رمان گرداب پارت 111 - رمان دونی

 

 

نمی دونم چقدر بوسیدیم که بالاخره نفس کم اوردم و از فشاری که بهم میداد برای نزدیک کردنم به خودش و ثابت موندنم، کمرم کمی درد گرفت….

 

حتی لب هام هم از فشار لب و دندون هاش بی حس شده بود…

 

دستم رو روی گردنش گذاشتم و ناله ای از درد کردم که کمی به خودش اومد…

 

چشم های سرخش رو سریع باز کرد و دستش رو از زیر تیشرتم دراورد و همزمان به اندازه یه نفس ازم فاصله گرفت:

-جان؟..چی شد؟..

 

کمرم رو صاف کردم:

-هیچی..چیزی نیست..

 

نفس نفس میزد و هنوز گیج بود:

-کجات درد گرفت؟..

 

-کمرم..یکم..

 

زبونش رو روی لب های خیسش کشید و چشم هاش رو محکم بست و با مکث باز کرد:

-حواسم نبود..یکم دراز بکش..

 

با کمکش روی تخت دراز کشیدم و نالیدم:

-اخ..اخ..

 

-چرا هیچی نمیگی..اینقدر درد داشتی و ساکت بودی؟..

 

-نه..خیلی نبود..

 

درحالی که رو بهم نشسته بود یک دستش رو گذاشت اون طرفم و انگشت هاش رو رسوند به پهلوم و اروم مالید….

 

چشم هام رو بستم و کمی متمایل شدم به روی پهلوی طرف دیگه ام و با ناز گفتم:

-یکم برو اونورتر..روی کمرم..

 

صدای خنده ی ارومش رو که شنیدم، لای پلک هام رو باز کردم:

-می خندی؟…

 

 

 

سرش رو با خنده تکون داد و با ملایمت کمرم رو مالید:

-این بچه تا به دنیا بیاد پدر من دراومده..دو دقیقه نمیذاره تو حال خودمون باشیم…

 

موهای کوتاهش اشفته و بهم ریخته، به پیشونیش چسبیده بود و قیافه ش رو خیلی جذاب کرده بود….

 

تو دلم قربون صدقه ش رفتم و چشم هام رو دوباره بستم:

-یکم برو بالاتر..دخترمم مثل خودم لوسه..چند دقیقه ازش غافل شدیم ناراحت شد…

 

با بوسه ی یهویی و غافلگیرانه ای که روی لب هام زد، چشم هام رو سریع باز کردم و دیدم خم شده روم و صورتش تو چند سانتی صورتم قرار گرفته….

 

شوکه نگاهش کردم که با اون چشم های خمار و قرمزش لب زد:

-مگه میشه از شما غافل شد..

 

لبخند روی لب هام کش اومد و چشم و ابرویی براش اومدم که دوباره روی لب هام رو بوسید:

-نکن..اینطوری برای من ناز نیا..میزنم یه بلایی سرت میارما…

 

بلند خندیدم و دستم رو روی صورتش گذاشتم:

-خوشم میاد اینطوری میشی..

 

-چطوری؟..

 

-همینطوری دیگه..بی قرار و تشنه..

 

ابروهاش رو بالا انداخت و اون لبخند کج و جذابش رو زد:

-اِ اینطوریه؟..منم بلدم تورو بی قرار کنما..

 

چشم هام رو خمار کردم و با لبخند و اروم لب زدم:

-من که همیشه بی قرار توام..

 

-ببین خودت نمیذاری من اروم باشم..سنسورامو فعال میکنی بعد میگی اخ کمرم..اخ دلم..اخ بچم..اخ…

 

همینطور داشت ادامه میداد که پریدم تو حرفش:

-دست خودم نیست..دوست دارم این حالتو..

 

-منم تورو دوست دارم..

 

 

 

لبخندم پررنگ تر شد و با محبت نگاهش کردم و درجواب این همه احساسش نتونستم چیزی بگم….

 

فقط همه ی احساس داشته و نداشته ام رو تو نگاهم ریختم و بهش خیره شدم…

 

هنوز همونطور خم بود روم و داشتیم تو چشم های هم نگاه می کردیم که صورتش رو ناز کردم و اروم گفتم:

-کمرت درد میگیره..بیا دراز بکش..

