مسیح بخاطر این تینا خیلی سر به هوا شده، ولی وقتش که شد و دست تینا رو شد خودم روشنش می کنم که دیگه هر خری راه نده توی این عمارت..
هوا سرد تر شده بود و وزش باد شدید تر..
بلند شدم اومدم داخل اتاق و در تراس هم بستم ولی پرده ها رو کنار نکشیدم تا نور ماه به داخل اتاق بتابه..
نور ماه و ستاره های توی آسمون یه آرامش خاصی بهم میداد
منکه بيشتر اوقات تنهایمو توی تراس سر میکردم..
روی تخت دراز کشیدم و ذهنم یهو رفت پی چشم های آبی هانا!
وقتی به چشمهاش نگاه می کردم احساس می کردم دارم به دریا نگاه میکنم
دریایی آبی
که یه آرامش خاص داخلش نهفته بود!
همون قدر ابی همون قدر زیبا
چشم های آبی، درشت و کشیده ای داشت و عجیب چشماش شبیه چشم های مسیح بود!
یه لحظه به ذهنم این سوال خطور کرد که میشه نسبتی بینشون باشه؟
ولی نمی شد گفت هر کسی چشماش شبیه کسی بود حتما باهاش نسبتی داره ولی سوالی بود که به ذهن آدم می اومد..
سعی کردم به چیز دیگه ای فکر نکنم
از کم خوابی سردرد گرفته بودم..
چشمام رو بستم و دست راستمو گذاشتم روی چشمام..
صبح اولین کاری که انجام دادم به بهروز گفتم چهار چشمی حواسش به تینا باشه و هر وقت بیرون رفت تعقیبش کنه که کجا میره..
خودمم باید توی عمارت حواسم بهش باشه
مسیح رفته بود برای معامله با شیخ حسن
کار ما دردسر زیاد داشت
پول می دادیم، دخترای که به شیخا فروخته بودن رو می خریدیم
و دخترای که میخواستن به شیخا بفروشن فراری می دادیم و اینجوری کسی بهمون شک نمی کرد
من و مسیح به عنوان خلافکار می شناختن
و نمی دونستن که کار اصلی ما چی و کسایی که زیرابشون پیش پلیس می زنه و میندازشون گوشه ای زندان ما هستیم!
مسیح بر خلاف پدرش نمی خواست خلافکار بشه..
ولی فرهاد میخواست به اصرار مسیح ببره توی کار خلاف..
زمانی که فرهاد زندان بود من و مسیح درس می خوندیم بعد از آتیش گرفتن خونه ای فرهاد و کشته شدن مادر مسیح و افتادن فرهاد توی زندون مسیح سپردن به عمه لیلا..
چون مسیح با پسر خودش هیچ فرقی نداشت
ولی بابا رفت مسیح آورد و گفت که میخواد پسر برادرش پیش خودش بزرگ بشه..
پدر من بر خلاف پدر مسیح مهندس بود و با پدر مسیح اصلا آبشون توی یک جوب نمی رفت و یکی مهندس بود و یکی خلافکار!
ولی پدر من اجازه نداد که مسیح پیش عمه بمونه و رفت اونو آورد پیش ما..
من و مسیح با هم بزرگ شدیم
درس خوندیم مثل دو تا برادر بودیم با هم..
بعد از مرگ پدر من که فهمیدیم یکی از دشمن های فرهاد پدرمو به قتل رسونده
خودمو مسیح تصمیم گرفتیم وارد باند خلاف بشیم و همه ای خلافکارا رو از ریشه بسوزونیم و اون کسی که پدرمو به قتل رسونده رو خودم میخواستم خونشو بریزم..
من و مسیح دقیق نقشه میریختیم و عمل می کردیم که کسی بهمون شک نکنه..
و به کسی هم اعتماد نمی کردیم
تا الان که به اینجا رسیدیم و چیزی نمونده که به هدفمون نزدیک بشیم..
با صدای آیلین از فکر بیرون اومدم
-آقا چیزی میخواین براتون بیارم؟
توی چهره ش اون غم و ناراحتی همیشه نمایان بود ولی سعی می کرد غمشو پهنون کنه
یه روزی میشد که این دخترم بگرده پیش خانوادش
خونسرد گفتم :
-نه.. چیزی خواستم صدا میزنم..
آیلین هم از سالن رفت بیرون
گوشیمو از توی جیب شلوارم دراوردم و شماره ای مسیح گرفتم
بعد از چند بوق خوردن آخرش جواب داد
-الو.. چیکار کردی؟
مسیح حق به جانب گفت :
-علیک السلام.. پی بدبختی سر و کله زدن با این زبون نفهما..
جنابعالی هم نشستی توی خونه منو فرستادی با اینا سر و کله بزنم
خنديدم و گفتم :
-به سر و کله زدن ادامه بده..
مسیح به چیزی..
سونیا و آتوسا خانوادشون خیلی پی گیرشون هستن
میخوام بفرستمشون ایران
تا کی میشه اینجا باشن آخرش باید برگردن پیش خانوادشون..
