رمان گرداب پارت 151 - رمان دونی

 

 

سرش رو بیشتر خم کرد پایین و دست هاش رو محکم تر دور خودش گرفت:

-حالم خوب نیست..

 

درد خودم و حالی که تا چند دقیقه پیش داشتم رو سریع فراموش کردم و پر از نگرانی برای این غریبه ی اشنا شدم….

 

چرخیدم سمت عسلی و داروهای روش رو زیر و رو کردم و گفتم:

-الان یه مسکن بهت میدم..درد داری؟..

 

سرش رو به نشونه ی مثبت تکون داد و من یک قرص از بسته جدا کردم و با لیوان اب گرفتم طرفش….

 

ازم گرفت و سریع و با کمی اب قرص رو بلعید و بازوهای خودش رو مالید و اروم گفت:

-لعنتی..استخونام داره می شکنه..

 

با غصه نگاهش کردم و لب زدم:

-خیلی زود از کمپ اومدی بیرون..باید بیشتر میموندی…

 

دوباره چشم های خوش رنگ و جذابش رو بهم دوخت و مثل خودم پچ زد:

-داشتم اونجا دیوونه میشدم پرند..طاقت یک روز بیشتر موندنو نداشتم دیگه…

 

-حق داری..اونجا خیلی سخته..اما این حالتم ببین..

 

دوباره شروع کرد به تکون دادن خودش به جلو و عقب و درهمون حال گفت:

-چیزی نیست..خوب میشم..

 

چشم هام رو بستم و سرم رو چرخوندم..طاقت دیدن این حالش رو نداشتم…

 

کمی بینمون سکوت شد و بعد با لحنی اروم و گیرا صدام کرد:

-پرند..

 

چشم هام بدون اختیار من چرخید طرفش که مهربون خیره بود بهم:

-بله؟..

 

-خوبی؟..گریه کردی؟..

 

 

 

سریع دستم رو روی صورتم کشیدم که اخم هاش تو هم رفت و با نگرانی گفت:

-اتفاقی افتاده؟..

 

-نه..فعلا استراحت کن..بعدا حرف میزنیم..

 

-الان بگو..چی شده؟..چرا حالت اینجوریه؟..

 

بغضم رو قورت دادم و سعی کردم لبخند بزنم:

-یکم دلم گرفته بود..رفتم تو حیاط..یهو یاد یه چیزایی افتادم و یکم بهم ریختم..الان خوبم..باور کن….

 

با اینکه معلوم بود قانع نشده اما سرش رو تکون داد و دیگه اصرار نکرد…

 

مدت ها بود محرم اسرار هم بودیم و دردودل هامون پیش همدیگه بود…

 

مثل کف دست همدیگه رو می شناختیم..

 

تو روزهای سختی با هم روبرو شدیم و دردهامون برای هم رو شد و شدیم دوتا دوست و همدم برای هم….

 

لبخنده تلخی زدم و گفتم:

-تو چیکار کردی؟..زنگ زدی؟..

 

لب اون هم به لبخنده تلخی از هم باز شد و سرش رو به نشونه ی مثبت تکون داد…

 

لبخندم پررنگ تر شد و با ذوق گفتم:

-حرف زدی؟..

 

اخم هاش رو تو هم کشید و باز سرش رو تکون داد که با ذوق بیشتری گفتم:

-چی گفت؟..حرفم زد باهات؟..

 

سرش رو این دفعه به منفی تکون داد..تمایلی به حرف زدن نداشت و حالش هم خوب نبود..برای همین زیاد پاپیچش نشدم و گفتم:

-باشه..بعدا حرف میزنیم..دردت بهتر شد؟..

 

-اره بهترم..

 

-یکم استراحت کن..دراز بکش..

 

خودش رو عقب کشید و روی تخت خوابید..خم شدم پتو رو کشیدم روش…

 

با لبخند به چشم های بسته ش نگاه کردم و اروم صداش کردم:

-سورن..

 

 

پلک هاش از هم فاصله گرفت و لبخند من هم با دیدن مردمک خوشرنگ چشم هاش پررنگ تر شد:

-همه چی درست میشه..نگران نباش..

 

سرش رو تکون داد و مچ دستش رو روی پیشونیش گذاشت…

 

نفسی کشیدم و لب زدم:

-کاری داشتی صدام کن..شب بخیر..

 

زمزمه وار جوابم رو داد:

-شب بخیر..

 

از اتاق رفتم بیرون و در رو اروم بستم..

