رمان گرداب پارت 104 - رمان دونی

 

 

تا خواست چیزی بگه صدای مادرجون از پشت سرمون اومد:

-مثل اینکه صلح برقرار شده..

 

با خجالت خندیدم و برگشتم نگاهش کردم:

-ببخشید مادرجون..ما هردفعه میاییم اینجا یه ناراحتی واسه شما درست میکنیم…

 

-این چه حرفیه مامان جان..شما خوشحال باشین ما دیگه چیزی نمی خواهیم…

 

با ذوق براش بوسی فرستادم که خنده ش گرفت و سری تکون داد…

 

سامیار دستش رو انداخت دور گردن من و رو به مادرش گفت:

-شازده پسرت معلوم نیست دختر مردمو کجا برداشت برد..دو ساعت داریم زنگ میزنیم اما جواب نمیده….

 

مادرجون با نگرانی اومد طرفمون و گفت:

-یعنی چی؟..به سامانم زنگ زدین؟..

 

سرم رو تکون دادم:

-نه..گفتم یکم صبر کنم اگه بازم جواب نداد بعد به سامان زنگ میزنم…

 

روی مبل روبرومون نشست و نگاهی به ساعت روی دیوار کرد:

-منم نگران شدم..سامیار یه زنگ به سامان بزن ببین کجا رفتن…

 

دلم براش سوخت..چقدر بخاطره ما اذیت میشد..

 

هر دفعه می اومدیم اینجا یه اعصاب خوردی درست می کردیم و اون هم پا به پای ما غصه می خورد و ناراحت میشد….

 

نگرانی برای ما کم بود حالا سامان و عسل هم اضافه شده بودن…

 

با محبت نگاهش کردم و گفتم:

-نگران نباشین..سامیار درست میگه..احتمالا گوشیش رو سایلنتِ متوجه نمیشه بهش زنگ میزنیم….

 

 

 

مادرجون سرش رو تکون داد:

-اره عزیزم..تو نگران نباش..امروز خیلی استرس کشیدی برات خوب نیست…

 

لبخندی بهش زدم:

-چشم..حالم خوبه..

 

سامیار گوشیش رو از جیبش دراورد و درحالی که داشت شماره می گرفت، گفت:

-شما دیگه شورشو دراوردین..یه تنه ابروی هرچی عروس و مادرشوهر هست رو بردین…

 

من زدم زیر خنده و مادرجون هم لبخند زد و گفت:

-اینقدر حرف بیخود نزن..زنگ بزن ببینم این دوتا بچه کجا موندن…

 

سامیار گوشی رو گذاشت کنار گوشش و گفت:

-جایی نموندن..پسر سواستفاده گر و رو مخیت، دخترِ رو برده یه جا داره تسلی میده و از اب گل الود ماهی میگیره….

 

خنده ام گرفت..هیچ فرصتی رو برای حاضر جوابی و بدجنسی از دست نمیداد…

 

با خنده ای فرو خورده بهش چشم غره رفتم و به گوشی اشاره کردم:

-جواب نمیده؟..

 

ابروهاش رو انداخت بالا و “نچ”ی گفت..

 

گوشه ی لبم رو جویدم و سامیار دوباره شماره ش رو گرفت و گفتم:

-یه چیزی شده..

 

-خیلی خب..بذار مطمئن بشیم یه چیزی شده بعد شیون راه بنداز…

 

-وای سامیار خدانکنه..

 

خیره و بی حرف اول به من و بعد با مکث به مادرجون نگاه کرد و گفت:

-من چیزی گفتم که میگه خدانکنه؟..والا حرف خودشو تکرار کردم…

 

 

 

دوباره خنده ام گرفت و گفتم:

-سامیار من حالم خوب نیست نمیفهمم چی میگم..تورو خدا اذیتم نکن…

 

قبل از اینکه فرصت کنه جواب من رو بده، انگار تماس برقرار شد که از جا پرید و با صدای بلندی گفت:

-معلوم هست کدوم گوری هستی که جواب نمیدی؟…

 

با حرص صداش کردم که دستش رو به معنی ساکت باش گرفت بالا و دوباره بلند گفت:

-بیخود کردی..عسل کجاست؟..

 

نمی دونم سامان چی جواب داد که سامیار با حرص بیشتری گفت:

-چرت نگو سامان..تقصیر ماست که گوشتو دادیم دست گربه…

 

من هم از جا بلند شدم و کنارش ایستادم:

-چی میگه؟..

 

جواب من رو نداد و به سامان گفت:

-زن من اینجا داره از نگرانی دق میکنه اونوقت شما عشقتون نمیکشه جواب گوشیتونو بدین؟..کجا بردی دختر مردمو؟….

