منم گفتم چشیده و بین حرفام هم یاشار فحش میدادم آیلین شبنم اول از جای که یاشار بهم نزدیک شده بود برگاشون ریخته بود..
مسخره کردن اولش ولی بعدش شبنم دو تا فحش نون ابدار نثارش کرد
برای آیلین و شبنم که گفتم چیشده یکم آروم تر شدم
ولی آیلین میگفت یاشار اونجور پسری نیست که فکر می کنی یعنی قصد دست درازی یا اذیت کردن نداشته
از اینکه خودش توی این عمارت بوده و شناخت بیشتری از یاشار داشته اینو میگفت
من یاشار هنوز نمی شناختم و نمیتونستم قضاوتش کنم..
ولی بازم این کارشو تلافی میکنم تا با من از این شوخیا نکنه!
” مهتاب ”
بعد رسیدن به دبی رفتیم خونه ای فرخنده، اتفاق های که پیش اومده بود در چند روز گذشته رو بهش گفتیم
اونم از اتفاق های پیش اومده متحیر و نگران شد
و اتفاقات پیش اومده رو به زور هضم کرد
بعد رسیدن به دبی میلاد منتظر نموند و خودشو شایان رفتن سراغ چنتا باند..
هر چی اصرار کردم منم با خودشون ببرن من اینجا نگرانم و رو پا بند نيستم ولی قبول نکردن که منو با خودشون ببرن
منم ناچار موندم پیش فرخنده
ولی روی پا بند نبودم
نگاهم به در بود که کی میلاد و شایان میان و یه خبر میدن..
حتی زنگ هم نزدن..
نمیدونستم چیکار کنم توی ذهنم هزار فکر و خیال میومد و می رفت
دلم گواه بد میداد
از طرفی هم نگران میلاد و شایان بودم
که نکنه چیزشون بشه
بغضی توی گلوم بود که با یه تلنگر آماده ای جاری شدن بود ولی مقاوت میکردم..
به خودم قوت قلب میاد و میگفتم نفوس بد نزنم
سعی کردم آروم باشم ولی نمیشد
با خودم میگفتم منم برم؟
ولی کجا برم؟
برم دنبال فرهاد؟
یعنی توی اون خونه ای قدیمی؟
نه نه نمیشه..
نمیدونم چرا گذشته مثل سایه دنبال آدم میاد و زندگی آدمو به گند میکشه
نمیدونم چرا این گذشته توی گذشته نموند!
با صدای فرخنده به سمتش برگشتم
-مهتاب بیا یکم بشین، اینجور می کنی منم بیشتر نگران میشم
با حالت چهره ای نگرانم لب زدم :
-فرخنده آخه چجور نگران نباشم؟
زمین بهم جا نمیده که بشینم با خودم میگم منم بلند شم برم اینجا موندنم بی فایده اس
فرخنده کمی اخم کرد و گفت:
-آخه مگه تو جای بلدی که بری؟
میخوای کجا بری؟
یه زنگ به میلاد بزن ببینم کجان؟
چیکار میکنن؟
-زنگ زدم ولی جواب نداد..
به سمت میز وسط سالن رفتم و گوشیمو از روی میز برداشتم شماره ای میلاد گرفتم
استرس گرفته بودم
دعا میکردم که میلاد جواب بده که نداد
نگران تر شدم
عصبی و با اخم گفتم :
-آخه چرا گوشیشو جواب نمیده؟
کجا موندن
فرخنده که داشت سعی می کرد با حرفاش منو اروم کنه گفت:
-عزیزم بیا یه دقیقه بشین
بزار منم یه زنگ میزنم
به سمت مبل رفتم و نشستم تا فرخنده زنگ بزنه
همین که میخواست فرخنده زنگ بزنه صدای آیفون اومد..
مثل برق گرفته ها سریع از جام پریدم و گفتم :
-خودشونن؟
فرخنده به سمت آیفون رفت و گفت :
-آره.. آره خودشونن..
منتظر نموندم که میلاد و شایان بیان داخل
و خودم به سمت در رفتم
امیدوارم که یه خبری گرفته باشن
به میلاد که رسیدم نفسی کشیدم و گفتم :
-چیشد میلاد؟
چیکار کردین؟
میلاد که از چهرش معلوم بود خبر چندانی توی دستش نیست و رو به من گفت :
-آروم باش عزیزم..
بیا بریم داخل بهت میگم چیشده
با هم دیگه رفتیم داخل و کنار میلاد روی مبل نشتسم و رو بهش مغموم گفتم :
-خب؟
میلاد سیگاری روشن کرد و پوکی بهش زد و دودشو فرستاد بیرون و بعدش شروع به حرف زدن کرد
تا میخواست حرف بزنه من ده بار میمردم و زنده میشدم
وقتی گفت که هنوز چیز خاصی دست گیرشون نشده مثل یک تایر پنچر و ناامید شدم..
دمغ و با بغض نگاهی به میلاد کردم و گفتم :
-تا بخواین یه کاری کنین یه وقت دیر نشده باشه
اون عوضی ها کاری نکنن با هانا و شبنم
میلاد فیلتر سیگارو انداخت توی جا سیگاری و دستای منو گرفت و گفت:
-مگه من مردم؟
من دخترمون پیدا میکنم بهت قول میدم خب؟
دستامو کمی فشرد که گفتم :
-دفعه ای بعد که خواستین برید منم همراهتون میام و توام نه نمیاری
میلاد که اولش میخواست مخالفت کنه ولی میدونست که من لج بازم و اگه منو همراه خودشون نبرن خودم میرم و بخاطر همین مخالفتی نکرد..
:::هانا:::
داشتم تینا و مسیح میپایدم که دارن از عمارت میرن بيرون همین که رفتن بیرون تند قدم برداشتم سمت آسانسور
با صدای یاشار همونجا وایسادم
-خانم کجا تشریف می برن؟
اول کمی استرس گرفتم ولی سعی کردم آروم باشم و برگشتم سمتش، دستامو به هم فشردم و به چهره ای ریلکسش نگاهی کردم
و گفتم:
-میخوام برم طبقه ای بالا برای نظافت
دستشو از جیبش درآورد و به گوشه ای لبش کشید و گفت:
-خب اشتباه داری میری راه طبقه ای بالا از پله هاست نه آسانسور..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.