دستم رو جلوی دهنم گرفتم و هرکاری کردم تا بتونم جلوی خندیدنم رو بگیرم اما نتونستم و پق پق ام ازاد شد و از شدت خنده دستام رو روی صورتم گذاشتم و سرم رو به جهت مخالف اتش چرخوندم. خدایا،چرا انقدر بامزه همه رو تخریب می کرد؟
اتش نفسی کشید و با درموندگی گفت:
-خیله خب،باید چی کار کنم؟
اتش
-مطب دکتر فرهاد پورشریف بفرمایید؟
صدایِ نازک زن باعث شد نگاهم رو از چهره بی تفاوت لاساسینو بگیرم و با خنده الکی ای بگم:
-سلام روزتون خوش،راستش بابت اگهیتون تماس گرفتم.
نیاز بی سرو صدا نزدیکم شد و با دقت گوش می داد که صدای زن نازک ترهم شد و گفت:
-در خدمتم اقا.
باید چی می گفتم؟
می گفتم یه زیگیل خیالی دارم و چطوری باید درمان کنم؟
خدایا،لاساسینو چرا بامن از این بازی ها می کرد؟
تیغِ نگاه لاساسینو که روم نشست،دست و پام رو گم کرده و سرفه ای کردم و گفتم:
-چیزه،راستش می خواستم بدونم درمان قطعیه؟یعنی مطمئن بشم که دوباره برنمی گرده؟منظورم همین ویروس تناسیله
زن بلافاصله با صدای کشیده و ذوق زده ای گفت:
-خیالتون راحت. درمان قطعیه. ما چندین بیمار داشتیم که کاملا درمان شدن،اقای دکتر کارشون فوق العاده است.
لعنت به این اقای دکتر..
با اشاره نیاز،سری تکون دادم و گفتم:
-میشه یه وقت بهم بدید؟
-حتما،لطفا یکم صبر کنید
هر سه سکوت کردیم و منتظر به تلفن خیره بودیم که زن با ناز و ادا گفت:
-فردا ساعت چهار بعد ظهر می تونید بین مریض تشریف ببرید. می تونید بیایید،اقایِ؟
خودم رو جلوتر کشیدم و پاسخ دادم:
-فرهمند هستم. بله مشکلی نیست.
-بسیار خب اقای فرهمند،ما فردا شمارو راس ساعت چهار ملاقات می کنیم.
لبخندی زدم و گفتم:
-حتما
و تماس رو قطع کردم و به اویی که در سکوت به تلفن خیره بود نگاه کردم و گفتم:
-راضی کننده بود اقای رستگار؟
لاساسینو بدون اینکه نگاهم کنه پاسخ داد:
-بد نبود.
لبخند روی لب های نیاز رو دیدم و می خواستم خودم رو از پنجره پایین پرتاب کنم. قرار بود چه بلاهایی تو این راه سرم بیاد؟!
-دکتر درمان قطعیه دیگه؟
پورشریف با ملایمت لبخندی زد و گفت:
-خیالتون راحت باشه. بعد از تزریق امپول،کاملا درمان می شید.
تکونی خوردم و دستی به ساعتم کشیدم. شنود داخل ساعتم کار شده بود و می دونستم لاساسینو و نیاز دارن حرفامون رو گوش میدن. دلم می خواست این میز رو توی حلق این مرتیکه عوضی بکنم. بخاطر کلاهبرداری های این عوضی ها مجبور شده بودم به دروغ اعتراف کنم که زیگیل تناسلی دارم.
پورشریف دستی به موهای عینکش کشید و با ژست یک پزشک دلسوز گفت:
-البته باید معاینه اتون کنم. گاهی اوقات بیماری گسترش یافته و باید چند مرحله امپول زد.
به تخت اشاره کرد و گفت:
-اجازه بدید معاینتون کن..
خیلی سریع تکون خوردم و گفتم:
-نه،زیاد نیست. راستش امروز اومدم اینجا تا فقط مطمئن بشم درمان قطعیه و اگه همه چیز اکی شد،فردا بیام خدمتتون.
