سامان برای اینکه بحثی پیش نیاد، با لحنی اروم و ملایم گفت:

-خیلی خب عسل..

 

سرم همچنان با گریه پایین بود و متوجه نشدم سامان چکار کرد که عسل با حرص بیشتری گفت:

-برای چی چشم و ابرو میایی؟..چرا باید ساکت بشم؟..نمیبینی خان داداشت چطوری صداشو انداخته رو سرش و نعره میزنه..این زن حامله اس..استرس براش سمه…..

 

بعد شونه هام رو ول کرد و روبروی سامیار ایستاد و محکم گفت:

-فکر کردی بی کس و کاره که هر کاری دلت میخواد میکنی و هرچی به زبونت میاد میگی؟…

 

سرم رو بلند کردم و با گریه صداش کردم:

-عسل..

 

بدون اینکه نگاهم کنه، دستش رو بلند کرد:

-ساکت باش سوگل..می خوام ببینم درد این پسر چیه که بلد نیست تو جمع احترام زنش رو نگه داره….

 

نگاهم چرخید سمت سامیار که دوباره دست هاش رو به کمرش زده و سرش رو بالا گرفته بود و برافروخته به عسل نگاه می کرد و هیچی نمی گفت…..

 

می ترسیدم باز تو عصبانیت کنترلش رو از دست بده و یه چیزی به عسل بگه…

 

نمی خواستم دعواشون بشه و کدورتی پیش بیاد..

 

اشک صورتم رو پاک کردم و خواستم از جام بلند بشم اما همینکه رو پاهام ایستادم، انگار یهو حس از پاهام رفت و دوباره افتادم روی مبل….

 

مادرجون با هول و نگرانی خم شد طرفم:

-خاک بر سرم..خاک بر سرم..چی شد؟..

 

سامیار رو دیدم که از همونجا دستش رو به طرفم دراز کرده بود..جوری که انگار می خواست از همون فاصله جلوی افتادنم رو بگیره….

 

برای اینکه نگران نشن، تند تند گفتم:

-خوبم..خوبم..چیزی..چیزی نیست..پاهام..پاهام..

 

 

 

سامیار بالاخره به خودش اومد و به سرعت خودش رو بهم رسوند و با نگرانی گفت:

-پاهات چی؟..

 

-هیچی..خوبم..نگران نشو..

 

-چرا افتادی؟..

 

نفسم رو به سختی بالا کشیدم و گفتم:

-پاهام یه لحظه بی حس شد..خوب شدم..خوبم..

 

صاف ایستاد و با نگرانی زیادی گفت:

-بریم بیمارستان..

 

-نه نه..خوبم..به خدا خوبم..

 

مادرجون با هول و دستپاچه گفت:

-اب قند درست میکنم..

 

و سریع دوید سمت اشپزخونه و عسل با حرص به سامیار نگاه کرد که یک لحظه نگاهِ سامیار به عسل افتاد و با تشر گفت:

-عسل واسه من…

 

سامان پرید تو حرفش و با میانجی گری گفت:

-خیلی خب..خیلی خب..بسه دیگه..

 

عسل پوزخندی زد و گفت:

-نه بذار ببینم چی میخواد بگه..من سوگل نیستم بهم زور بگی و بشینم نگاهت کنم…

 

سامیار جوابش رو نداد و عسل انگشت اشاره ش رو گرفت طرف من و عصبی گفت:

-این زن بچه ی تورو حامله اس..حق نداری…

 

سامیار دوباره قاطی کرد و با حرص و نگرانی، وسط حرف عسل داد زد:

-درد منم خودش و اون بچه اس..

 

سامان اخم کرد و بازوی سامیار رو گرفت و کشید عقب:

-تمومش کن دیگه..ارومم میتونی حرفتو بزنی..

