کین؟ چرا بی اجازه میان تو خونه؟ تو مگه بهشون نگفتی من اینجام؟
+ یکی از دوستامه کلید اینجا رو داره بعدم دیوونه شدی؟ من برم چی بهشون بگم؟ بگم یه دخترو دزدیدم آوردم گذاشتم اونجا نرید اون طرفا بعدم اینکه ندونن برا خودت بهتره .. واسه امنیتت .. دوستای من آدم نیستن
ولی من با این وضع نمیتونم اینجا بمونم …
+ پیشت میمونم … حالا راه بیوفت
اون روزم که تازه اومدم اینجا باز مثل امروز قبل از ورود من یکی تازه از خونه رفته بود
بی توجه به حرفم بلند شد و رو بهم گفت:
+ بريم
توی بد وضعیتی گیر افتاده بودم… مجبور بودم بین بد و بدتر ، بدو انتخاب کنم …
من حتی از خود مهراد هم میترسیدم اما حالا مجبور بودم به خاطر ترسای دیگم به ترس بزرگترم پناه ببرم …..
|
خیلی وقت بود از کاری که کرده بودم به غلط کردم افتاده بودم اما نه راه پس داشتم نه راه پیش….
ناچارا خودمو تو دستای روزگار رها کرده بودم و اجازه دادم به هر طرف که دلش میخواد منو به این طرف و اون طرف بکشونه …
●●○●●
شونه به شونه هم وارد رستوران شیکی تو شمیرانات شدیم ، مهراد این همه رستوران رو پشت سر گذاشت تا به این برسه که به قول خودش غذاهاش تک بود
… آخه آقا خیلی شیکمو تشریف داشتن!!!
اینجا هوا خنک تر از خود تهران بود …
یه منطقه کوهستانی و زیبا که تا به حال مثلشو ندیده بودم …
یاد بندرعباس افتادم که بجز نخل و آفتاب سوزان هیچی نمیتونستی توش ببینی ، البته که یه دریا داشت که کل اینا رو می ارزید …..
گوشه دنجی نشستیم، گارسون سفارشات رو گرفت و ازمون دور شد…
مهراد از عصری بعد از اون ماجرای خر و قلقلک رفتارش به کل عوض شده بود …
سرد و بدعنق شده بود
مهراد
نگاهشو از گوشیش که تو دستش بود گرفت و به چشمام منتقل کرد
+ بله
چیزی شده؟
+ چه چیزی؟
دمغی از عصر
+ نه هیچی
چرا یه چیزی شده ولی نمیگی
سکوت کرد
مهراد
سرشو به نشونه بله تکون داد
تو چشماش دقیق شدم
بهم بگو چی شده.. حتی اگه نتونم کمکی بهت بکنم حداقلش اینه که سبک میشی
+ نه اتفاقا .. این گره فقط به دست خود تو باز میشه
با تعجب سرمو کج و سوالی نگاهش کردم
کدوم گره
+ بیخیال …
چرا آخه؟؟ بگو میخوام بدونم ، کنجکاو شدم … کار اشتباهی کردم ازم ناراحتی؟ یا … خودت بگو چی شده؟؟ نکنه مربوط به بابا ایناست؟
+ نه بابا اونا که هیچ خبری ازشون نیست
تو رو خدا راستشو بگو … پس چی؟ دارم نگران میشمااا
+ بذار رک بگم .. چرا نمیایی زندگی مشترکمونو شروع کنیم؟؟ الان من باید مثل یه نگهبان بیام تو اون خونه که چی بشه؟؟
یه لحظه مات صورتش شدم ….
