نگاهش سرد شد و پوزخندی زد:
-چرا؟..
با التماس صداش کردم:
-سامیار..حالش خوب نیست..
مثل بچه های لجباز اما ناراحت نگاهم کرد که سرم رو با تمنا روی شونه ام کج کردم و با چشم و ابرو اشاره کردم تا کمی کوتاه بیا….
از جاش تکون نخورد و همینطور سرد به مادرجون نگاه می کرد…
با قدم های کوتاه و اروم جلو رفتیم و بهش که رسیدیم مادرجون چنگ زد به پیراهنش و محکم سامیار رو تو اغوشش گرفت…..
صدای گریه ش که بلند شد، من و عسل هم زدیم زیر گریه…
سامیار رو محکم گرفته بود و تو بغلش می فشرد اما اون هیچ حرکتی نمی کرد…
دست هاش رو صاف دو طرفش نگه داشته بود و بالا نمیاورد تا دور مادرش حلقه کنه…
دلم برای گریه ها و حالت مظلومانه ی مادرجون سوخت…
قدمی جلو رفتم و دستم رو روی بازوش سامیار گذاشتم تا متوجه ام بشه…
داشت مستقیم به روبه روش نگاه می کرد و با حرکت من سرش رو چرخوند طرفم…
ملتمسانه و بی صدا لب زدم:
-لطفا..حالش خوب نیست..
چشم هاش رو بست و نفس عمیقی کشید..
با مکث یکی از دست هاش رو بالا اورد و روی کمر مادرجون گذاشت…
میون گریه لبخندی زدم..هرچقدر هم دلخور و ناراحت بود اما دل مهربونش اجازه نمیداد بی تفاوت باشه….
مادرجون دست سامیار رو حس کرد و گریه ش شدیدتر شد…
سرش رو از روی سینه ی سامیار برای دیدن صورتش بالا برد و دست هاش رو هم دو طرف صورتش قاب کرد….
سر سامیار رو پایین کشید تا هم قدش بشه و درحالی که سر و صورتش رو غرق بوسه می کرد، لرزون نالید:
-ببخشید..ببخش پسرم..چیکار کردم باهات..مادر نادونتو ببخش..اشتباه کردم اما تو ببخش…
دوباره زد زیر گریه و بوسه هاش رو از سر گرفت..
سامیار رو می بوسید و می بویید و طلب بخشش می کرد…
دستم رو روی دهنم فشردم تا صدای گریه ام بلند نشه و به سامیار نگاه کردم که چشم هاش رو بسته بود و دندون هاش رو محکم روی هم می فشرد…..
مادرجون دستش رو از روی موهای سامیار کشید تا روی شقیقه ش و همینطور تا روی گونه ش رو نوازش کرد و با زاری گفت:
-الهی قربونت برم..الهی فدات بشم مامان..خبط کردم مادر..باید طرف پسرمو می گرفتم..نادونی کردم..تو ببخش گل پسرم..تاج سرم…..
گریه ش بیشتر شد و بلند تر ادامه داد:
-کاش مرده بودم و اون کارو با تو نمی کردم..کاش من جای پدرت مرده بودم..اون به شما ایمان داشت..هیچوقت کاری که من کردمو نمی کرد..کاش میمردم و نمی شنیدم بخاطره ما کارت به دکتر و بیمارستان کشیده شده..دردت به جونم……
سامیار چشم هاش رو باز کرد و از همون فاصله ی نزدیک تو چشم های مادرش خیره شد و گرفته و غمگین لب زد:
-من تا اون موقع هیچ کار اشتباهی تو زندگیم کرده بودم؟…
لب های مادرجون لرزید:
-نه مادر..تو از برگ گلم پاک تر بودی..
سامیار اب دهنش رو قورت داد و با بغض نجوا کرد:
-کسی رو اذیت کرده بودم؟..
-نه قربونت برم..
دو قطره اشک اروم روی صورت سامیار فرو ریخت و به تلخی لب زد:
-پس چرا منو باور نکردی؟..
مادرجون پیشونیش رو روی سینه ی سامیار گذاشت و درحالی که می لرزید با گریه گفت:
-اشتباه کردم مامان..الهی کور بشم و این حال تورو نبینم…
از روی سینه ی سامیار پیراهنش رو چنگ زد و با همون حالش ادامه داد:
-حق داری..هرچیم بگم کارمو توجیه نمیکنه..اون ندای احمق مغز مارو شست و شو داد..یه سری عکس اورد گذاشت جلومون و یه حرفایی هم زد که هرکی بود باور می کرد..اما من نباید باور می کردم..من مادر توام..نباید باور می کردم..باید می گفتم پسر من این کارو نمیکنه..باید میزدم تو دهنش..من با کارم باعث شدم بقیه هم به خودشون اجازه بدن باهات اون کارو بکنن..ببخش پسرم..ببخش……
سامیار سرش رو عقب برد و با حرص دستش رو روی صورتش کشید و اشک هاش رو پاک کرد و لب زد:
-چطوری فراموش کنم لامصب؟..چطوری فراموش کنم نزدیک ترین ادم های زندگیم باهام اون کارو کردن..چطوری یادم بره مادر و برادرم با بقیه همراه شدن و جلوی کلی ادم خار و ذلیلم کردم…..
