رمان گرداب پارت 122 - رمان دونی

 

 

تو دلم خالی شد و گیج نگاهم رو بینشون چرخوندم..

 

عسل که حالم رو دید تند تند گفت:

-فقط یه احتماله..گفتم شاید..نگفتم که حتما همینطوره..چرا سریع وا میری…

 

سرم رو پایین انداختم و چشم هام رو محکم بستم..حرفش بدجور برده بودم تو فکر…

 

حالا که بهش فکر میکنم درست می گفت..شاید سامیار به یکی مشکوک بود که انقدر دنبالش بود تا پیداش کنه….

 

درسته مزاحمت هاش زیاد بود اما اونقدر مهم نبود که سامیار پای پلیس و دادگاه رو وسط بکشه….

 

با اینکه درست چیزی بهم نمی گفت اما می دونستم از طریق همون جناب سرهنگ داشت رد این مزاحمِ رو میزد….

 

سرم رو بلند کردم و حیرون نگاهم رو به عسل دوختم:

-راست میگی..امکانش هست..چرا تا حالا بهش فکر نکرده بودم…

 

مادرجون با ارامش گفت:

-خیلی خب..هول نکن..شایدم اینجوری نباشه..چرا باید ازت مخفی کنه..اگه چیزی بود حتما بهت می گفت….

 

نگاهم رو از عسل چرخوندم سمت مادرجون و گفتم:

-نمی گفت..بخاطره حامله بودنم بهم نمیگه..می ترسه نگران بشم یا بترسم…

 

سرش رو به تایید تکون داد:

-درسته..میگم یه وقت از طرف خانواده عمه ات نباشه..گفته بودی پسرش تورو می خواسته…

 

دوباره چشم هام گرد شد و سرم رو چرخوندم سمت عسل و اون هم داشت به من نگاه می کرد…

 

مطمئنم هردو به یک چیز فکر می کردیم..اینکه از اون پوریا هرکاری برمیومد…

 

 

 

لبم رو گزیدم و سرم رو کلافه تکون دادم:

-درست میگین شاید اون باشه..خدایا دیگه دارم دیوونه میشم…

 

مادرجون که نگران حالم بود گفت:

-ای بابا..ما هرچی میگیم تو حالت بد میشه..فقط داریم چیزهایی که احتمالش هست رو باهم درمیون میذاریم..هنوز که چیزی معلوم نیست….

 

-اما همه ی اینا ممکنه باشه..

 

عسل که همچنان تو فکر بود با حالت کاراگاه مانندی گفت:

-اما اون چرا باید از شمال زنگ بزنه؟..تمام خط هایی که ازشون تماس گرفته میشه مال شمالِ…

 

لب هام رو جمع کردم:

-شاید میخواد رد گم کنه..

 

انگشت اشاره ش رو گرفت طرفم و سرش رو به تایید تکون داد:

-اره افرین..اینم میشه..

 

-حتما از جونش سیر شده..سامیار این دفعه حتما یه بلایی سرش میاره..فکر نمی کنم اینقدر جرات داشته باشه….

 

-اما اخه گزینه ی دیگه ای هم نداریم..فقط همین ممکنه کینه کرده باشه و بخواد اذیتتون کنه…

 

با نگرانی گفتم:

-چطور باید اینو بفهمیم..فکر کنین تورو خدا..

 

مادرجون هم که حالا کمی نگران شده بود با استرس گفت:

-فقط هرکاری می خواهین بکنین اینم درنظر بگیرین که سامیار بفهمه دیگه خدا باید به دادمون برسه….

 

سرم رو تکون دادم و چشم هام رو باز و بسته کردم:

-نمیذاریم بفهمه..حالا باید چیکار کنیم؟..

 

 

 

عسل با تردید نگاهمون کرد و گفت:

-میخواهی یه زنگ به عمه ت بزن ببین کجان..ببین اون پسر روانیش کجاست..ازش حرف بکش شاید تونستیم چیزی بفهمیم….

 

کلافه و نگران گفتم:

-مشکلی پیش نیاد..

 

-نه چی میخواد بشه..زنگ زدی حال عمه ت رو بپرسی..این که چیز عجیبی نیست…

 

سرم رو تکون دادم و گوشیم رو برداشتم و درحالی که داشتم دنبال شماره ش میگشتم گفتم:

-سامیار ایندفعه چیزی بفهمه طلاقم میده..

 

عسل زد زیر خنده:

-فکر کن یه درصد طلاقت بده..

 

شماره رو گرفتم و گوشی رو گذاشتم بغل گوشم و گفتم:

-چرا فکر میکنی اینکارو نمیکنه..من دیگه چوب خط پیچوندنام پر شده…

 

-نمیخواد نگران این چیزا باشی..این سامیاری که ما دیدیم تا اخر عمرت بیخ ریش خودته..نگران نباش تحفه خانت ولت نمیکنه….