نمیدونم واقعا متوجه منظورش نشدم یا نخواستم باور کنم این درخواست مهراده ، که هرچی بود سعی کردم ذهنمو از هجوم افکار منفی پاک کنم و خوشبینانه بگم:
مهراد من که مشکلی ندارم خودت هی داری دست دست میکنی … تو که انقدر عجله داری و ناراحتی چرا دنبال کارای دادگاهو نمیگیری تا منم از این بلاتکلیفی راحت بشم؟…
الان در حال حاضر شرایط من از تو بدتره خودتم خوب میدونی ، هرچی زودتر عقد کنیم برام بهتره …
به خدا همه روزا و شبام شده ترس و اضطراب از فردایی که معلوم نیست قراره چی به سرم بیاد…
اصلا زنده میمونم یا پیدام میکنن و میکشن
من با نگرانی و دلشوره جمله هامو کنار هم ردیف میکردم و اون با خونسردی زل زده بود بهم …
حرفام که تموم شد منتظر به لباش چشم دوختم ببینم چه کلمه هایی قراره ازش خارج بشه ، که گفت:
+ دادگاه زمان بره ، کاراش خیلی طول میکشه ممکنه ماه ها هم درگیرش باشیم …
خب …
ناباور منتظر ادامه حرفش شدم
+ کوتاه بیا افرا .. آخه واسه من و تو چه فرقی داره عقد باشیم یا نه؟
فک افتادمو جمع کردم:
ي..يع… یعنی چی؟ متوجه منظورت نمیشم .. من که گفتم این……
حرفمو برید
+ آاارهه ، آره گفتی ..همون چرندیات همیشگی .. آخه واسه تو چه فرقی داره؟.. حالا همه گیر تو سر اون چند خط آیه و سورست؟ من دوستت دارم الاغ چرا حالیت نیست؟؟ همین علاقه واسه رابطمون کافی نیست؟؟ اگه نبود پس چرا به خاطرش فرار کردی؟ لج نکن افرا بذار با هم باشیم، بذار این تشنه به آب برسه .. به. خدا نزدیکت که میشم آتیش به جونم میوفته ، انقدر مقاومت نکن بذار با وجودتت مست شم ، قول میدم راضیت کنم .. نمیذارم ضرر کنی!!
نگاه ناباور و خیسم روی لباش قفل شده و سعی میکردم با لب خوانی متوجهحرفاش بشم …
کر شده بودم انگار ، هیچی نمیشنیدم…
جمله آخرش چی بود؟؟
قول میده راضیم کنه ؟؟
نمیذاره ضرر کنم؟؟؟
چرا مثل هرزه های خیابونی باهام حرف میزد؟؟
تا به حال اینجور با یه جمله تحقیر نشده بودم … لعنت بهت مهراد .. لعنت بهت
تند از جام بلند شدم …
صندلی زیر پام با صدای بدی روی سرامیکای کف رستوران کشیده شد و توجه همه رو به ما جلب کرد …
کیفمو از روی میز برداشتم…
مهراد خونسرد پرسید:
+ کجا؟ چرا پاشدی؟ باز به خانم بر خورد؟!
زیر لب با حرص گفتم:
خیلی کثافتی
و از کنارش گذشتم…
با دو از رستوران زدم بیرون و ازش دور شدم …
رستوران نزدیکای جاده اصلی بود، یه خورده دویدم تا خودمو به جاده رسوندم ، بی توجه به اینکه اصلا پولی همراهم هست یا نه دست بلند کردم تا تاکسی بگیرم اما تاکسی کجا بود اون وقت شب اونم وسط جاده !!!!
ماشینای مختلف از کنارم عبور میکردن و دستشونو میذاشتن رو بوق!!
بعضیا هم سرشونو از شیشه بیرون میاوردن نعره و هوو میکشیدن …
با شنیدن صدای مهراد پشت سرم سر چرخوندم ، تقریبا ده متر باهام فاصله داشت…
دوباره شروع کردم به دویدن کنار جاده ….
مهرادم دنبالم میدوید و صدام میزد ، دیگه حتی دلم نمیخواست صداشو بشنوم…
فقط میخواستم ازش دور بشم اما اینکه کجا رو دارم برم خدا میدونه ، اون لحظه به هیچ موضوعی جز فرار از دست این شیطان فکر نمیکردم ….