 

سامیار بازوش رو از دست سامان دراورد و اروم تر، درحالی که صداش از نگرانی می لرزید گفت:

-شما نمیدونین این زن چقدر بی فکرِ..می خواد منو دیوونه کنه…

 

-باشه..اینطوری که چیزی حل نمیشه..اروم بگو چی شده..بذار اونم حرف بزنه..اینجوری فقط داری می ترسونیش…

 

 

 

سامیار موهاش رو چنگ زد و با فکی که می لرزید، اروم گفت:

-مزاحم تلفنی داره..معلوم نیست کیه..من از نگرانی که اتفاقی براشون نیوفته روز و شب ندارم..چند شبه خواب به چشمام نمیاد از ترس اینکه بلایی سرشون بیاد..امروز رفتم پرینت گرفتم که بتونم قانونی اقدام کنم ببینم طرف کیه..اونوقت میبینم…..

 

با فکر بهش، انگار دوباره عصبی شد که محکم کف دستش رو زد به پیشونیش و باز صداش رفت بالا:

-هرروز طرف بهش زنگ میزده و از من مخفی کرده..چرا…

 

چرخید طرفم و انگشت اشاره ش رو جلوم تکون داد و با حالی داغون گفت:

-چرا؟..مگه بهت نگفتم زنگ زد به من بگو..چرا نگفتی؟..دوباره می خواهی چه بلایی سرم بیاری…

 

با دیدن حال بد و ترسیده ش، بغضم ترکید و زدم زیر گریه:

-ببخشید..ببخشید..به خدا..به خدا اصلا حرف نمیزد..اصلا خیلی وقتها هم جوابشو نمیدادم..نمی خواستم نگرانت کنم..ببخشید..به خدا..به خدا….

 

نفسم دوباره گرفت و سینه ام رو چنگ زدم..

 

مادرجون با یک لیوان اب قند، درحالی که یک قاشق کوچک داخلش می چرخوند، کنارم ایستاد و گفت:

-اروم باش مامان جان..

 

بعد به سامیار نگاه کرد و عصبی ادامه داد:

-ببینم میتونی امروز بخاطره یه از خدا بی خبر بلایی سر زن و بچه ت بیاری…

 

سامیار موهاش رو چنگ زد و پشتش رو به ما کرد و شروع کرد به سالن رو متر کردن…

 

مادرجون لیوان اب قند رو جلوی دهنم گرفت و گفت:

-بخور دخترم..ممکنِ فشارت پایین اومده باشه..

 

چند قلوپ از اب قند غلیظی که درست کرده بود، خوردم و اروم و لرزون گفتم:

-دعواش نکنین..حق داره..

 

 

 

عسل کنارم نشست و عصبی گفت:

-بسه دیگه..از بس جلوش کوتاه اومدی که به خودش اجازه میده هرکاری بکنه..بدترین کار دنیارو هم کرده باشی، حق نداره تورو به این حال بندازه…..

 

لیوان رو به دست راستم دادم و دست چپم رو گذاشتم روی پاش و سرم رو تکون دادم:

-عسل تورو خدا هیچی نگو..یه وقت یه چیزی بهت میگه..بخاطره من چیزی نگو…

 

-مثلا چی میخواد بگه..بیخود کرده..

 

-عسل خواهش..

 

سامیار از اون طرف سالن با صدایی بلند و محکم گفت:

-عسل خیلی دارم جلوی خودمو میگیرم که چیزی نگم ناراحت بشی…

 

عسل چشم هاش رو گرد کرد و پوزخندی زد:

-مثلا چی میخواهی بگی..فکر کردی منم مثل سوگلم…

 

-دِ اگه سوگل مثل تو اینقدر زبون دراز بود که من خونشو حلال میکردم…

 

عسل از جا پرید که سریع دستش رو گرفتم و نالیدم:

-عسل تورو خدا..

 

سامان هم از جاش بلند شد و عصبی گفت:

-سامیار خفه شو دیگه..

 

سامیار با تخسی سرش رو بالا گرفت و عین بچه های سه چهار ساله، با لجبازی گفت:

-نمی بینی چطوری داره زیر گوشش میخونه و علیه من پرش میکنه؟…

 

عسل با تمسخر خندید و با دست به من اشاره کرد:

-این خواهر ساده ی منو اگه میشد پر کرد که با این اخلاق گندت، خیلی وقت پیش دیگه تو خوابتم نمی تونستی ببینیش….