 

حالا وقت ساختن خودم بود..داشتم از اتفاقی که امشب پشت سر گذاشته بودم ویرون می شدم…

 

به زور سر پا بودم و حس می کردم تمام تنم کثیف شده…

 

سری به اتاق خودم و مامان زدم..روی تخت نشسته بود و کتابی دستش بود و داشت مطالعه می کرد..کاری که هرشب قبل از خواب انجام میداد…..

 

از بالای عینکش نگاهم کرد و گفت:

-بهتر بود؟..

 

سرم رو تکون دادم:

-مسکن دادم بهش..بدن درد داشت..باید یه سر بریم دکتر دوباره..خیلی داره اذیت میشه…

 

نفس غمگینی کشید و با غصه گفت:

-دلم برای این بچه خونِ..میبینمش حالم بد میشه..خدا از باعث و بانیش نگذره..کاش زودتر خانواده شو خبر می کردی مامان..شاید با دیدنشون روحیه ش بهتر میشد…..

 

رفتم سر کمدم و حوله و لباس برداشتم و در همون حال گفتم:

-داریم کم کم باهاشون ارتباط میگیریم..همین امروز و فردا میان..اونام از هیچی خبر ندارن..نمیشه یهو بفهمن..خدایی نکرده اتفاقی میوفته..انگار امروز تماس گرفته باهاشون..اما حالش خوب نبود نتونست بگه چی شد……

 

 

مامان سرش رو تکون داد و با تعجب به لباس های تو دستم نگاه کرد:

-میری حموم این وقت شب؟..

 

-اره خوابم نمیبره..یه دوش بگیرم زود میام..

 

-بذار فردا برو پرند..

 

-زود میام..

 

کوتاه اومد و مهربون گفت:

-مراقب باش حموم بخار نکنه باز حالت بد بشه عزیزم…

 

-چشم..

 

لبخندش رو با لبخنده تلخی جواب دادم و از اتاق رفتم بیرون و خودم رو انداختم تو حموم…

 

در رو که بستم با همون لباس های تو دستم اوار شدم و نشستم رو زمین…

 

صورتم رو تو لباس هام فشردم که صدای هق هقم بیرون نره و به گوششون نرسه…

 

احساس کثیفی می کردم و حالم از خودم داشت بهم می خورد…

 

کمی نشستم و گریه کردم بلکه دلم اروم بگیره اما نمیشد…

 

از جا پریدم و لباس هام رو تو رختکن گذاشتم و لباس های تنم رو دراوردم و تو سبد انداختم و دوش رو باز کردم…..

 

با گریه کیسه رو برداشتم و با حرص و محکم شروع کردم به کشیدن روی تنم…

 

کاش رد دست های اون عوضی از روی تنم پاک میشد…

 

هق زدم و کیسه رو محکم روی گردن و سینه ام کشیدم..پوستم می سوخت اما احساس می کردم تنم بوی اون رو گرفته و پاک نمیشد….

 

جلوی اینه کوچک تو حموم ایستادم و به صورت خیسم خیره شدم…

 

از خودم متنفر شده بودم..از این ضعفی که جلوش از خودم نشون داده بودم، حالم بهم می خورد….

 

به چشم های سبز رنگم که از گریه ی زیاد قرمز و خمار شده بود نگاه کردم و هق زدم…

 

موهای بلند و خیسم رو از دو طرف سرم چنگ زدم و با ضعف رو زمین نشستم و دوباره دستم رو روی دهنم فشردم تا صدای گریه ام بلند نشه……

 

 

 

****************************************

 

جلوی اینه ایستادم و مقنعه ام رو مرتب کردم..

 

بی حال بودم و حوصله ی هیچ کاری رو نداشتم اما مجبور بودم برم سرکار…

 

زیر چشم هام گود و کبود شده بود و صورتم رنگ پریده اما حوصله ی زدن یک مرطوب کننده هم نداشتم….

 

زبونم رو روی لب های خشک و پوسته پوسته شده ام کشیدم و کیفم رو برداشتم…

 

از اتاق رفتم بیرون و یک راست رفتم سمت اشپزخونه و مامان رو دیدم که مشغول چیدن میز صبحانه بود….

 

با صبح بخیری جلو رفتم و گونه ش رو بوسیدم..

 

جوابم رو داد و گفت:

-بشین الان برات چایی میریزم..

 

-نه مامان دیرم شده..همونجا یه چیزی میخورم..

 

-اخه ضعف میکنی..

 

-حواسم هست..سورن بیدار شده؟..

 

-اره..همینجا بود تا الان..حتما رفت تو اتاقش..

 

-حواست باشه بیرون نره مامان..داروهاشم از تو اتاقش جمع کن..یه وقت حالش بد نشه وسوسه بشه زیاد بخوره…..