با ریاکاری گفت:
-خیالتون راحت باشه اقای فرهمند. اینجا ارایش و سلامتی بیمار برای ما الویته.
اره ارواح عمه ات.
ثانیه ها رو می شمردم و درست سه ثانیه بعد،صدای پیامک گوشیش بلند شد. طبق حدسمون،بار اول نگاهی نکرد و با لبخند نگاهم می کرد
اجبارا لبخندی زدم اما وقتی طوفان پیامک ها به گوشیش ارسال شد و صدای تلفنش بلند شد،اجبار نگاه از من گرفت و با تعجب گفت:
-ببخشید،نمی دونم کیه داره این همه پیام میده.
لبخندم رو حفظ کردم و خاضعانه سری تکون دادم و وقتی پور شریف قفل گوشیش رو باز کرد و مشغول خوندن پیامک های تبلیغاتی که از طرف لاساسینو فرستاده می شد،شد؛؛دستی به شلوارم کشیدم و خواستم بلند شم که با حالت نمایشی دست روی زانوهام گذاشتم و وانمود کردم چشمام سیاهی رفت و دوباره روی مبل افتادم. چشمام رو بستم و سعی کردم حالت یک مریض رو به خودم بگیرم که پورشریف بلافاصله از پشت میزش بلند شد و گفت:
-چی شد اقای فرهمند؟
حضورش رو بالای سرم حس کردم و با صدایی که سعی می کردم اوج بی حالیم رو نشون بده،گفتم:
-نمی دونم چرا سرم گیج میره.
دستی روی سرشونه ام گذاشت و با نگرانی گفت:
-لطفا بشینید من بگم یه لیوان اب قند براتون بیارن.
بی حال سری تکون دادم و صدای قدم های پورشریف رو شنیدم که از اتاق بیرون زد. به محض اینکه صدای بسته شدن در رو شنیدم،مثل فنر از روی صندلیم بلند شدم و سمت میزش پریدم. تلفنش رو از روی مبل برداشتم و لینکی که در خط اخر پیام ها بود رو لمس کردم و سه ثانیه بعد،تلفن حک شد.
صدای قدم های پورشریف رو شنیدم و از برنامه خارج شدم و بلافاصله خودم رو روی صندلی پرت کردم و سرم رو بین دستام گرفتم و چند لحظه بعد،پورشریف به لیوان اب قندی نزدیکم شد اما نمی دونست چه برنامه ها براش ریخته شده!!!
لاساسینو
-نیاز به چیزی شک نکرد؟
به ایمیل های پورشریف نگاهی کردم و گفتم:
-نه،فقط بهش گفتم توی دفترش شنود کار گذاشتیم. چیزی از هک گوشیش نگفتم.
سری تکون داد و گفت:
-چیزی هم دستگیرتون شده؟
خودکارم رو برداشته و مطالبی رو که می خواستم یادداشت کردم و گفتم:
-بیشتر از چیزی که فکرش رو بکنی.
لپ تاپ رو سمتش گرفتم و اتش به محض دیدن پیام ها لبخندی زد و ادامه دادم:
-همه چیز رو شنیدم. تموم مکالمه اش رو ضبط کردم. می دونم کجا اشپزخونشه. لوکیشن و مدارک رو دارم و فقط باید یک جوری اطلاعات رو به دست نیاز برسونیم.
-همه چیز رو شنیدم. تموم مکالمه اش رو ضبط کردم. می دونم کجا اشپزخونشه. لوکیشن و مدارک رو دارم و فقط باید یک جوری اطلاعات رو به دست نیاز برسونیم.
نیاز اگه بفهمه گوشیش رو هک کردیم به هویتمون شک می کنه. هک،کار هرکسی نیست.
-درسته.