 

سرش رو تکون داد و صاف نشست:

-بهتری؟..

 

-اره عزیزم..بیا..

 

دستش رو از روی کمرم برداشت و اومد کنارم دراز کشید…

 

سرم رو از روی بالش بلند کردم و متوجه ی منظورم شد و دستش رو از زیر گردنم رد کرد و سرم رو روی سینه ش گذاشتم….

 

انگشت هاش رو برد لای موهام و نوازش کرد و چشم هام بسته شد…

 

تو خلسه فرو رفته بودم و داشتم از اغوش و نوازشش لذت می بردم که یهو یاده عسل افتادم….

 

چشم هام رو سریع باز کردم و گفتم:

-اِ دیدی یادمون رفت عکسارو نگاه کنیم..

 

دستم رو بردم پشتم روی تخت کشیدم و گوشیم رو پیدا کردم…

 

سرم رو روی سینه ی سامیار جابجا کردم و گفتم:

-ببینیم چی خریده اینقدر ذوق داشت..

 

قفل گوشی رو باز کردم و وارد برنامه شدم و زدم روی چندتا عکسی که عسل فرستاده بود تا دانلود بشه و درهمون حال گفتم:

-خودمونم دیگه باید بریم خرید و کم کم وسایلش رو بخریم…

 

سامیار سرش رو تکون داد و گفت:

-اتاق قبلی تورو واسش اماده میکنیم..خودت خریداشو میکنی یا یکی رو بیارم اتاق رو دیزاین کنه؟….

 

 

 

سرم رو بلند کردم تا صورتش رو ببینم و با ذوق گفتم:

-نه نه خودم میخرم..می خوام خودم اتاقش رو اماده کنم..یه فکرایی دارم واسش..فقط باید رنگ کار بیاری رنگ اتاق رو عوض کنه..دیگه بقیه ی کاراش با خودم…..

 

سرش رو با لبخند تکون داد:

-باشه عزیزم..هرموقع خواستی بگو به امیر بگم ردیفش کنه…

 

-اول باید خودمون اتاقو خالی کنیم..

 

دوباره سر تکون داد و بعد با چشم و ابرو به گوشی اشاره کرد:

-عکسها باز شد..

 

با ذوق گوشی رو اوردم بالا و با دیدن اولین عکس که یه جفت کفش صورتی بود و یک پاپیون خیلی ناز هم بغلش داشت، چشم هام گرد شد:

-وای خدا اینجارو..

 

عکس رو بزرگ کردم و گوشی رو سمت سامیار گرفتم:

-سامیار اینارو ببین..خدایا چقدر خوشگلن..

 

با عجله رفتم سراغ عکس های بعدی و با دیدن اون پیراهن چین دار که یه دونه تل هم رنگ و هم جنس خودش هم داشت، دلم ضعف رفت…..

 

عسل درست می گفت..جوراب ها تقریبا اندازه ی یک انگشت ما بود…

 

یک سرهمی قرمز رنگ که یک خرس بزرگ روی قسمت جلوش داشت…

 

از شوق زیاد نمی دونستم کدوم رو نگاه کنم و تند تند عکس هارو عقب جلو می کردم…

 

صدای سامیار دراومد و با اعتراض گفت:

-بذار ببینیم..چرا هی از این میپری رو اون یکی..

 

-دلم داره غش میره سامیار..من دیگه طاقت ندارم..چرا این روزها زودتر نمی گذره…

 

 

 

صدای خنده ش بلند شد و گفت:

-هنوز باید صبر کنی..چند ماهی مونده تا فسقلی بیاد…

 

دوباره گوشی رو گرفتم سمتش و عکسی که از گل سرها و کلی تل و گیر مو بود رو نشونش دادم:

-به خدا موهاشو اصلا کوتاه نمی کنم سامیار..باید بلنده بلند بشه..فکر کن با اینا موهاشو گیس کنم..اخ خدایا….

 

-خیلی خب..یکم اروم باش..

 

-نمی تونم..دلم بی طاقت شد با دیدن این عکسها..سامیار خودمونم امروز بریم یکم لباس براش بخریم؟….