 

چشم غره ای بهش رفتم و قبل از اینکه بتونم چیزی بگم تماس برقرار شد…

 

صدای “الو” گفتنش رو که شنیدم صاف سرجام نشستم و با دلهره گفتم:

-سلام عمه جون..خوبی؟..

 

مکثی کرد و مثل قدیما با مهربونی گفت:

-سلام دخترم..خوبم عزیزم..تو چطوری؟..نی نیت چطوره؟..حالتون خوبه؟…

 

-ممنون ما هم خوبیم..چه خبر؟..

 

-سلامتی عزیزم..چی شد یادی از ما کردی؟..

 

لبخنده محوی روی لب هام نشست:

-من که همیشه به یادتم..دلم برات تنگ شده بود گفتم یه حالی ازت بپرسم…

 

 

 

لبخنده محوی روی لب هام نشست:

-من که همیشه به یادتم..دلم برات تنگ شده بود گفتم یه حالی ازت بپرسم…

 

-خوب کاری کردی عزیزم..منم دلم برات تنگ شده بود..دیگه چه خبر..دکتر نرفتی؟…

 

-هنوز نوبت این ماهم نرسیده..چند روز دیگه میرم..وای عمه دیروز حرکت کرد..اگه بدونی چقدر خوب بود….

 

اروم خندید و با محبت گفت:

-عزیزم..اره کم کم دیگه حرکاتش شروع میشه..به چیزی احتیاج نداری؟..چیزی هوس نکردی برات درست کنم بیارم؟….

 

نگاهی به مادرجون کردم و گفتم:

-یه چیزایی هوس کردم چندبار که مادرجون برام درست کرد..نمیذاره بهم بد بگذره..هوامو داره…

 

لبخند روی لب های مادرجون نشست و عمه ام هم با خیالت راحت گفت:

-خدا خیرش بده..

 

لبخند زدم و تا خواستم چیزی بگم، عسل ضربه ای به بازوم زد و با چشم غره اشاره کرد موضوع اصلی رو بپرسم….

 

اب دهنم رو قورت دادم و سعی کردم نگرانی تو صدام معلوم نباشه:

-میگم عمه جون بقیه کجان؟..

 

عسل با حرکت دستش تو هوا اشاره کرد “خاک تو سرت”..

 

لبم رو محکم گزیدم..راست میگفت..چقدر سوالم رو ضایع و مسخره پرسیدم…

 

صدای متعجب عمه ام هم نشون میداد از سوالم شوکه شده:

-بقیه؟..

 

مستاصل به عسل و مادرجون نگاه کردم و با استرس گفتم:

-پسرت و شوهرتو میگم..

 

 

 

مکثی کرد و با تعجب بیشتری گفت:

-چی شده سراغ اونارو میگیری؟..

 

زبونم رو روی لب های خشک شده ام کشیدم و با من من گفتم:

-خب خب..چیز..اهان..

 

با فکری که تو سرم اومد لبخند زدم و سریع گفتم:

-می خوام ببینم اگه این طرفا نیستن ببینمت..اخه دلم خیلی تنگ شده برات…

 

عسل دوتا انگشت شصتش رو به نشونه ی لایک اورد بالا و بی صدا لب زد:

-افرین..خوبه..

 

سرم رو تکون دادم و عمه ام هم که انگار خیالش راحت شده بود گفت:

-اهان..نه عزیزم همینجان فعلا..یه روز که فرصت شد خبرت میکنم خودم میام دیدنت…

 

-پس یعنی دوتاشون تهرانن؟..

 

-اره عزیزم..اصلا همینجا باشن هم مهم نیست که..خودم یه بهونه ای جور میکنم میام پیشت…

 

نفس عمیقی کشیدم و پلک هام رو چند لحظه بستم و گفتم:

-باشه..پس حتما بیا..منتظر خبرتم..

 

-باشه دخترم..مواظب خودت باش..کاری داشتی زنگ بزن…

 

-چشم حتما..تو هم مواظب خودت باش..خدانگهدار…

 

-خداحافظ عزیزم..

 

گوشی رو قطع کردم و با حرص پرتش کردم کنارم روی مبل و دستی به صورت عرق کرده ام کشیدم…

 

پوفی کردم و گفتم:

-وای چقدر سخت بود..یه لحظه فکر کردم شک کرد…

 

عسل چپ چپ نگاهم کرد و گفت:

-با اون خنگ بازی تو معلومه شک میکنه..اون چه مدل سوال پرسیدن بود..گفتیم از زیر زبونش حرف بکش، نگفتیم مستقیم بپرس و مشکوکش کن….

 

 

 

با حرص گفتم:

-مگه من چند بار از این کارا کردم..

 

-مگه می خواستی شق القمر کنی..گفتیم..

 

مادرجون پرید تو حرفش و گفت:

-باشه حالا..دعوا نکنین..خداروشکر خوب تونستی جمعش کنی…

 

نیشم یهو باز شد و با ذوق گفتم:

-اره دیدین چطوری پیچوندمش..