دستی به موهام کشیدم و به میسترسی که ساکت و بی حرکت نشسته بود نگاه کردم که اتش ناگهانی گفت:
-چطوره خودتون وارد عمل بشید؟
نیاز
-چندتا از بچه ها رو گذاشتم مراقبش باشن. خیلی حواسش جمعه. اصلا سمت اشپزخونش نمیره. از توی شنودی هم که توی دفترش گذاشتیم چیز خاصی بدست نیاوردم.
به چشم های بی حسش نگاه دوختم و با استفهام گفتم:
-دیروز یه چیز عجیبی توی اینستاگرام دیدم.
منتظر نگاهم کرد و چشم های شیشه اش رو بهم دوخت که اب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
-توی اکسپلور اینستام یه ویدیو دیدم که خیلی برام عجیب بود. یکی از این بازیگرای مطرح هم داشت مطبِ این پور شریف رو تبلیغ می کرد. راجب حرفه ای بودنش توی بخش پوست می گفت،نمی دونم چرا حس خوبی ندارم.
ابرویی بالا انداخت که اتش دستی به موهای مجعدش کشید و با قیافه درهمی گفت:
-احسانِ ممتاز رو میگی؟
تند سر تکون دادم و گفتم:
-اره خودشه.
پوزخندی زد و گفت:
-می دونی این ادم متهمِ یه پرونده کلاهبرداریه؟
من با تعجب و اراز با دقت نگاهش کرد که روی مبل
جابجا شد و گفت:
-مثل اینکه با یکی از این طرفداراش دوست میشه،دختره هم وضع مالی خوبی داشته و بهش گفته می خوام بگیرمت و بیا این ویلاتو به اسم من بزن. دختره ام که حسابی عاشقش بوده،قبول کرده و بعدش این جناب سلبریتی زده زیر همه چیز و ویلا رو کشیده بالا و با دختره کات کرده. چند روز پیش شنیدم دختره مریضی بدخیم داره و دربه در دنبالشه و می خواد ویلاشو بگیره و برای درمانش استفاده کنه اما احسان کلا زده زیرش و گفته این زنه داره دروغ میگه. خبراش خیلی پیچیده بود،دختره بخاطر مریضیش حتئ درست نمی تونه حرف بزنه و این عوضی به جای اینکه بیاد پولش رو برگردونه و بره عذرخواهی کنه که با دل یه دختر اینجوری بازی کرده،گفته دختره متوهمه و دروغگوئه.
دستام مشت شد و اگه جذبه زیاد اراز مانع نمی شد،با پام میز رو می شکستم. چقدر یه ادم می تونه کثیف باشه؟
سنگینی نگاه اراز رو روی نیم رخم حس کردم اما سربلند نکردم. سعی داشتم نفس عمیق بکشم که اتش تلفنش رو سمتم گرفت و گفت:
-ایناهاش،دختره اینه.
با شتاب و ناراحتی دست دراز کرده و تلفن رو در دستام گرفتم. به محض دیدن چهره بدون موی دختر و چشم های خسته و مریضش،اه از نهادم بلند شد و بغض سنگینی روی قلبم نشست.
خدایا،احسان ممتاز چطور دلش اومده بود اینطوری باهاش بازی کنه؟
تلفن رو بین دستام گرفتم و به سختی زمزمه کردم:
-خدا نگذره از این احسانِ لعنتی.
ادما بخاطر پول حاضر بودن تا کجاها پیش برن؟
چشمام رو بستم و سعی کردم به خودم مسلط باشم که صدای جدی و گیرای اراز،توجهم رو جلب کرد:
-فکر می کنم یه ربطی باید بین پرونده پورشریف و این ممتاز باشه. یحتمل ممتاز با معرفی پورشریف خواسته در ازاش سیاه ها بهش کمک کنن و نظر مردم رو
عوض کنن.
قبل از من اتش سری تکون داد و متفکر گفت:
-اتفاقا خودمم داشتم به همین فکر می کردم. به نظرم اگه بتونیم همه چیزو نشون بدیم،خیلی بیشتر موفق میشم.
تلفن اتش رو سمتش گرفتم و با کنجکاوی گفتم:
-اره،ولی چ..