با ترمز ماشینی کنارم بی توجه به سرنشیناش پریدم بالا و واسه آخرین بار صدای مهراد و شنیدم که با فریاد اسممو به زبون میاورد …
به نفس نفس افتاده بودم …
هنوز یه نفس راحت نکشیده بودم که با جمله راننده تازه متوجه شدم تو چه هچلی افتادم…
+ خب خانم کوچولو کجا میخواستی بری این وقت شب؟ برنامه هرچی بود کنسل کن بیا در خدمت باشیم دوبلم حساب میکنیم
خنده چندشی. کرد یخ بستم..
نگاهی به سرنشینا انداختم و فاتحه خودمو خوندم …
دوتا پسر جلو و یکی هم عقب کنار من نشسته بود.
|
به گه خوردم افتاده بودم ، زبونم لال و چشمام تا بیشترین حد ممکن گشاد شده بود…
دهنم خشک شده بود و مثل بید به خودم میلرزیدم
جونم بالا اومد تا به زبون اومدم و گفتم:
آ آ.. آقا می… میشه لطف… .نگه… د دارید من پی..پیاده شم؟!
دوباره سرمست خندید:
+ کجا خانوم کوچولو ، ما که هنوز با هم آشنا نشدیم .. انقدر بچه های خوبی هستیم قول میدم کلی بهت خوش بگذره … پشیمون نمیشی
عرق سردی روی پیشونیم نشست…
فکری به سرم زد ، با اینکه سرعت ماشین تقریبا زیاد بود اما چاره ای نداشتم شاید این تنها راه نجاتم بود
اون لحظه حاضر بودم بمیرم اما عفتم لکه دار نشه، اونم به دست کثافتایی مثل اينا..
زیر چشمی نگاهی به دستگیره در انداختم و جای دقیقشو شناسایی کردم …
دستم آروم روش نشست یه فشارش دادم که بلافاصله صدای قفل مرکزی به گوشم رسید و دنیا رو سرم آوار شد….
+ اوع اوع اوع فکر فرار به سرت نزنه عزیزم چه بخوای چه نخوای امشبو مهمونی دعوتی پس بهتره بدون مقاومت این دعوتو قبول کنی تا به هممون بیشتر خوش بگذره !!!
وحشت زده به چشمای سرخ صاحب صدا خیره شدم … نفس حبس شده توی سینم رها شد و به نفس نفس زدن افتادم
خنده چندشی کرد ، دست چپشو رو پام گذاشت و یه ذره فشار داد…
مور مورم شد ، سریع خودمو تا جایی که میشد عقب کشیدم و به در چسبیدم…
قهقهه زد :
+ کجا میخوای بری کوچولو ، بن بسته
خودشو بهم نزدیک کرد دستشو پشت کمرم گذاشت و سرشو به صورتم نزدیک کرد…
صورتم از تنفر جمع شد .. لباشو رو لبام گذاشت؛ دهنش بوی لاشه ی سگ میداد ، حالم به هم خورد سریع خودمو ازش جدا کردم ، سرمو رو زانوهام خم کردم و عق زدم اما چیزی توی معدم نداشتم که بالاش بیارم…
عصبی دست برد پشت سرم موهامو از روی شالم به چنگ گرفت سرمو بالا آورد و دوباره کارشو تکرار کرد …..
|
اینبار محکم سرمو نگهداشته بود تا نتونم جم بخورم
چشمامو بسته بودم و فقط با تمام قدرت دست و پا میزدم …
تنها صدایی که توی گوشم بود صدای خندههای اون دو نفر دیگه بود…
به هرجا که دستم بند میشد چنگی مینداختم که یهو داد اون پسره بلند شد و ولم کرد ..
دستشو رو صورتش گذاشت و با گفتن بچه گربه وحشی یکی خوابوند تو گوشم …
کشیدش انقدر محکم بود که پرت شدم و سرم خورد به پشتی صندلی …
گریه هام بند اومده بود و فقط با وحشت تند تند نفس میزدم…
صورتم عرق کرده بود و چشمام تا بیشترین حد ممکن گشاد …
با ترس به مرد رو به روم خیره شده بودم ، دستشو از روی صورتش برداشت و نگاهی به کف دستش انداخت….