مسیح بیخیال گفت :
-هر کاری میدونی درسته انجام بده حاجی
-اوکی
و تماس قطع کردم شران صدا زدم که بعد از چند دقيقه بدو بدو خودشو بهم رسوند و نفس نفس میزد با صدای زمختش گفت :
-بله آقا؟
-آتوسا و سونیا آماده کن..
شران میدونست منظورم از آماده شدن یعنی چی و سریع لب زد :
-چشم آقا
و رفت، اتوسا و سونیا خیلی وقت بود توی این عمارت هستن
و هر دوشون از خانواده ای با اصالت و پولداری بودن و معلوم بود که خانوادشون پیگیرشون میشن
پس بهتر بود خودمون میفرستادیمشون پیش خانوادشون..
فکرم رفت پی اون دختره ای پررو هانا
امروز اون دختره رو ندیده بودم
نمیدونستم کجاست ؟
ضمیر ناخودآگاه ام گفت
تو چرا اصلا باید به فکر اون دختر باشی که کجاست؟
خدمتکار داره کارشو انجام میده..
لعنتی به خودم فرستادم و گفتم معلوم نیست این روزا چم شده!
سعی کردم به اون دختره فکر نکنم و از عمارت رفتم بیرون تا هوای تازه کنم
از دور صدای غُرغُر کردن کسی به گوشم رسید
سرمو به سمت صاحب صدا برگدوندم
لبخند تخسی زدم و با خودم گفتم چه حلال زاده!
کنار استخر بود و داشت دور استخر رو تی می کشید و زیر لب غُرغُر می کرد
ناخودآگاه به سمتش قدم برداشتم
وقتی منو دید از تی کشیدن دست برداشت و صاف ایستاد منو نگاه کرد
جلوی نور خورشید چشمای آبیش می درخشید که
آدم دلش میخواست عکس بگیره از چشماش که هر لحظه این چشما رو نگاه کنه که اینقدر زیباست!
نگاهم روی تمام اجزای صورتش چرخید..
ابروهای هشتی شکل که رنگ سیاه ابروهاش خیلی به پوست سفید و بلوریش می اومد
چشمای آبی درشت!
دماغی گوشتی و کوچیک که به فرم صورتش میومد
و لبای غنچه ای خوش فرمش که از روشنایی نور خورشید، رنگ صورتی لبش بیشتر به چشم می اومد، لباش آدمو وسوسه میکرد که ببوسش!
از فکر خودم لعنتی بر شیطون فرستادم
از کی شده بود که صورت دختری رو اینقدر با دقت آنالیز می کردم؟
با صدای هانا که دستشو جلو صورتم تکونی داد و گفت :
-آنالیز کردنت تمام شد؟
فهمیده بود دارم صورتشو از نگاه میگذرونم برا اینکه ریا نشه اخمامو توی هم کشیدم و گفتم :
-آنالیز چی؟
با نگاهش داشت بهم می فهموند که يعنی خر خودتی!
پووفی کشید و روشو ازم برگردوند و به کارش ادامه داد
این اولین باری بود که اینجور ضایع بازی درمیاوردم و فکر کنم انقدر به صورتش خیره شده بودم که خودشم فهمید رفتم توی هپروت..
فکر خبیثی اومد توی ذهنم که کمی اذیتش کنم
نگاهی به چمن ها انداختم دیدم جای آب مونده و چاله ای گِل و آب بود
به سمت چاله ای گِلی رفتم و هر دو کفشو زدم توی گِل و از کاری که میخواستم انجام بدم خندم گرفته بود
نمیدونم از کی تا حالا کارهای خبیث انجام میدادم و مردم آزاری میکردم؟
ولی هر چی بود تقصیر هانا بود
به سمتش رفتم و دقیقا جاهای که لبه ای استخر تمیز کرده بود همونجا با کفش های گِلی راه رفتم!
و بعدش رفتم پیشش که دوباره سر بلند کرد و سوالی نگاهم کرد
سعی کردم نخندم و خودمو ریلکس نشون بدم
و اشاره به پشت سرش کردم و گفتم :
-تو چجوری تی میکشی که پشت سرت انقدر کثیفه؟
:::هانا:::
پشت سرمو نگاه کردم و با چیزی که دیدم دهنم اندازه ای غار حرا باز موند و چشمام از تعجب میخواست از حدقه بیرون بزنه!
هاج و واج به جا پای های گِلی که روی سرامیک ها مونده بود نگاه می کردم
یا جد سادات
مگه من تازه اینجا رو تی نکشیدم؟؟
پس کی با کفش های گِلی اومده اینجا؟
نکنه.. نکنه کار یاشار؟؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
تو رو خدا هر چه سریعتر پارت بعدی رو بزار
اوووو 😂
امشب شاید پارت بعدی گذاشتم😁
بچه ها پارت بعدی هم بزارم؟ 🤧