مادرجون دوباره سرش رو بلند کرد و با ملایمت دستش رو روی رد اشک های سامیار کشید و مهربون گفت:
-اگه بخواهی همه رو جمع می کنم و به جای اون موقع تو دهن تک تکشون میزنم و مجبورشون می کنم ازت عذرخواهی کنن..هرکاری بخواهی میکنم..فقط کافیه بخواهی…..
کمی تو صورت سامیار نگاه کرد و بعد چشم هاش رو بست و با بغض ادامه داد:
-فقط دیگه اینجوری نگاهم نکن..قلبم طاقتشو نداره..این نگاه ناراحت و دلخورت قلبمو اتیش میزنه پسرم..هرکاری تو بگی انجام میدم….
سامیار به مادرش خیره شد و پوزخندی زد و با مکث، خیلی تلخ گفت:
-دیگه چه فایده..دوری چندساله من از خانواده ام جبران میشه؟..اون روزایی که تو مطب ها و بیمارستان ها گذروندم فراموش میشه؟..تو لجن دست و پا زدنم از یاد خودم و بقیه میره؟..نه..دیگه هیچی مثل قبل از اون اتفاق نمیشه……
مادرجون دوباره زد زیر گریه و تکرار کرد:
-ببخشید..ببخشید..راست میگی..جبران نمیشه..ببخشید مادر…
سامیار چشم هاش رو بست و لب زد:
-گریه نکن..
مادرجون اشک هاش رو با یک دستش پاک کرد و گفت:
-باشه..
اما نتونست جلوی خودش رو بگیره و دوباره زد زیر گریه و نالید:
-چطوری گریه نکنم..دیدن این حال تو داره منو میکشه..فکر کردن به حال تو وقتی باهات اون کارو کردیم داره جونمو میگیره..الهی من قربونت بشم پسرکم…..
یهو صدای گریه ش اروم اروم کم شد و سرش خم شد روی سینه ی سامیار و چنگ زد به پیراهنش و پاهاش تو یک لحظه خم شد…
سامیار سریع دست انداخت زیر بغلش و نگهش داشت و همزمان جیغ منم بلند شد و با هول رفتم طرفشون:
-مامان..وای مامان چی شد؟..
سامیار محکم مادرش رو گرفت و کشیدش سمت مبل و به سختی نشوندش روش…
عسل دوید سمت اشپزخونه و سامان هم به سرعت خودش رو بهمون رسوند…
با ترس کنارش روی دسته ی مبل نشستم و سرش رو از کنار تو بغلم گرفتم و اروم با سر انگشت هام به گونه ش زدم:
-مامان..بیدار شو..الهی بمیرم..چی شد..
با گریه به سامیار نگاه کردم:
-سامیار یه کاری کن..
سامیار لیوانی که عسل اورده بود رو ازش گرفت و گفت:
-چیه؟..ابه یا اب قند؟..
عسل با هول گفت:
-این ابِ..اب قندم هست..بیارم؟..
-اره بیار..
بعد به سامان نگاه کرد و با لحنی نگران و عصبی گفت:
-داروهاش کجاست؟..
سامان هم با لحنی مشابه ی سامیار گفت:
-تو اتاقشه..
درحالی که به سرعت میرفت سمت اتاق مادرجون گفت:
-الان میارم..
سامیار یه مقدار کمی از اب تو لیوان رو توی دستش ریخت و به صورت مادرجون زد…
وقتی عکس العملی از مادرجون ندید دوباره دستش رو خیس کرد و روی کل صورتش کشید و بعد چند ضربه ی اروم به گونه ش زد و صداش کرد:
-مامان..صدامو میشنوی؟..
پلک های مادرجون کمی لرزید و من نفس راحتی کشیدم:
-سامیار..پلکش تکون خورد..
صدای نفس عمیق سامیار هم بلند شد و دوباره صدا کرد:
-مامان..چشماتو باز کن..
سر مادرجون از بغل روی سینه ام بود و دستم رو دور شونه هاش گذاشته بودم و به خودم تکیه ش داده بودم….
سرم رو خم کردم و روی موهاش رو بوسیدم و با گریه من هم صداش کردم:
-مامان..تورو خدا چشماتو باز کن..داریم از نگرانی سکته میکنیم..بیدار شو قربونت برم…
سامان با پلاستیکی پر از دارو اومد و با نگرانی و سریع همه ش رو روی عسلی کنارمون خالی کرد و درحالی که تند تند زیر و روشون می کرد، با ترس گفت:
-چی باید بهش بدیم..کدوم قرصش؟..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
Yekam bishtar mineveshti kash 😟
👌🏼❤Khaste nabashi azizam
خیلی کوتاه شده دیگه یکم بیشتر بنویس خب