صدای پیامک گوشیم باعث شد صحبتم رو نصفه رها کنم. “ببخشید”ای زمزمه کردم وخم شدم از روی میز تلفنم رو برداشتم و قفل گوشیم رو باز کردم که از دیدن شماره ناشناس،اخمام درهم شد و پیامکش رو باز کردم:
“If you want to arrest Poursharif, be here before six o’clock.
Shadow
اگه می خوای پورشریف رو دستگیر کنی،تا قبل از ساعت شش اینجا باش.
سایه”
مات و مبهوت به پیامی که برام فرستاده شده بود نگاه کردم. اون از کجا می دونست من دارم دنبال چی می گردم؟
خدایا چرا حس بدی نسبت به این لعنتی نداشتم؟
توی بدترین شرایط نجاتم داده بود و گفته بود می خواد بهم کمک کنه قاتل ترنم رو بگیرم..ثابت کرده بود خیلی زرنگ و قدرتمنده.
با چشم های درشتی به لوکیشنی که برام فرستاده شده بود نگاه می کردم که اراز با لحن محتاطی پرسید:
-چیزی شده؟
به سختی سرم رو بالا گرفتم و به چشم های شیشه ایش نگاه کردم. متوجه نمی شدم چرا انقدر از چشمای واهمه دارم. نفسی کشیدم و زمزمه کردم:
-فکر کنم باید برم جایی.
++
-نیاز تو مطمئنی؟
دستی به شالم کشیدم و با کلافگی گفتم:
-ارس مطمئنم. مطمئنم تواین ساختمون یه خبری هست.
و با ناراحتی از کنار ارس فاصله گرفته و تلفنم رو بیرون اوردم. لعنتی لوکیشن دقیقا همینجا رو نشون می داد،اما چرا هیچ چیزی نبود؟
صدای وزوز ماشینِ تخلیه چاه و بویِ گند فاضلاب کل کوچه رو برداشته بود و می خواستم داد بزنم الان چه وقت چاه خالی کردنه؟
بعد از فرستادن اون پیام،اراز رستگار و اتش رو داخل دفتر رها کرده و خودم رو به ارس رسونده بودم و بهش گفته بودم می دونم اشپزخونه تهیه موادِ پورشریف کجاست و نیاز به کمکش دارم. ابتدا باور نمی کرد اما اونقدر خواهش کردم که قبول کرد و با چندتن از نیروهاش راهی اینجا شدیم. هرچی ازم پرسیده بود از کجا می دونم،فقط گفته بودم یکی از اشناها بهم خبر داده. چطور باید بهش می گفتم،سایه معروف،کسی که دنبالشی این ادرس رو برام فرستاده؟
لوکیشن در یکی از محله های پایین شهر بود و در مقابل یک ساختمون سه طبقه،مسیر به پایان می رسید. بوی گند فاضلاب همه جارو برداشته بود و این ماشین بزرگ،مانع کارمون می شد.
چاه یکی از ساختمون ها پر شده بود و برای تخلیه چاه اومده بودن. ارس و تیمش بخاطر بوی گند فاضلاب و لوله هایی که دست و پاشون رو گرفته بود،کارشون به مشکل خورده بود. با مشقت زیاد تیمش داخل زیرزمین شده و تفتیش رو شروع کرده بودن اما هیچ چیزی نبود. زیرزمین پاکِ پاک بود.
همسایه ها بیرون ریخته و مردم با عجیب ترین حالت ممکن نگاهمون می کردن. می تونستم خشم و ناراحتی رو توی چشم های مامورهای ارس ببینم. خدایا مگه می شد اخه؟
-تخلیه شد،بریم.