 

-باشه برو حواسم هست..اسپریتو برداشتی؟..

 

-اره..فعلا خداحافظ..

 

جواب خداحافظیم رو داد و رفتم جلوی در نشستم و از تو جاکفشی کفش هام رو برداشتم و مشغول پوشیدن شدم….

 

یک بار چند سال پیش بدون اسپری ام بیرون رفتم و حالم بد شد و کارم به بیمارستان کشید..از اون روز هردفعه میخواستم بیرون برم یاداوری میکرد…..

 

نفسی کشیدم و بند کفش هام رو که بستم بلند شدم…

 

از در زدم بیرون و سرم رو که بلند کردم چشمم به سورن افتاد…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان نیم تاج pdf از مونسا ه

  خلاصه رمان :       غنچه سیاوشی،دختر آروم و دلربایی که متهم به قتل جانا ، خواهرزاده‌ی جهان جواهری تاجر بزرگ تهران و مردی پرصلابت می‌شه، حکم غنچه اعدامه و اما جهان، تنها کس جانا… رضایت می‌ده، فقط به نیت اینکه خودش ذره ذره نفس غنچه‌رو بِبُره! به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آدم و حوا pdf از گیسوی پاییز

  خلاصه رمان :   نمی دانی که لبخندت خلاصه ای از بهشت است و نگاه به بند کشیده ات ، شریف ترین فرش پهن شده برای استقبال از دلم ، که هوایی حوا بودن شده …. باور نمی کنی که من از ملکوت نگاه تو به عرش رسیدم …. حرف های تو بارانی بود که زمین لم یزرع دلم

جهت دانلود کلیک کنید
رمان ماه مه آلود جلد سوم

  دانلود رمان ماه مه آلود جلد سوم خلاصه : “مها ” دختری مستقل و خودساخته که تو پرورشگاه بزرگ شده و برای گذروندن تعطیلات تابستونی به خونه جنگلی هم اتاقیش میره. خونه ای توی دل جنگلهای شمال. اتفاقاتی که توی این جنگل میوفته، زندگی مها رو برای همیشه زیر و رو می کنه؛ زندگی که شاید از اول برای

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان حکم نظر بازی pdf از مژگان قاسمی

  خلاصه رمان :       همتا زنی مطلقه و ۲۳ ساله زیبا و دلبر توی دادگاه طلاقش با حاج_مهراد فوق العاده جذاب که سیاستمدارم هست آشنا میشه اما حاجی با دیدنش یاد بزرگ ترین راز زندگی خودش میفته… همین راز اونارو توی یک مسیر ممنوعه قرار میده…     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان به چشمانت مومن شدم

    خلاصه رمان :     این رمان راجب یه گروه خوانندگی غیرمجازی با چند میلیون طرفدار در صفحات مجازی با رهبری حامی پرتو هستش، اون به خاطر شغل و شمایلش از دوستان و خانواده طرد شده، اکنون او در همسایگی ترنج، دختری چادری که از شیراز جهت تحصیل در دانشگاه تهران آمده قرار گرفته با عقاید و دنیایی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دلیار
دانلود رمان دلیار به صورت pdf کامل از mahsoo

      خلاصه رمان دلیار :   دلیار دختری که پدرش را از دست داده مدتی پیش عموش که پسری را به فرزندی قبول کرده زندگی می کنه پسری زورگو وشکاک ..حالا بین این دو نفر اتفاقاتی میوفته که باعث…   پایان خوش   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
6 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
nila
nila
1 سال قبل

بااااباااا من اگه میدونستم سورن زندس عمرا اگ اونموقع بخاطر مرگش اون همه اشک میریختم
چقد غصه خوردم… حااجیی نکن با ما این کارو
تازه خودم و جمع و جور کردم 💔😂

غزل
غزل
1 سال قبل

توروخدا حالا ک جالب شده بیشتر پارت بزاااار حالا کِی میشه سورن و سوگل همو ببینن… 😢
حالا باید غصه پرند و هم بخوریم ایخداا☹️💔
چرا نمیگی سوگل چیشددد

یه نفر
یه نفر
1 سال قبل

من اول فکر کردم پرند بچه سوگله😂

Bahareh
Bahareh
1 سال قبل

خوبه از سوگل و لوس بازیای حاملگیش رد شد اومد سمت سورن بدبخت دیگه واقعا قسمت سوگل و الکی داشت کش میداد انقدم که لوس بود آدم بدش میومد.

سارا
سارا
1 سال قبل
پاسخ به  Bahareh

👏 👌

Asra
Asra
1 سال قبل
پاسخ به  Bahareh

واقعا

دسته‌ها
6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x