 

مهربون سرش رو تکون داد:

-باشه میریم..

 

-پستونکم بگیریم..عاشق بچهام وقتی پستونک تو دهنشونِ…

 

-میگیریم..

 

دوباره عکس پیراهن رو اوردم و گفتم:

-اینو ببین اخه..چطوری وقتی اینجور لباسها تنش میکنم جلوی خودمو بگیرم و قورتش ندم…

 

همراه با خنده، متعجب صدام کرد:

-سوگل..

 

گوشی رو به سینه ام چسبوندم و چشم هام رو بستم:

-دلم یه جوری شد سامیار..خداکنه این روزها زودتر بگذره و به دنیا بیاد…

 

-می گذره بالاخره..اما اگه اینجوری بی تابی کنی سخت میشه…

 

نفس عمیقی کشیدم و یک دستم رو روی شکمم گذاشتم و از ته دل گفتم:

-امیدوارم هرکی ارزوی بچه داره خدا هرچه زودتر بهش بده..خداکنه همه ی زنها از این نعمت بزرگ بهره مند بشن….

 

سامیار دوباره دستش رو تو موهام برد و خم شد پیشونیم رو بوسید:

-الهی آمین..

 

 

 

چشم هام رو باز کردم و بهش خیره شدم:

-خیلی حس قشنگیه..انگار یه تیکه از قلبم رفته تو شکمم..وقتی فکر میکنم دارم یه بچه تو شکمم بزرگ میکنم تنم می لرزه..امیدوارم لیاقتِ این نعمت بزرگ و بهشتی رو داشته باشیم…..

 

لبخنده مهربونی زد و زمزمه دار گفت:

-حتما داریم که خدا لطف کرده و بهمون داده..

 

-تا این بچه به ثمر برسه و به دنیا بیاد، من فکر کنم هزاربار بمیرم و زنده بشم…

 

-اِ خدا نکنه..

 

گوشی رو دوباره انداختم کنارم روی تخت و به پهلو چرخیدم و رو به سامیار شدم و گفتم:

-می ترسم نتونم اونجور که باید براش مادری کنم…

 

-هزاربار گفتم تو یکی از بهترین مادرهای دنیا میشی..مطمئنم…

 

کمی سکوت کردم و بعد من من کنان گفتم:

-سامیار می خوام یه چیزی بگم…

 

از لحنم تعجب کرد و سرش رو سوالی تکون داد:

-بگو عزیزم..

 

نگاهم رو ازش دزدیدم و اروم لب زدم:

-اگه یه وقت من چیزیم شد..

 

دستش رو سریع و محکم روی دهنم گذاشت و اجازه نداد جمله ام رو کامل کنم…

 

چشم هام رو چرخوندم سمت صورتش و به اخم های تو هم رفته و صورت عصبانیش نگاه کردم…

 

انقدر عصبی و خشن نگاهم می کرد و دستش رو روی لب هام می فشرد که حرف تو دهنم موند و پشیمون شدم از گفتنش….

 

چشم هاش رو ریز کرد و محکم و با خشونت گفت:

-اگه یه بار دیگه این حرفو از دهنت بشنوم، هرچی دیدی از چشم خودت دیدی..مراعات حامله بودنتم نمی کنم سوگل….

 

 

 

دستش رو که هنوز روی لب هام بود رو تو دستم گرفتم و کف دستش رو بوسیدم و بعد روی قلبم گذاشتم….

 

پلکی زدم و زمزمه وار گفتم:

-من فقط نگرانم..

 

با حرص و همونطور عصبی گفت:

-نگران چی؟..

 

با استرس نگاهش کردم و با مکث گفتم:

-نگران اینکه اگه اتفاقی برام افتاد دخترمون..

 

دوباره پرید تو حرفم و با بی رحمی گفت:

-نگرانیت درسته..اتفاقی برای تو بیوفته دخترت بدبخت میشه…

 

دلم یهو انگار از جا کنده شد و قلبم لرزید..

 

مات و ناباور صداش کردم:

-سامیار..

 

چپ چپ نگاهم کرد:

-زهرمار..

 

-شوخی کردی؟..