 

با جواب سامان یهو صورتش اروم شد و گفت:

-حالش خوب بود؟..جواب گوشیشو نمیده..

 

مکثی کرد و به حرف های سامان گوش داد و بعد گفت:

-خیلی خب..مامان میگه بیا خونه..

 

ابروهام از تعجب رفت بالا..خودش نگران برادرش بود اما نمی خواست بروز بده و الکی از قول مادرجون حرف میزد….

 

نمی دونم سامان چی جوابش رو داد که دوباره اخم کرد و گفت:

-زر نزن سامان..تا نیم ساعت دیگه خونه ای..

 

دیگه اجازه ی حرف زدن به سامان نداد و با تموم شدن حرفش گوشی رو سریع قطع کرد…

 

با استرس نگاهش کردم و گفتم:

-چی گفت؟..عسل هنوز باهاش بود؟..

 

 

 

سرش رو به منفی تکون داد و گفت:

-نه..همون موقع برده رسونده خونشون..حالا نمی دونم چقدر راست میگه..تقصیر شماست…

 

-مگه ما چیکار کردیم؟..

 

-دیگه می خواستین چیکار کنین..با دست خودتون بره رو تحویل گرگ دادین…

 

چپ چپ نگاهش کردم و بی توجه به حرفش گفتم:

-پس چرا جواب منو نمیده..نگفت حالش چطور بود؟…

 

-گفت اروم شده و حالش خوب بوده..

 

-گفتم که باهام قهر کرده..همین یه نفری که داشتمم با خودخواهیت ازم گرفتی سامیار…

 

گوشیش رو انداخت روی میز جلوی مبل ها و گفت:

-چرت و پرت نگو سوگل، امروز به اندازه ی کافی گُه زدی به اعصاب من…

 

-خیلی بی ادبی..

 

مادرجون هم با عصبانیت گفت:

-این چه طرز صحبت کردنِ سامیار..کلا حیا رو خوردی و ابرو رو قی کردی…

 

-مگه چی گفتم..

 

مادرجون چپ چپ نگاهش کرد و گفت:

-دهنت اصلا دیگه چاک و بست نداره..هرچی دلت میخواد به زبون میاری..مگه با رفیقت داری حرف میزنی که هرچیزی دلت میخواد میگی….

 

سامیار بی حوصله سرش رو تکون داد و من گفتم:

-حالا چیکار کنم..

 

با بی خیالی نشست روی کاناپه و گفت:

-نق نزن سوگل..بچه دو ساله که نیست قهر کنه..خودش زنگ میزنه بهت..

 

بق کرده نشستم کنارش و بی اختیار دستم رفت سمت دهنم و با استرس مشغول جویدن ناخنام شدم….

 

هنوز چند ثانیه هم نگذشته بود که سامیار محکم با دستش کوبید پشت دستم…

 

 

 

علاوه بر ضربه ی محکمش، دستم هم خورد تو دهن و بینیم و دادم بلند شد:

-اخخخ..

 

پشت دستم سوخت و بینیم به شدت درد گرفت..انقدر زیاد که اشک تو چشم هام جمع شد…

 

با دستم بینیم رو گرفتم و نالیدم:

-خدایا من از دست این مرد چیکار کنم..

 

سامیار که خنده ش گرفته بود دستش رو گذاشت روی دستم و گفت:

-خیلی درد گرفت؟..دستتو بردار ببینم..

 

سرم رو کشیدم عقب:

-ولم کن..تو مریضی سامیار..از ازار دادن من لذت میبری…

 

به زور دستم رو از روی صورتم برداشت و درحالی که داشت بینیم رو نگاه میکرد که ببینه چی شده گفت:

-اشکال نداره..دردش یادت میمونه که دیگه ناخناتو نخوری..چیزی نشده خانم لوس…

 

با حرص دستش رو زدم کنار و بینیم رو مالیدم تا دردش کمتر بشه…

 

با اون دست های گنده و محکمش میزنه بعد میگه چیزی نشده…

 

مادرجون که تا الان با نگرانی داشت به من نگاه میکرد، وقتی مطمئن شد چیز خاصی نشده، رو به سامیار گفت:

-تو اخرش این زنو یا دیوونه میکنی یا یه بلایی سرش میاری سامیار…

 

با اخم به مادرش نگاه کرد و گفت:

-اگه شما همیشه اینطوری اتیش بیار معرکه باشین بله، حتما یه چیزی میشه…

 

پشت دستم رو که قرمز شده بود گرفتم سمت مادرجون و گفتم:

-ببینین چطوری قرمز شده..هنوز داره میسوزه بعد میگه چیزی نشده…

 

مادرجون سری به تاسف تکون داد:

-چی بگم مادر..حرفم که میزنم میشم اتیش بیار معرکه..