ناخنای بلندم زخم تقریبا عمیقی رو صورتش کاشته بودن …
خون کف دستش رو که دید بدتر از قبل عصبانی شد و چنگ زد یقه مانتومو گرفت و به خودش نزدیکم کرد برعکس چیزی که توی سر من میگذشت هدفش انجام کار دیگه ای بود…
با یه دست گلومو گرفت و با تمام قدرت فشار داد…
احساس خفگی کردم، ضعیف بودم و همینم باعث شد به چند ثانیه نکشیده نفسم بند بیاد …
شاید عجیب باشه اما من از این اتفاق خوشحال بودم، خیلی زیاد … حاضر بودم همون لحظه همونجا بمیرم . اما دست اون آشغالا . بهم نخوره …
صدای یکی دیگشون تو گوشم نشست که سر دانیال نامی فریاد زد:
+هوی دانیال چه مرگته تو باز رم کردی .. ولش کن کشتیش
فشار دست دانیال کمتر که نشد هیچ تازه بیشترم شد…
تنم بی جون شد و از ته قلبم خوشحال شدم که داره تموم میشه…
جمله مبهم دیگه ای از همون پسر که خطاب به دنیال میگفت به گوشم رسید ، خوب متوجه نشدم اما انگار داشت میگفت ما قاتل نیستیم فقط میخواستیم یه امشبو خوش باشیم و بعد هم با قدرت به طرف صندلی شاگرد پرت شدم و راه نفسم باز شد…
نیمه جونم پایین صندلی کف ماشین افتاده بود. چند باری همونجا سرفه کردم …
صدای باز و بسته شدن درای ماشین رو شنیدم اما اصلا متوجه نشدم چه اتفاقی داره اطرافم میوفته …
با جثه ریزم همونجا بین صندلیا جا خوش کرده بودم ، کف ماشین نشسته و به در تکیه داده بودم که یک آن پشتم خالی شد….
خواستم بیوفتم که دستی از پشت روی شونه هام نشست و مانع شد …
سرچرخوندم و با دیدن مهراد پشت سرم کپ کردم …
یعنی مهرادم با اونا همدست بود؟! این اینجا چیکار میکرد؟؟ من که جاش گذاشته بودم…
اون لحظه انقدر گیج و منگ بودم که حتی یک درصد هم با خودم شک نکردم شاید واسه نجات من دنبالمون اومده باشه .. فکر میکردم اونم هم دستشونه..
این فکر خیلی احمقانه بود اما اون لحظه ترس عقلمو کامل از کار انداخته بود…
دستاشو زیر بغلم انداخت و سعی کرد منو از اون زیر بکشه بیرون…
خیلی ترسیده بودم، هیچ راه فراری نداشتم، از سر ناچاری محکم دستمو به صندلی ماشین گرفته بودم تا مهراد نتونه بیرونم بکشه اما اون خفگی نایی واسم نذاشته بود…
مهراد خیلی قوی و درشت اندام بود ، بلند کردن من براش مثل بلند کردن یه بچه بود!!
خیلی راحت فقط با یه زور منو از ماشین کشید بیرون…
لحظه ای که کشیده شدم درد بدی توی کتفم پیچید که اون لحظه نفهمیدم از چیه…
مهراد دائم داشت توی گوشم حرف میزد اما من متوجه حرفا و کلمات مبهمش نمیشدم فقط یه جملش چندین باز تو گوشم تکرار شد که میگفت پیاده شو احمق
داری چه غلطی میکنی کجا میخواستی فرار کنی…
خروجم از ماشین مساوی شد با افتادنم کف زمین …
مهراد دستشو پشت گردنم گذاشت ، یقه مانتومو گرفت و با گفتن پاشو دست و پا چلفتی تو یه حرکت از زمین بلندم کرد و به دنبال خودش کشید..
سعی کردم تعادلمو حفظ کنم و روی پاهای خودم راه برم ….
چند قدم که از اون ماشین فاصله گرفتیم اون سه نفر سوار شدن و فرار کردن …
کنار ماشین رسیدیم مهراد در جلو رو باز کرد و به سمت در هولم داد
+ سوار شو دختره ی احمق
از کنارم رد شد ماشینو دور زد که پشت فرمون بشینه …
زیر چشمی موقعیتشو شناسایی کردم و وقتی دیدم حواسش به من نیست دوباره پا به فرار گذاشتم ….
