رنگ دیوارها سفید و صورتی بود و برای تمام وسایل اتاق هم از همین دو رنگ استفاده شده بود…
سمت راست بغل دیوار، یک تخت چوبی کوچک قرار داشت که صورتی بود و چهار طرفش بلند و نرده مانند بود برای حفاظت از بچه….
کنارش هم یک مبل دو نفره ی راحتی سفید رنگ بود..
سمت چپ کمد سفید و صورتی قرار داشت که روش عکس هایی از باربی و انیمه های دخترونه زده بودن…
گوشه ی اتاق یک بوفه ی چوبی چند طبقه و بدون شیشه قرار داشت که کلی عروسک داخلش بود…
کنارش هم یک میز و صندلی کوچولوی خوشگل گذاشته بودن…
وسط اتاق هم یک قالی مستطیلی با طرح باربی پهن شده بود…
با ذوق نگاهم رو چرخوندم دور اتاق و گفتم:
-وای خدای من..اینجا چقدر خوشگله..
سوگل هم با حس خاصی نگاهش رو به اطراف چرخوند و گفت:
-واقعا؟..همه چی تکمیله به نظرت؟..
-وای اره..خیلی خوشگل شده..
-لباس های خیلی نازی هم براش خریدیم داخل کمده..فردا همه رو نشونت میدم الان خسته ای…
سرم رو با لبخند به تایید تکون دادم و سوگل با خنده ادامه داد:
-البته لباساشو خودمون چیز زیادی نخریدیم..سامان و عسل و مامان هردفعه که میان کلی لباس و چیز میز میخرن میارن….
#پارت1622
با خنده گفتم:
-دیگه اولین نوه شونه حتما کلی ذوق دارن براش..
با صدای سورن، سوگل فرصت نکرد جواب بده و من با ذوق چرخیدم سمت در اتاق و گفتم:
-سورن اینجاییم..تورو خدا بیا اینجارو ببین..
صدای قدم هاش اومد و گفت:
-اونجا چیکار می…
تو چارچوب در ایستاد و با دیدن اتاق حرفش نصفه موند و چشم هاش برق زد…
در حالی که سرش به دور و برش می چرخید گفت:
-اینجارو ببین..
خندیدم و با ذوق گفتم:
-خیلی خوشگله نه؟..
کامل وارد اتاق شد و دوری زد و گفت:
-خیلی..قربونش برم اینجا اتاق عشق داییه..
سوگل خودش رو به سورن رسوند و جفت دست هاش رو دور بازوش حلقه کرد و گفت:
-پسندیدی دایی جان؟..
سورن محو و مات سرش رو به تایید تکون داد و بازوش رو از بین دست های سوگل دراورد و دور شونه هاش حلقه کرد….
کامل سوگل رو توی اغوشش گرفت و روی موهاش رو بوسید و با عشق گفت:
-سوگل من کِی اینقدر بزرگ شد که حالا داره مامان میشه..قربون دوتاتون برم…
سوگل سرش رو به سینه ی سورن تکیه داد و سورن دوباره روی موهاش رو بوسید و با بغض گفت:
-کاش مامان و بابا هم بودن و این روزهارو میدیدن…
#پارت1623
صدای گریه ی سوگل بلند شد و منم از حال و هواشون بغض به گلوم نشست…
سورن چونه ش رو به سر سوگل چسبوند و محکمتر بغلش کرد و همچنان با بغض گفت:
-گریه نکن عزیزدلم..من مطمئنم اونا هم دارن مارو میبینن و الان خیلی خوشحالن…
سوگل با صدای لرزونی گفت:
-کاش بودن..
قدمی به طرفشون برداشتم و اهسته گفتم:
-سوگل جان حالت بد میشه عزیزم گریه نکن..
با صدای متعجب و نگران سامیار سرم چرخید سمتش که جلوی در ایستاده بود:
-چی شده؟!..
قدم تند کرد طرف سوگل و هول شده و نگران گفت:
-سوگل..سوگل جان چی شده عزیزم؟!..
رنگش پریده بود و صورتش غرق نگرانی بود..
حالا بهتر حرف های سوگل رو درک می کردم که می گفت، من که حالم بد میشه سامیار زودتر یه گوشه میوفته….
قدمی جلوتر رفتم و کنارش ایستادم و اهسته گفتم:
-چیزی نیست..یاد پدر و مادرشون افتادن..
سامیار بازوی سوگل رو گرفت و با احتیاط از بغل سورن کشیدش عقب و گفت:
-ببینمت عشقم..
میون اون حال و هوای ناراحت و گرفته، با دیدن عشق بینشون که واضح و روشن خودش رو نشون میداد، لبخند روی لبم نشست….
پارتم نداریم الحمدلله
فاطی جون فصل دوم آوای توکا روکی میذاری پس؟
فاطمه جان خبری از هامین و آووکادو نیست؟