 

خنده ش رو جمع کرد و بلند و با حرص ادامه داد:

-اگه میشد پرش کرد که تو اینقدر زبونت دراز نبود و سر هرچیز کوچیک و بزرگی صداتو رو سرت نمی انداختی..اگه می تونستم حرف تو سرش فرو کنم، الان تو اینطوری تو جمع خار و ذلیلش نمی کردی..جلوی خانوادت کوچیکش نمی کردی…..

 

 

 

مچ دستش که هنوز تو دست من بود رو کشید عقب و عصبی تر گفت:

-نمی تونستی با بچه ی تو شکمش، این حال و روز رو براش بسازی و بعد اون به ما بگه سامیارو دعوا نکنین حق داره….

 

راه افتاد سمت اتاق و به من که صداش می کردم هم توجهی نکرد…

 

سامان هم بلند صداش کرد و درحالی که داشت دنبالش میرفت رو به سامیار گفت:

-دیگه شورشو دراوردی..تو فکر کردی کی هستی…

 

سامیار دستش رو به معنی “برو بابا” تو هوا تکون داد و اومد طرف من…

 

با نگرانی نگاهم رو از راهی که عسل و سامان رفته بودن گرفتم و به مادرجون نگاه کردم:

-ناراحت شد..

 

سامیار کنارم ایستاد و بی توجه به قشقرقی که به پا کرده بود گفت:

-بهتری؟..بشین، چرا با این حالت سرپا ایستادی..

 

نگاهم رو به طرفش چرخوندم و با ناراحتی گفتم:

-من از دست تو چیکار کنم..چرا مواظب حرفات نیستی..متوجهی چیکار کردی؟…

 

-من کاری نکردم..اون نباید تو بحث زن و شوهر دخالت کنه…

 

پوزخندی زدم و با حرص گفتم:

-زن و شوهر بحثشونو تو جمع نمیارن..بین خودشون حلش میکنن…

 

اخم هاش رو کشید تو هم و بازوم رو گرفت و مجبورم کرد روی مبل بشینم و در همون حال گفت:

-باعث همه ی اینا تویی..منو با کارات دیوونه میکنی بعد توقع داری بفهمم دارم چیکار میکنم؟….

 

بازوم رو که هنوز تو دستش بود، کشیدم عقب و با همون لحن پر حرص گفتم:

-باید بفهمی..باید رو خودت کنترل داشته باشی..تو با این کارات یا منو میکشی یا بچمو…

 

 

 

پوزخندی زد و از بالا بهم نگاه کرد:

-الان شد بچت؟..تا یکم پیش که بچمون بود..

 

با ناامیدی نگاهم رو چرخوندم سمت مادرجون و گفتم:

-من چی میگم، اون چی میگه..

 

مادرجون دستی به شونه ام کشید و گفت:

-این پسر از بچگی همینطوری بود..چیزی رو که به نفعش نباشه نمیشنوه…

 

سامیار شاکی به مادرش نگاه کرد:

-برای چی اتیش بیار معرکه میشی..اصلا به چه دلیلی شماها تو بحث ما دخالت میکنین…

 

مادرجون هم عصبی گفت:

-تو اگه این چیزا حالیت بود تو جمع سر زنت خراب نمیشدی و نعره نمیزدی…

 

سامیار خواست جواب بده که از پشت سرش سامان و عسل رو دیدم که لباس پوشیده و کیف به دست داشت می اومد….

 

چشم هام گرد شد و سریع از جام بلند شدم..سامیار با دیدن حرکت من ساکت شد و اون هم چرخید سمتشون….

 

با صدایی اروم و تحلیل رفته نالیدم:

-عسل..

 

مادرجون هم با تعجب گفت:

-عسل چرا لباس پوشیدی دخترم؟..

 

عسل نگاهش رو ازمون دزدید و با صدایی که از بغض می لرزید گفت:

-با اجازتون میرم خونه..