خودمم دقیق نمیدونستم از چی و واسه چی دارم فرار میکنم فقط با تمام سرعتی که میتونستم دویدم …
مهراد این بار خیلی سریع ماشینو به حرکت درآورد
هنوز ده قدم ازش دور نشده بودم که رفت و جلوتر از من نگهداشت … راه فرارمو
سد کرده و همونجا متوقفم کرد …
از ماشین پیاده شد …
با چشمایی به خون نشسته خودشو بهم رسوند…
دست برد بازمو گرفت و با فشار به طرف ماشین کشیدم…
با زور سوارم کرد .. درو بست و با ریموتی که دستش بود قفل مرکزی رو فعال کرد…
ماشینو دور زد و بعد از باز کردن درا پشت فرمون قرار گرفت…
پاشو رو پدال گاز فشار ، ماشین از جا کنده شد…
سرعتش خیلی زیاد بود و من از سرعت میترسیدم…
نمیدونم از ترس بود یا چیز دیگه دوباره بغضم شکست … اشکم سرازیر شد..
با صدای بلند زجه زدم … بی کسی و بی پناهی رو با بند بند وجودم حس کردم …
مهراد از فرشته تبدیل به شیطان شده بود…
نه راه پس داشتم نه راه پیش …باید چیکار میکردم؟ خودمو به دست مهراد میسپردم و به خاطر وضعیتی که توش گرفتار شدم چشمامو رو همه چیز میبستم؟
باید به خاطر آواره نشدنم به خاطر اینکه دست کسایی دیگه بهم نرسه به مهرادی پناه ببرم که خودش پناه مسبب این حال و روزمه؟
تازه داشتم میفهمیدم که فریب خوردم اما ای کاش ماجرا به همین جا ختم میشد…
اون لحظه نمیدونستم چه آینده شومی در انتظارمه و قراره به چه کارایی تن بدم که اگر میدونستم به قیمت جونم هم که شده برمیگشتم و به پدر عصبیم پناه میبردم…
سبقتایی که مهراد میرفت هربار ما رو تا بیخ گوش مرگ میبرد و برمیگردوند ….
محکم دستمو به دستیگره در بند کرده بودم و با جیغ از مهراد خواهش میکردم یواش تر بره
مهراااد تو رو خدا… ممهراد غلط کردم .. آروم تر
مهراد بی توجه به زجه های من زل زده بود به جاده و با سرعت میروند
مهراد تو رو قرآن یواش برو من میترسمم
هنوز جملم کامل نشده بود که پشت دست مهراد با قدرت روی دهنم نشست:
+ خفهههه شوو .. خفهه شو کثافت .. ببند دهنتو
با دادی که زد خفه خون گرفتم … لبام به گزگز افتاده بود ….
بهت زده به هیولای کنارم زل زدم …. نفس تو سینم حبس شده بود…
همون لحظه گریه ام بند اومد و نفسام به شماره افتاد …
تو تاریکی مطلق خیره به جاده شده و به راهی واسه فرار فکر میکردم …
تا تهشو خوندم … همون لحظه فهمیدم مهراد ازم چی میخواد …
درست میگفت من یه احمق بیشتر نبودم که اگه غیر از این بود امنیت خونه پدریمو به خاطر حرفای یه غریبه ول نمیکردم و دنبالش راه بیوفتم تا این سر دنیا بیام…
آینده زندگی منم درست مثل این جاده تو تاریکی مطلق فرو رفته بود و دریغ از یه چراغ کوچیک …
با بوق کامیونی که داشت به سمتمون میومد رشته افکارم پاره و حواسم جمع دنیای اطرافم شد …
فقط . چند لحظه تا مرگ فاصله داشتیم …
از ته دل جیغ زدم…
|
+ مگه نگفتم خفه شوووو … چرا میری رو اعصابم روانی
کامیون از بغلمون رد شد و رفت …
دوباره اشکم سرازیر شد اما این بار بی صدا
احساس درموندگی کل وجودمو پر کرده بود…
بالاخره رسیدیم جلوی ساختمون …
با اینکه جون سالم در برده بودم و باید نفس راحتی میکشیدم اما برعکس وحشت به جونم افتاده بود…
نمیدونستم امشب قراره چه اتفاقی واسم بیوفته…..