با صدای فریاد رانندهِ ماشین،از فکر بیرون اومده و مستاصل به ساختمون نگاه کردم. یعنی همش دروغ بود؟
داشت منو بازی می داد؟
از زور حرص ضربه ای به لاستیک ماشین زدم که تلفنم توی دستم لرزید. بی حوصله سربلند کردم اما از دیدن شماره ناشناس،جوش و خروشی درون بدنم به راه افتاد و با عجله پاسخ دادم:
-الو؟
چند لحظه سکوت و بعد یک صدای بمی که از فاصله خیلی دور شنیده می شد:
-I thought you were smarter than that, Niaz Mehrara
(فکر می کردم زرنگ تر از این حرف ها باشی،نیازمهرارا)
سنگینی نگاه ارس اذیتم می کرد،برای همین خیلی اروم پشت بهش ایستادم و باناچاری زمزمه کردم:
-داری باهام بازی می کنی؟می خوام ابروم رو ببری؟اینجا که هیچی نیست. واسه چی منو مسخره خودت کردی؟
کارگرای تخلیه چاه،از ساختمون بیرون زدن و سمت ماشین حرکت می کردن که اون صدای بم با حالت خاصی و لهجه غلیظ انگلیسی ای گفت:
-تا حالا شده نقش بازی کنی؟فکر کردی همه چیز همونجوریه که نشون داده مییشه؟تا حالا به ذهنت خطور نکرده هر کس چیزی که نشون میده نیست و هرچیز،اونی که دیده میشه نیست؟
سردرگم و متحیر به حرفاش گوش می دادم که ماشین تخلیه چاه روشن شد و من دستی به موهام کشیدم و گفتم:
-چی داری میگی؟
به صندوق عقب ماشین تیکه زدم و به ماشین تخلیه چاه که داشت دنده عقب می گرفت نگاه کردم که با لهجه لعنت خداش گفت:
-فکر کن ببین چی اونجا چیزی که به نظر میاد نیست و اضافیه.
و تق…
وا رفته به تلفنم نگاه کردم و خواستم جیغ بزنم که تخلیه چاه تک بوقی زد و خواست از کنار ماشین ها رد
بشه که خودم رو عقب کشیدم و خواستم سوار ماشین بشم که جمله ای درون ذهنم چرخید و چرخید:
“فکرکن ببین چی اونجا چیزی که به نظر میاد نیست واضافیه”
اضافیه…اضافیه…اضافیه!!
ناگهانی چراغی درون ذهنم روشن شد و با لبخند بزرگی سمت ماشین تخلیه چاه حرکت کردم و رو به مامورینی که جلو ایستاده بودن فریاد زدم:
-جلوی ماشین رو بگیرید…جلوشو بگیرید.
بلافاصله همگی با گیجی به سمتم چرخیدن که من دوان دوان سمت ماشین تخلیه چاه دویدم و داد زدم:
-ماشین رو نگه دار….ماشینو نگه دار.
فریادِ من باعث شد سرعت ماشین بیشتر بشه و من شکم کاملا به یقین تبدیل شد که چیزی اینجا مشکوکه. صدای فریاد ارس رو شنیدم که گفت:
-نیاز داری چی کار می کنی؟
اما با عجله می دویدم و جیغ کشیدم:
-ارس بگو ماشینو نگه دارن.
فریادِ ایست ارس و مامورهایی که جلوی ماشین رو گرفتن باعث شد ماشین تخلیه چاه متوقف بشه. شتابان خودم رو به ماشین رسوندم و چند لحظه بعد ارس هم کنارم ایستاد و با بهت گفت:
-نیاز،داری چی کار می کنی؟
راننده با لبخند و کنجکاوی نگاهم کرد و گفت:
-چیزی شده خانوم؟
نفسی کشیده و سعی کردم اروم باشم. بریده بریده زمزمه کردم:
-ماشینو تخلیه کن
“چی؟” بهت زده و بلند مرد باعث شد تمومی سرها سمت من بچرخه که من نفس بلندی کشیدم و خیره در چشم های مرد داد زدم:
-همین الان ماشینو تخلیه کن.