 

-مگه من با تو سر جونت شوخی دارم؟..چی فکر کردی با خودت..که تو یه طوریت بشه و من بشینم بچه بزرگ کنم؟..یا براش زن بابا بیارم بگم بشین بچه ی منو بزرگ کن؟..تو نباشی من یه لحظه هم اون بچه رو نمیخوام..پیش من از مرگ و مُردن حرف نزن که کلاهمون بدجور تو هم میره…..

 

باید از اینکه انقدر بهم وابسته شده بود و دوستم داشت خوشحال میشدم اما نشدم…

 

با هرجمله ش انگار یه سیخ داغ تو قلبم فرو میرفت و در می اومد…

 

چشم هام رو محکم بستم تا از گیجی حرف هاش دربیارم…

 

اون لحظه حرف عسل برام ثابت شد..من از لحظه ی بسته شدن نطفه تو شکمم، مادر شده بودم اما سامیار با اینکه بچه رو قبول کرده بود اما هنوز به طور کامل پدر نشده بود…..

 

باید اول بغلش می کرد، بوش رو نفس می کشید تا حس پدرانه ش تمام و کمال بیدار بشه…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان بچه پروهای شهر از کیانا بهمن زاده

    خلاصه رمان :       خب خب خب…ما اینجا چی داریم؟…یه دختر زبون دراز با یه پسر زبون درازتر از خودش…یه محیط کلکلی با ماجراهای پیشبینی نشده و فان وایسا ببینم الان میخوایی نصف رمانو تحت عنوان “خلاصه رمان” لو بدم؟چرا خودت نمیخونی؟آره خودت بخون پشیمون نمیشی توی این رمان خنده هست تعجب هست گریه زاری فکر

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان قصه عشق ترگل pdf از فرشته تات شهدوست

  خلاصه رمان :     داستان در مورد دختری شیطون وبازیگوش به اسم ترگل است که دل خوشی از پسر عمه تازه از خارج برگشته اش نداره و هزار تا بلا سرش میاره حالا بماند که آرمین هم تلافی می کرده ولی…. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان یلدای بی پایان pdf از زکیه اکبری

  خلاصه رمان :       یلدا درست در شب عروسی اش متوجه خیلی چیزها می شود و با حادثه ای رو به رو می شود که خنجر می شود در قلبش. در این میان شاید عشق معجزه کند و او باز شخصیت گمشده اش را بیابد … پایان غیرقابل تصور !..   به این رمان امتیاز بدهید روی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان پالوز pdf از m_f

  خلاصه رمان :     این داستان صرفا جهت خندیدن نوشته شده و باعث می‌شود که کلا در حین خواندن رمان لبخند روی لبتان باشد! اين رمان درباره یه خانواده و فامیل و دوستانشون هست که درگیر یه مسئله ی پلیسی هستن و سعی دارن یک باند بسیار خطرناک رو دستگیر کنن.کسانی که اگر اون هارو توی وضعیت عادی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان مرا به جرم عاشقی حد مرگ زدند pdf از صدیقه بهروان فر

  خلاصه رمان :       داستانی متفاوت از عشقی آتشین. عاشقانه‌ای که با شلاق خوردن داماد و بدنامی عروس شروع میشه. سید امیرعباس‌ فرخی، پسر جوون و به شدت مذهبیه که به خاطر حمایت از زینب، دختر حاج محمد مهدویان، محکوم به تحمل هشتاد ضربه شلاق و عقد زینب می شه. این اتفاق تاثیر منفی زیادی روی زندگی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نشسته در نظر pdf از آزیتا خیری

  خلاصه رمان :     همه چیز از سفره امام حسن حاج‌خانم شروع شد! نذر دامادی پسر بزرگه بود و تزئین سبز سفره امیدوارش می‌کرد که همه چیز به قاعده و مرتبه. چه می‌دونست خانم‌جلسه‌ایِ مداح نرسیده، نوه عموی حاجی‌درخشان زنگ می‌زنه و خبر می‌ده که عزادار شدن! اونم عزای کی؟ خود حاجی و پسر وسطیش، صابر و تازه

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
karina
karina
1 سال قبل

اینا سه چهار پارته همچنان روتختن نمیخان بلندشن😐😐😂

دسته‌ها
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x