مهراد پیاده شد در پارکینگو باز کرد و دوباره به سمت ماشین اومد .. پشت فرمون قرار گرفت و ماشین رو داخل برد…
پیاده شد درو بست منم بعد از اون پیاده شدم و به طرف ساختمون راه افتادم …
رام شده بودم ، داشتم با پای خودم میرفتم تو آتیش، یعنی چاره ی دیگه ای نداشتم مجبور بودم موقتا وانمود کنم با پیشنهادش موافقم تا وقتی که راهی واسه فرار پیدا کنم…
کلید و توی قفل چرخوندم و درو هول دادم …
وارد خونه شدم، مهرادم به دنبالم وارد شد…
همونجا کنار در وایسادم و منتظر شدم ببینم مهراد میخواد چیکار کنه که در برابر نگاه ناباورم بدون اینکه کاری باهام داشته باشه یا حتی نگاهم کنه از کنارم رد شد و به طرف اتاق خودش رفت…
وارد اتاقش شد و درو با ضرب کوبید ..
بهت زده همونجا خشکم زده بود…
اتفاقات ضد و نقیضی اطرافم داشت رخ میداد که درکشون برام خیلی سخت بود…
کاش میدونستم دقیقا توی سر مهراد چی میگذره ….
چند لحظه دیگه همونجا موندم و وقتی دیدم دیگه خبری از مهراد نیست منم راهمو گرفتم و به سمت اتاق دیگه رفتم ….
وارد شدم و درو بستم .. کاش کلید داشتم و از داخل قفلش میکردم …
کیفمو روی تخت گذاشتم و شال و مانتومو از تنم درآوردم …
لبم هنوز گزگز میکرد… رو به روی آینه قرار گرفتم و نگاهی بهش انداختم … گوشه لبم پاره شده و رگه خون باریکی کنارش خشک شده بود…
یه طرف صورتمم رد انگشتای اون آشغال بی ناموس به کبودی میزد…
جای انگشتاش روی گردنم هم مونده بود…
کتفم هنوز درد میکرد ، سعی کردم به خاطر بیارم چه اتفاقی افتاد که باعث دردش شد…
آهان یادم اومد؛ لحظه ای که مهراد منو از ماشین بیرون کشید کتفم خورد به در …
دردش انقدر زیاد بود که توان تکون دادنشو نداشتم …
احتمالا شکسته یا ترک برداشته بود…
|
سر چمدونم رفتم، یه رویه برداشتم و تنم کردم ..
.
به سمت در رفتم ،، بی صدا بازش کردم .. چشمم به اتاق مهراد افتاد که همونطور درش بسته بود…
آروم و بی صدا خودمو به سرویس رسوندم..
آبی به صورتم زدم و خون خشک شده گوشه لبمو پاک کردم ….
خواستم بیام بیرون که با مهراد رو به رو شدم. هین بلندی کشیدم و دستمو روی قلبم گذاشتم …
بی توجه به من با اخمای گره خورده از کنارم رد شد و وارد سرویس شد…
بعد از مکث کوتاهی به طرف اتاقم راه افتادم …
دیگه تقریبا مطمئن شده بودم کاری باهام نداره و یه ذره خیالم راحت شده بود….