استیصال و اضطراب نگاهِ مرد،لحظه به لحظه بیشتر شکم رو به یقین تبدیل می کرد. مچ دستام توسط ارس گرفته شد و خیلی نرم سمتش کشیده شدم. به چشم هام خیره شد و با گنگی گفت:
نیاز اینجا چه خبره؟هیچ معلوم هست داری چی میگی؟
هرچی خواهش و التماس بود درون نگاهم ریختم و با لحن مظلومانه ای که سعی می کردم روش اثر بذاره گفتم:
-ارس توروخدا بهم اعتماد کن. دستور بده ماشینو تخلیه کنن.
-نیاز اینجا چه خبره؟هیچ معلوم هست داری چی میگی؟
هرچی خواهش و التماس بود درون نگاهم ریختم و با لحن مظلومانه ای که سعی می کردم روش اثر بذاره گفتم:
-ارس توروخدا بهم اعتماد کن. دستور بده ماشینو تخلیه کنن.
کلافه دستم رو فشار داد و گفت:
-اما نیا..
دستش رو محکم گرفتم و با خواهش گفتم:
-لطفا،ارس لطفا بهم اعتماد کن. یه چیزی توی این ماشین هست،من مطمئنم.
تردید و شک درون چشم هاش موج می زد اما من تموم تلاشم رو کردم تا راضیش کنم که اهی کشید و نگاه از من گرفت و به راننده بخشید و قاطعانه دستور داد:
-ماشینو تخلیه کن.
رنگ از رخسار مرد پرید و با خنده گفت:
-چی میگید جناب سروارن؟نمی تونم این کثافت رو توی کوچه خالی کنم که.
می تونستم تردید ارس رو حس کنم اما دستش رو محکم گرفتم که گفت:
-تخلیه کن.
لحظه به لحظه بیشتر مرد مضطرب می شد و حرکاتش عصبی تر می شد. گوشه پلکش پرید و با ناراحتی گفت:
-جناب سروان نمیشه،من نمی تونم اینکار رو بکنم. برام مسئولیت داره.
نگاهِ نافذ ارس با اخم همراه شد و گفت:
-گفتم تخلیه کن،مسئولیتش با من.
دیگه مرد به التماس افتاد و گفت:
-جناب سروان جون عزیزت،بخدا برای من مسئولیت داره. نمی تونم اینکارو بکنم.
ابروهای ارس درهم شد و حس کردم خودش هم به شک افتاده. قدمی جلو برداشت و خیره در چشم های ترسیده مرد گفت:
-بسیار خب،خودم اینکار رو می کنم.
و نگاه از مرد گرفت و فریاد زد:
-محمدی،تخلیه رو شروع کن.
زمزمه ای بین همسایه ها به راه افتاد و هرکس چیزی می گفت. تردید در نگاه تک تک سربازها دیده می شد. از شدت استرس،بدنم می لرزید. فکر اینکه اشتباه کرده باشم مثل مته مغزم رو سوراخ می کرد.
راننده با عز و جز التماس می کرد و کارگرها همگی با ترس پشت راننده ایستاده بودن. به دستور ارس،راننده و کارگرها عقب کشیده شدن و بعد ارس و من در فاصله زیادی از تخلیه گاه ایستادیم و قلبم از شدت هیجان یکی در میون می زد.
اگه اشتباه کرده باشم چی؟
محمدی منتظر به ارس نگاه کرد و ارس برای اخرین بار نگاهم کرد و من با اطمینان سری تکون دادم و ارس نفسی کشید و نگاه از من گرفت و به محمدی بخشید و به محض اینکه تخلیه گاه باز شد،از شدت تشویش چشمام رو بستم و دست ارس رو بین دستم گرفتم و هر لحظه منتظر بودم بوی کثافت به مشامم برسه اما فقط صدای شرشر اب و تق تق چیزی شنیده شد.
خدایا،خواهش می کنم منو پیش ارس شرمنده نکن.