 

مادرجون با خنده سر تکون داد و گفت:

-حالا چی گفت..تهران هستن؟..

 

-اره..گفت دوتاشون همینجان..

 

دستی به صورتم کشیدم و به عسل نگاه کردم:

-دیگه کی میتونه باشه..

 

شونه ای بالا انداخت و با تردید نگاهم کرد..انگار چیزی میخواست بگه اما نمی تونست…

 

سرم رو سوالی تکون دادم:

-چیه؟..

 

نیم نگاهی به مادرجون انداخت و بعد دوباره به من نگاه کرد و با شک و دودلی گفت:

-یه چیزی میخوام بگم اما نباید نگران بشی..

 

اخم هام رفت تو هم و مادرجون سریع گفت:

-ولش کنین دیگه..اگه چیزی باشه بالاخره سامیار میگه..بیخود فکرای الکی نکنین…

 

-نه بذارین بگه..حتما مهمه..

 

مادرجون رو به عسل کرد و گفت:

-عسل جان اینقدر خودتونو مضطرب نکنین..من فکر نمیکنم چیزی باشه..سوگل حامله اس..با این شک های الکی فکر خودتونو بهم نریزین….

 

داشت غیرمستقیم به عسل میگفت بس کنه و دیگه ادامه نده…

 

با کنجکاوی گفتم:

-حالا این یکی رو هم بگه دیگه بعدش ادامه نمیدیم…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.4 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
رمان هتل ماهی
دانلود رمان هتل ماهی به صورت pdf کامل از بهاره حسنی

    خلاصه رمان هتل ماهی :   فارا و فاطیما که پدر و مادرش رو توی تصادف از دست دادن، تحت سرپرستی دو خاله و تک دایی خودشون بزرگ شدن..  حالا با فوت فاطیما، فارا به تهران میاد ولی مرگ فاطیما طبیعی نبوده و به قتل رسیده.. قاتل کسی نیست جز…………     به این رمان امتیاز بدهید روی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان هوکاره pdf کامل از مهسا عادلی
دانلود رمان هوکاره pdf کامل از مهسا عادلی

    دانلود رمان هوکاره pdf کامل از مهسا عادلی خلاصه رمان: داستان درباره دو برادریست که به جبر روزگار، روزهایشان را جدا و به دور از هم سپری می‌کنند؛ آروکو در ایران و دیاکو در دبی! آروکو که عشق و علاقه او را به سمت هنر و عکاسی و تئاتر کشانده است، با دختری به نام الآی آشنا می‌شود؛

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان 365 روز
دانلود رمان 365 روز به صورت pdf کامل از گل اندام شاهکار

    خلاصه رمان 365 روز :   در اوایل سال ۱۳۹۷ گل اندام شاهکار شروع  به نوشتن نامه‌هایی کرد که هیچ وقت به دست صاحبش نرسید. این مجموعه شامل ۲۹ عدد عشق نامه است که در ۳۶۵ روز  نوشته شده است. وی در نامه‌هایش خودش را کنار معشوق‌اش تصور می‌کند. گاهی آنقدر خودش را نزدیک به او احساس می‌کند که می‌تواند خانواده‌ای

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان انار از الناز پاکپور

    خلاصه رمان :       خزان عکاس جوانی است در استانه سی و یک سالگی که گذشته سختی رو پشت سر گذاشته دختری که در نوجوانی به دلیل جدایی پدر و مادر ماندن و مراقبت از پدرش که جانباز روحی جنگ بوده رو انتخاب کرده و شاهد انتحار پدرش بوده و از پسر عمویی که عاشقانه دوستش

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تب pdf از پگاه

  خلاصه رمان :         زندگی سه فرد را بیان می کند البرز ، پارسا و صدف .دختر و پسری که در پرورشگاه زندگی کرده و بعدها مسیر زندگی شان به یکدیگر گره ی کور می خورد و پسر دیگری که به دلیل مشکلاتش با آن ها همراه می شود . زندگی ای پر از فراز و

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دیوانه و سرگشته pdf از محیا نگهبان

  خلاصه رمان :   من آرمین افخم! مردی 34 ساله و صاحب هولدینگ افخم! تاجر معروف ایرانی! عاشق دلارا، دخترِ خدمتکار خونمون میشم! دختری ساده و مظلوم که بعد از مرگ مادرش پاش به اون خونه باز میشه. خونه ایی که میشه جهنم دلی، تا زمانی که مال من بشه، اما این تازه شروع ماجراست، درست شب عروسی من

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ریحونه
ریحونه
1 سال قبل

بعید نیست بگه دختر خاله سامیاره…

Mahsa
Mahsa
1 سال قبل

تنها چیزی ک کش پیدا نمیکنه پارتاس
راجع به هر مسئله ای ۶۰ پارت حرف میزنن
پارتام ک هی داره اب میره

Maman arya
Maman arya
پاسخ به  Mahsa
1 سال قبل

لایک👍👍👍

دسته‌ها
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x