 

 

 

سامیار دستم رو گرفت تو دستش و وقتی دید واقعا قرمز شده، لبخندش محو شد و با انگشت های اون یکی دستش جای ضربه رو نوازش کرد….

 

همینطور داشتم نگاهش می کردم که در کمال تعجب، دستم رو برد بالا و لب هاش رو گذاشت پشت دستم و دقیقا جایی رو که زده بود با محبت بوسید…..

 

محو و مات خیره ش بودم که لبخنده محوی زد و اروم گفت:

-ببخشید..نمی خواستم اینقدر محکم بزنم..

 

سرم رو تکون دادم که دوباره دستم رو نوازش کرد:

-هنوز درد داره؟..

 

نیم نگاهی به مادرجون کردم که با لبخند بهمون نگاه میکرد و اروم گفتم:

-نه..فقط یکم میسوزه..

 

-برای چی ناخناتو میخوری..مگه بچه ای..

 

با اخم نگاهش کردم که با لحن بامزه ای گفت:

-مادر و بچه رو باهم باید تربیت کنم..کارم ساخته اس..

 

خواستم جوابش رو بدم که صدای زنگ موبایلم بلند شد و حواسم رو پرت کرد…

 

با ذوق دستم رو از تو دست سامیار کشیدم و درحالی که دنبال گوشی می گشتم گفتم:

-وای حتما عسلِ..گوشیم کو..

 

سامیار گوشیم رو از کنارش برداشت و نگاهی به صفحه اش کرد:

-اره خودشه..بیا بچه دو ساله ت بالاخره پیدا شد…

 

گوشی رو گرفت طرفم و انقدر ذوق داشتم که توجهی به حرفش نکردم و گوشی رو سریع از تو دستش چنگ زدم….

 

با دیدن عکس عسل روی صفحه گوشیم انگار دنیارو دو دستی تقدیمم کرد…

 

با خوشحالی جواب دادم و گوشی رو گذاشتم کنار گوشم:

-الو عسل..

 

اول صدای خش خشی اومد و بعد صدای عسل با مکث پیچید تو گوشم:

-سلام عزیزم..

 

 

 

نفس راحتی کشیدم و با محبت گفتم:

-سلام قربونت برم..خوبی؟..

 

-خوبم عزیزم..تو چطوری..بهتری؟..

 

-خوبم..منو دق دادی که..

 

دوباره مکثی کرد و بعد با تعجب گفت:

-چرا؟..

 

نفسم رو فوت کردم بیرون و با خیالی اسوده گفتم:

-هرچی زنگ زدم جواب ندادی..نگرانت شدم..فکر کردم…

 

حرفم رو خوردم که با خنده گفت:

-فکر کردی چی؟..

 

صدای گوشی زیاد بود و سامیار چون کنارم نشسته بود صدای عسل رو شنید و با بدجنسی بلند گفت:

-فکر کرد بچه ی دو ساله ای باهاش قهر کردی..

 

عسل مکثی کرد و بعد گفت:

-به اون شوهر قلدرت بگو با من حرف نزنه..

 

سامیار دوباره اجازه ی حرف زدن به من نداد و بلند گفت:

-چند ساعت زنمو از نگرانی دق دادی..بیا اینجا تا بگم قلدری یعنی چی…

 

با حرص گفتم:

-سامیار ساکت شو..

 

لبخنده شیطونی زد و ابروهاش رو انداخت بالا و عسل از اونور خط گفت:

-بهش بگو تو روابط خواهرانه دخالت نکن..یه وقت دیدی زنتو پر کردم زندگیت بهم ریخت…

 

این حرف سامیار انگار بدجور دلش رو سوزونده بود که هی تکرارش میکرد…

 

با ناراحتی گفتم:

-عسل تو که سامیارو میشناسی..باور کن..

 

سامیار نگذاشت ادامه بدم و میون حرفم گفت:

-من زبونم به اعصابم وصله..قاطی کنم نمیفهمم چی میگم..دیگه دوماده خوشتیپ و جذاب داشتن این چیزارم داره..باید تحمل کنی….

 

 

 

داشت با روش خودش از دل عسل درمی اورد..

 

لبخندی زدم و عسل گفت:

-نه کی گفته مجبورم تحملت کنم..دیگه حتی نمی خوام ریختتو ببینم…

 

خندیدم و سامیار هم چشمکی بهم زد و با لبخنده شیطونی گفت:

-دیگه اش کشک خالته..من میگم خوب فکراتو بکن..زن داداشمونم که بشی دیگه بیچاره میشی…

 

عسل ساکت شد و فهمیدم از حرف سامیار خجالت کشیده…

 

با خنده گفتم:

-اذیتش نکن سامیار..