با هزاربدبختی چشم باز کرده و وقتی چشمم به تصویر مقابلم افتاد،تمام نگرانی و اشوبم از دلم بیرون زد و لبخند بزرگی روی لبم جا خوش کرد و به قوطی های دارویی که از داخل ماشین به بیرون ریخته می شد نگاه کردم. سکوتی مطلق در تمام کوچه شکل گرفته بود و همگی با چشم های درشتی به این صحنه خیره بودن. ارس با شگفتی سمت قوطی ها که باسرعت زیادی بیرون ریخته می شد نگاهی کرد. قدمی سمت قوطی ها برداشت و با کمک دستکشش یکی رو برداشت و به ارومی باز کرد. با اخم به محتویات داخلش نگاه کرد و سمت منی که منتظر نگاهش می کردم برگشت و با لبخند غرور امیزی گفت:
-شیشه است.
لبم رو گزیدم و جیغم رو در دلم خفه کردم. برق تحسین چشم های ارس و بقیه باعث شد در درون خدارو شکر کنم که صدای پیامک تلفنم باعث شد نگاه از چشم های غرق در نور ارس بگیرم و به متنی که از طرف سایه فرستاده شده بود بدوزم:
#part_244
“You have proved that you are an intelligent girl. I do not regret saving you now
ثابت کردی دختر باهوشی هستی. از اینکه نجاتت دادم الان دیگه پشیمون نیستم”
با گیجی به اطراف نگاه کردم و در بین همهمه مردم به دنبالش گشتم. سایه اینجا بود،سایه اینجا بود و داشت نگاهم می کرد.
فصل پنجم
هوش سیاه
لاساسینو
دخترهِ باهوش!!!
به لبخندِ روی لبش نگاه کردم و سری تکون دادم. تلفنش رو بین دستش گرفته بود و با دقت به اطراف نگاه می کرد،اما تصورم نمی کرد من از بالاپشت بوم ساختمون مقابل نگاهش می کنم.
ارس با اخم با راننده صحبت می کرد و این بلایِ خدا دادی بین جمعیتی که مقابلش ایستاده بود،به دنبال من می گشت.
-لاساسینو؟
بدون اینکه به عقب برگردم،پاسخ دادم:
-چیه؟
کنارم ایستاد و به نیازی که با ارس حرف می زد خیره شد و با لبخند گفت:
-همه چیز اماده است.
سری برای اتش تکون دادم و کلاه هودیم رو پایین کشیدم و اعلام کردم:
-بازیو شروع کن.
-یه مصاحبه اینجا داره. توی اتاق بیست و ششه،توی حمومه.
کلاهم رو پایین تر کشیدم و از طریق شنود به اتش اعلام کردم:
-حواست باشه. سه دقیقه دیگه شروع کن.
-چشم.
ماسکم رو با دست راستم مرتب کرده و وسط بینی ام قرارش دادم. بطری سه لیتریِ مایع ظرف شویی رو با دست چپم محکم گرفتم.
به محض ورودم به سالن،با انبوه جمعیتی که مشغول اماده سازی ضبط بودن روبه رو شدم.
خیلی اروم خودم رو سمت سرویس کشیدم که یکی از پشت صدا کرد:
-ای پسر،ببین می تونی سرویس رو ردیف کنی؟
سری تکون دادم و بی سرو صدا سمت سرویس حرکت کردم که اتش گفت:
-شروع
و بلافاصله صدای مهیبِ انفجار بلند شد. یه لحظه نکشیده حجم زیادی از دود به هوا بلند شد و انرژیِ این انفجار به حدی زیاد بود که همه با جیغ و فریاد روی زمین نشستن.
خودم رو اروم داخل سرویس کشیدم و از لای در به جماعتی که با عجله سمت پنجره حرکت می کردن چشم دوختم که یکی از زن ها فریاد زد:
-واااای،ماشین اقای ممتاز اتیش گرفته.
همهمه ای در بین مردم ایجاد شد و چند لحظه بعد همه دوان دوان به سمت بیرون هجوم بردن که دست روی گوشم گذاشتم و گفتم:
-شروع.