 

سامان عصبی رو بهش گفت:

-بخاطره این نفهم داری میری؟..تو این بیشعورو نمیشناسی؟…

 

سامیار بلند گفت:

-هی..مواظب حرفات باش..

 

سامان به قدری عصبی بود که تا حالا اینطوری ندیده بودمش…

 

با چشم هایی سرخ که از خشم برق میزد گفت:

-خفه شو سامیار..یه کاری دستت میدم امروز..

 

 

 

سامیار خواست جواب بده که مچ دستش رو گرفتم و با استرس و لرزون گفتم:

-سامیار بسه..داری همه رو به جون هم میندازی..من غلط کردم..ببخشید ازت پنهون کردم..فقط نمی خواستم نگرانت کنم..غلط کردم بسه…..

 

لب هاش رو بهم فشرد و ساکت شد..دوباره چرخیدم سمت عسل و با بغض گفتم:

-عسل..تورو خدا..

 

اشک از چشم هاش فرو ریخت و تو یک لحظه صورتش خیس شد و با گریه گفت:

-میرم..بعد بهت زنگ میزنم..البته اگه فکر نمیکنین ممکنه زندگیتونو بهم بریزم…

 

-عسل این چه حرفیه..

 

سامان موهاش رو چنگ زد و عصبی گفت:

-گریه نکن..بریم من میرسونمت..یکم دیگه اینجا باشم، یه بلایی سر این نفهم میارم…

 

سامیار با لحن حرص دراری، با پوزخند گفت:

-مثلا چه گوهی..

 

پریدم تو حرفش و جیغ زدم:

-بسه..بسه دیگه..خسته ام کردی..بس کن..

 

سامیار یکه خورده نگاهم کرد و من رو به سامان با گریه گفتم:

-شما برین..عسل رو ببر از اینجا..این کوتاه نمیاد..فکر کرده خونه ش میدون جنگه..فکر میکنه اگه یه حرفو جواب نده اسمون به زمین میاد و یه چیزی ازش کم میشه…..

 

عسل با گریه نگاهم کرد که با گریه ی شدیدتر و نفسی بریده بریده گفتم:

-برو خواهرجون..برو..

 

سامان دستش رو گذاشت پشت کمر عسل و هدایتش کرد به بیرون…

 

صدای بسته شدن در که اومد، خودم رو انداختم روی مبل و با زاری گفتم:

-کاش منم یه جایی داشتم که برم..دیگه از این همه جنگ و یکی به دو کردن خسته شدم…

 

مادرجون کنارم نشست و کشیدم تو بغلش..پیراهنش رو چنگ زدم و صدای گریه ام بلند تر شد:

-دیگه خسته شدم..بسه..دیگه بسمه..خدایا..

 

 

 

نمی دونم چقدر تو بغل مادرجون گریه کردم و اونها تمام مدت سکوت کرده بودن که من کمی اروم بشم….

 

سامیار طرف دیگه ام نشسته بود اما حرفی نمیزد..

 

از عصبی بودنش و اینکه کنترلی روی خودش نداشت، داشتم دیوونه میشدم…

 

خودم می تونستم تحمل کنم و بلد بودم چطوری رفتار کنم تا حرصش خالی بشه و عصبانیتش فرو کش کنه….

 

اما طاقت اینکه دیگران رو ناراحت کنه رو اصلا نداشتم…

 

داشتم بخاطره عسل و اشک هایی که دم رفتن ریخته بود، دق می کردم…

 

عسل تنها داشته ی من تو این دنیا و اجازه نمی دادم به هیچوجه کسی ناراحتش کنه…

 

مادرجون سرم رو از روی سینه ش بلند کرد و با لبخنده غمگینی اشک هام رو پاک کرد:

-بهتری عزیزم؟..

 

با خجالت سرم رو پایین انداختم:

-بله خوبم..ببخشید که..

 

نگذاشت جمله ام رو کامل کنم و با لبخند گفت:

-هیس..بیا یکم از این اب قند بخور..رنگ به رو نداری..

 

لبخنده تلخ و غمگینی زدم:

-چشم..