●●●○●●●
لباسامو عوض کردم و روی تخت نشستم…
تو بد وضعیتی گیر کرده بودم … واقعا نمیدونستم باید چیکار کنم یا قراره چی بشه …
تا نزدیکای صبح تو جام غلت زدم و فکر و خیالای جور واجور رو توی ذهنم مرور کردم اما هیچکدوم هیچ نتیجه ای نداد…
با آخرین تصمیمم خوابو در آغوش کشیدم و به عالم بی خبری پناه بردم…
تصمیم گرفتم فعلا صبر کنم و از کار مهراد سر در بیارم نباید بی گدار به آب میزدم…
با صدای کوبیده شدن در اتاق از خواب بیدار شدم اما توان بلند شدن نداشتم …
کل بدنم درد میکرد و کوفته شده بود…
یه بار دیگه در اتاق زده شد و دوباره سکوت …
به سختی از روی تخت بلند شدم یه شال رو سرم انداختم و یه رویه رو لباسام پوشیدم به طرف در رفتم … بازش کردم ، کسی پشت در نبود! یعنی خیالاتی شدم؟
از اتاق اومدم بیرون و نگاهی به خونه انداختم هیچکس نبود!! به طرف آشپزخونه رفتم اونجا هم کسی نبود اما … روی میز صبحانه مفصلی چیده شده بود که نمیدونم کار مهراد بود یا کارگری چیزی…
هر چیزی که فکرشو بکنی روی میز گذاشته بودن اونم برای دونفر!!
قبل از هر کار به سمت سرویس رفتم تا آبی به صورتم بزنم بلکه مهراد هم سر و کلش پیدا بشه ..
حتما واسه یه کاری رفته بیرون …
نمیدونستم هنوز ازم دلخوره یا نه اما مگه من مقصر بودم ، با اون پیشنهاد بی شرمانه ای که اون داد هر کس دیگه ای هم جای من بود پا به فرار میذاشت ….
|🥀|
از سرویس اومدم بیرون و برگشتم تو اتاق یه ذره به خودم رسیدم و لباس مناسبی تنم کردم …
درد کتفم خیلی بدتر شده بود و تا آرنجم میپیچید ….
روی صورت و گردنم چند تا زخم و کبودی مونده بود …
دوباره از اتاق خارج شدم … سرکی به اتاق مهراد کشیدم کسی توش نبود راهمو کج کردم سمت آشپزخونه و پشت میز نشستم…
منتظر مهراد شدم
به دقیقه نکشید که صدای باز و بسته شدن در آپارتمانو شنیدم…
یه ذره چرخیدم سمت نشیمن و منتظر دیدن مهراد شدم ….
برام عجیب بود که چرا انقدر دلتنگش شدم و انتظار دیدارشو میکشم …
با وجود ترس و دلخوریم اما باز نمیتونستم حسی که نسبت بهش توی قلبم به وجود اومده بود رو از خودم دورش کنم
همون احساس باعث میشد از تمام اشتباهاتش به راحتی آب خوردن بگذرم و بهش فرصت دوباره بدم ….
وارد آشپزخونه شد و لبخندی به روم زد …
نگاهم روی دسته گل زیبایی که تو دستش بود ثابت موند و ناخودآگاه منم لبخندی زدم ….
اومد و مقابلم نشست
+ سلام بر دلبر جذابم
حسابی سرحال بود … با لبخند جوابشو دادم انگار نه انگار دیشب اون همه اتفاق افتاده
_سلام عزیزم
+ حالت چطوره؟ رو به راهی؟ دیشب تونستی بخوابی؟؟
_ای بد نیستم .. آره یه چند ساعتی خوابیدم
نگاهش از چشمام کشیده شد رو لبام و زمزمه کرد:
+ الهی بشکنه دستم … شرمندم افرا ببخش منو عصبی شدم دست خودم نبود .. بعدش که به خودم اومدم مثل چی پشیمون شدم به خدا نمیخواستم دست روت بلند کنم خودت باعث شدی …
سکوت کردم ….
مکثی کرد و منتظر جوابم شدم اما چیزی نگفتم
+افرا .. میتونی ببخشی؟
نگاهمو رو انگشتای دستم که داشتم باهاشون بازی میکردم ثابت نگهداشتم و به نشونه آره فقط سرمو تکون دادم ….
مهراد با ذوق گفت :
+ الهی که من قربونت برم
و بلافاصله رفت تو خودش و خنده از رو لبش پاک شد…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
عالی بود
با اینکه تقصیر خود افراست ولی دلم براش میسوزه 😕
این مهراد دیوونه است?!🤔