بطری مایع رو بین دستام گرفتم و وقتی سالن خالی شد،سمت طبقه بالا حرکت کردم. طبقه بالا بخاطر استراحت این عوضی خالی بود. پله هارو دوتا یکی بالا رفته و با دقت به اتاق ها نگاه کردم. به محض پیدا کردن اتاق شش،سمتش رفته و با یک لگد در رو باز کردم.
-مهرسا تویی؟
صدای احسانِ ممتاز از اتاقِ کناری شنیده می شد. اسلحه ام رو در دست گرفته و سمت سرویس حرکت کردم و بعد از سه شماره در رو باز یک لگد باز کردم. صدایِ بلندِ برخوردِ در به دیوار با صدای فریاد احسان باهم همراه شد:
-چتتتتتته؟
چهره عصبی و درهمش به محض دیدن اسلحه ای که سمتش نشونه گرفته بودم رنگ باخت دستی به روبدوشامپش کشید با تته پته گفت:
-ک…کی…کی ه…هستی؟
پوزخندی زدم و زمزمه کردم:
-Hello bad guy
(سلام بچه بد)
و قبل از اینکه فرصت حرف زدنش بهش بدم،با قنداق اسلحه،ضربه ای به گردنش زدم و بعد…جسد بیهوشش روی دستم افتاد.
لاغر و قد کوتاهی داشت وبرای همین حمل کردنش خیلی
راحت بود. اسلحه ام رو داخل جیب کتم گذاشتم و گفتم:
-گرفتمش.
وقتی چرخیدم تا جسمِ بی هوشش رو روی شونه هام بندازم،اتش زمزمه کرد:
-منتظرتونم.
با یک حرکت،جسمش رو روی شونه هام انداخته و بعد به سرعت از اتاق بیرون زدم. پله هارو با دقت پایین رفته و می تونستم سرو صدای بقیه رو بشنوم. نفسی تازه کرده و خم شدم و از بین در به جمعیتی که بیرون ایستاده بود نگاه کردم و بعد خیلی اروم بیرون زدم.
هنوز سه قدم بیشتر برنداشته بودم که یکی از محافظا داد زد:
-رییس،رییسو دارن می برن.
خودشه!!!
صدای دویدن هاشون رو که شنیدم،به قدم هام سرعت بخشیدم و جسم ممتاز رو بالاتر فرستادم و با دست ازادم،در بطری رو باز کردم.
از پله ها پایین رفته و تمام مایع رو روی پله ها ریختم و وقتی مطمئن شدم تمام پله اغشته از مایع است،بطری خالی رو پرت کرده و پایین پله ها ایستادم و به جمعیتی که دوان دوان به سمتم می اومد،نگاه کردم.
محافظ ها با سرعت نزدیکم می شدن و من اماده ایستاده بودم و بهشون نگاه می کردم که کله گندشون نزدیک شد و فریاد کشید:
-بگی…
و گرومپ….
پاش لیز خورد و بعد با سرعت و داد و فریاد از روی دوازده پله سرخورد.
پوزخندی زدم و به محافظ هایی که بی حواس می دویدن و پاشون لیز می خورد و با سر روی زمین می افتادن نگاه کردم و بعد….بی توجه به داد و فریادهاشون،احسان ممتاز رو محکم گرفته و چند لحظه بعد سوار ماشین اتش که پشت ساختمون منتظرم بود شدم و گفتم:
-برو.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.6 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
فاطی تارگت و ارزوی عروسک کو
بخاطر عاشورا امروز هیچ رمانی نذاشتم
وهم رو چن روز پیش توی سایت گذاشتم
خیلی جاهاش به خاطراینکه هیجان داشته باشه بی سروته نوشته
فاطی پس تارگت و آرزو عروسک کو؟
این رمان موضوعش کلیشه ای نیست و برا همین بیشتراز همه رمانا دوستش دارم و چه خوب میشه لاسا و نیاز عاشق هم بشن قاتل و وکیل 😂 خیلی بهم میان
نیاز و لاسی آخرش به هم میرسن. من قول میدم بهت😂
تا برسن بهم دیگه😂 من خوشحال میشممممم