 

مادرجون لیوان اب قند رو از روی عسلی برداشت و به دستم داد:

-بخور مادر..

 

درحالی که داشتم اروم اروم از اب قند می خوردم، سنگینی نگاهِ سامیار رو حس کردم اما حتی برنگشتم بهش نگاه کنم….

 

خیلی ازش ناراحت و دلخور بودم..انگار از این سامیارِ جدید، توقع همچین برخوردی رو نداشتم…

 

لیوان رو محکم تو دستم فشردم..داشتم وسوسه میشدم برگردم ببینم چی میخواد که اینطوری خیره شده به نیمرخ من….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز ۴.۴ / ۵. شمارش آرا ۷

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان بانوی قصه pdf از الناز پاکپور

  خلاصه رمان :                 همراز خواهری داشته که بخاطر خیانت شوهر خواهرش و جبروت خانواده شوهر میمیره .. حالا سالها از اون زمان گذشته و همراز در تلاش تا بچه های خواهرش را از جبروت اون خانواده رها کنه .. در این راه عموی بچه ها مقابلش قرار میگیره . دو نفر

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان قاصدک های سپید به صورت pdf کامل از حمیده منتظری

    خلاصه رمان:   رستا دختر بازیگوش و بی مسئولیتی که به پشتوانه وضع مالی پدرش فقط دنبال سرگرمی و شیطنت‌های خودشه. طی یکی از همین شیطنت ها هم جون خودش رو به خطر میندازه و هم رابطه تازه شکل گرفته دوستش سایه با رضا رو بهم میزنه. پدرش تصمیم میگیره که پول توجیبی اون رو قطع بکنه و

جهت دانلود کلیک کنید
رمان شهر بازي
رمان شهر بازی

  دانلود رمان شهر بازی   خلاصه: این دنیا مثله شهربازی میمونه یه عده وارد بازی میشن و یه عده بازی ها رو هدایت میکنن یه عده هم بازی های جدید طراحی میکنن، این میون یه عده بازی می خورن و حالشون بد میشه و یه عده سرخوش از هیجانات کاذبی که بهشون دست داده بلند بلند می خندن و

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان افسون سردار pdf از مهری هاشمی

خلاصه رمان :     خلاصه :افسون دختر تنها و خود ساخته ایِ که به خاطر کمک به دوستش سر قراری می‌ره که ربطی به اون نداره و با یه سوءتفاهم پاش به عمارت مردی به نام سردار حاتم که یه خلافکار بی رحم باز می‌شه و زندگیش به کل تغییر می‌کنه. مدام آزار و اذیت می‌شه و مجبوره به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان قصه ی لیلا به صورت pdf کامل از فاطمه اصغری

      خلاصه رمان :   ده سالم بود. داشتند آش پشت پایت را می‌پختند. با مامان آمده بودیم برای کمک. لباس سربازی به تن داشتی و کوله‌ای خاکی رنگ کنار پایت روی زمین بود. یک پایت را روی پله‌ی پایین ایوان گذاشتی. داشتی بند پوتینت را محکم می‌کردی. من را که دیدی لبخند زدی. صاف ایستادی و کلاهت

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نقطه شبنم
دانلود رمان نقطه شبنم به صورت pdf کامل از فرزانه صفایی فرد

    خلاصه رمان نقطه شبنم :   نادرخان که از طلافروشان قدیمی و اسم‌ورسم‌دار شیراز است همچون پدرسالار تمام اعضای خانوده‌اش را تحت سلطه‌ی خود دارد و درواقع بر آن‌ها حکومت می‌کند. کار و زندگی همه‌شان وابسته به اوست تا آن‌جا که در خصوصی‌ترین مسائل‌شان دخالت می‌کند و عمدتاً هم به نتایج مطلوب می‌رسد. مگر در چند مورد خاص!

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest

1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Mahsa
Mahsa
1 سال قبل

حق داشت عصبی شه ولی نه انقد ک بخواد اینجوری شر به پا کنه ولی این اخلاقش بده کلا

دسته‌ها
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x