 

-دارم باهاش همدردی میکنم..سامان رو همینطوری هم نمیشه تحمل کرد دیگه منم بهش اضافه بشم، اوه اوه..بیچاره دختر مردم گناه داره….

 

عسل اروم و با حرص گفت:

-من اخرش قاتل شوهرت میشم سوگل..

 

خواستم بحث رو عوض کنم و گفتم:

-چرا جواب گوشیتو نمیدادی..

 

-گوشی سایلنت بود و یادم رفته بود از کیفم دربیارم..همینطور که رسیدم خونه رفتم حموم..الان می خواستم بهت زنگ بزنم که دیدم توهم چندبار زنگ زدی…..

 

-مُردم از نگرانی..

 

-ببخشید اصلا حواسم نبود..

 

-اشکال نداره..خداروشکر حالت خوبه..

 

با خنده گفت:

-مگه قرار بود خوب نباشه..مقصر خودم بودم..نباید دخالت میکردم..حال تورو که دیدم یه لحظه دیوونه شدم نتونستم جلوی خودمو بگیرم وگرنه…..

 

پریدم تو حرفش و با ناراحتی گفتم:

-اینجوری نگو..معلومه که حق داشتی..منم جای تو بودم دخالت میکردم..سامیار وقتی عصبی میشه دیگه متوجه نیست چی میگه، شورشو درمیاره…..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان خطاکار

    خلاصه رمان :     درست زمانی که طلا بعداز سالها تلاش و بدست آوردن موفقیتهای مختلف قراره جایگزین رئیس شرکت که( به دلیل پیری تصمیم داره موقعیتش رو به دست جوونترها بسپاره)بشه سرو کله ی رادمان ، نوه ی رئیس و سهامدار بزرگ شرکت پیدا میشه‌. اما رادمان چون میدونه بخاطر خدمات و موفقیتهای طلا ممکن نیست

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان فریاد بی صدای لیلی به صورت pdf کامل از عسل طاهری و فاطمه دلیریان

      خلاصه رمان:   داستان راجب دختری به نام لیلی که توسط پدرش توی یک قمار به مردی که ۱۴سال از خودش بزرگ تره فروخته میشه. مرد یک برادر روانی داره. هرشب توی زیر زمین عمارت صدای جیغ های دخترایی بلند میشه که از درد فریاد می کشنند!! اخه توی زیرزمین چه خبره     به این رمان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طالع دریا

    خلاصه رمان:     من دنیزم اتفاقات زیادی و پشت سر گذاشتم برای اینکه خودمو نکشم زندگیمو وقف نجات دادن زندگی دیگران کردم همه چیز می تونست آروم باشه… مثل دریا… اما زندگیم طوفانی شد…بازم مثل دریا سرنوشتم هم معنی اسممه مجبورم برای شروع دوباره…یکی از بیمارارو نجات بدم… روانشو درمان کنم بیماری که دچار بیماریه خطرناکیه که

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ستم به صورت pdf کامل از هاله بخت یار

      خلاصه رمان :   آمین رستگار، مردی سی ساله و خلبان ایرلاین آلمانیه… به دلیل بیماری پدرش مجبور به برگشتن به ایران میشه تا به شغل خانوادگیشون سر و سامون بده اما آشناییش با کارمند شرکت پدرش، سوگل، همه چیز رو به هم می‌ریزه! دختر جوونی که مورد آزار از سمت همسر معتادش واقع شده و طی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تب pdf از پگاه

  خلاصه رمان :         زندگی سه فرد را بیان می کند البرز ، پارسا و صدف .دختر و پسری که در پرورشگاه زندگی کرده و بعدها مسیر زندگی شان به یکدیگر گره ی کور می خورد و پسر دیگری که به دلیل مشکلاتش با آن ها همراه می شود . زندگی ای پر از فراز و

جهت دانلود کلیک کنید
رمان قاصدک زمستان را خبر کرد

  دانلود رمان قاصدک زمستان را خبر کرد خلاصه : باران دختری سرخوش که بخاطر باج گیری و تصرف کلکسیون سکه پسرخاله اش برای مصاحبه از کار آفرین برترسال، مردی یخی و خودخواه به اسم شهاب الدین می ره و این تازه آغاز ماجراست. ازدواجشان با عشق و در نهایت با خیانت باران و نفرت شهاب به پایان می رسه،

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x