دستش رو از روی صورتم برداشت و دوتا دستم رو توی دست هاش گرفت…
اون هم بغض کرده بود و سعی می کرد قورتش بده..
فشاری به دست هام اورد و ادامه داد:
-من هنوز از هیچی خبر ندارم..سورن گفته سرفرصت برامون تعریف میکنه که چطور سر از اینجا دراورده..شاید هیچی ندونم اما محبت و علاقه ی شما بهش رو دیدم..دیدم چطوری در خونتونو به روش باز کردین و ازش مراقبت کردین..به مامانتم گفتم..من مدیون شمام..نمی تونم هیچ جوری جبران کنم..فقط میتونم تشکر کنم..ازتون ممنونم..خداروشکر می کنم که شما سر راهش قرار گرفتین..ممنون که این مدت هواش رو داشتین و مثل عضوی از خانواده کنار خودتون نگهش داشتین…….
دست هام رو محکم تر فشرد و نفس عمیقی کشید:
-خیلی ازتون ممنونم..
دست هام رو از دستش دراوردم و دوباره بغلش کردم و اروم گفتم:
-کاری نکردیم..ما سورن رو دوست داریم..اونم عضوی از این خونه س..مامانم مثل پسرش دوستش داره..به این چیزا فکر نکن….
صدام رو پایین اوردم و با بغض بیشتری ادامه دادم:
-خیلی مواظبش باش..خیلی زیاد..وقتی براتون تعریف کنه متوجه میشی چرا اینقدر تاکید می کنم..تنهاش نذار..خیلی مراقب باش….
سوگل خودش رو عقب کشید و با نگرانی و پر از سوال خیره شد بهم…
سرم رو تکون دادم:
-نگران نباش..فقط حواست بهش باشه..
لب هاش رو بهم فشرد و با چشم های ترسون و پر از نگرانی سرش رو تکون داد…
با صدای پایی از پشت سرمون دستی به صورتم کشیدم و از جام بلند شدم…
سامیار رو دیدم که اماده شده بود و پشت مبلی که ما نشسته بودیم ایستاده بود و نگاهمون می کرد….
لبخندی زدم و با صدای گرفته ای که در اثر بغض بود گفتم:
-من یکم با سورن حرف بزنم..
جفتشون سر تکون دادن و من راه افتادم سمت اتاق سورن و درهمون حال صدای سامیار رو شنیدم که خطاب به سوگل گفت:
-چی شده..خوبی؟..
جلوی اتاق سورن ایستادم و چرخیدم طرفشون..سامیار مبل رو دور زده و کنار سوگل نشسته بود و سوگل رو تو بغلش گرفته بود…..
لبخندی زدم و نگاهم رو دزدیدم..خوش بحالش کسی رو داشت که ارومش کنه…
تقه ای به در زدم و با صدای سورن لب زدم:
-می تونم بیام داخل؟..
با مکث صداش بلند شد:
-بیا..
در رو باز کردم و رفتم داخل..هنوز فرصت نکرده بودم باهاش حرف بزنم..باید قبل رفتنش حرف میزدم و از دلش درمیاوردم…..
لبه ی تخت نشسته بود و ارنج دست هاش رو روی زانوهاش گذاشته بود و با جفت دست هاش چنگ زده بود به موهاش….
با صدای بسته شدن در سرش رو بلند کرد و متوجه چشم های سرخش شدم…
لبخنده تلخی زدم:
-خوبی؟..
سرش رو به چپ و راست تکون داد..اون هم ناراحت بود از رفتنش..پس چرا می رفت؟…
دوست داشتم این رو بهش بگم اما من این حق رو نداشتم..اون باید به زندگی گذشته ش برمی گشت….
با دو گام بلند خودم رو بهش رسوندم و کنارش لبه ی تخت نشستم و با بغض نگاهش کردم:
-سورن..
سرش رو اروم چرخوند و نگاهم کرد..دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و بغضم اب شد:
-ببخشید..
نفس عمیقی کشید و کامل چرخید طرفم:
-چیو ببخشم؟!..
پشت دستم رو روی صورتم کشیدم و سرم رو پایین انداختم و اهسته گفتم:
-اون شب..تو حالت خوب نبود..من ترسیده بودم..نمی دونستم چیکار کنم..ترسیدم بلایی سرمون بیاره..نتونستم بهت بگم..مجبور شدم به حرفش گوش بدم و برم زیرزمین..عصبی شده بود چون شمارشو از همه جا بلاک کردم..اومده بود بهم بگه جوابشو بدم..به خدا حتی هنوزم شمارشو از بلاک درنیاوردم..نمی خوام باهاش حرف بزنم..اون شب فقط ترسیدم بلایی سر شما بیاره..به خدا……
دستش رو بالا اورد و من ساکت شدم..
همینطور با بغض نگاهش می کردم که اروم و شمرده گفت:
-چون می دونم چقدر ترسیدی دلخورم که بهم نگفتی..باید به من می گفتی..نباید می رفتی پیشش..اگه بلایی سرت میاورد چی؟..مگه کم از این ادم کشیدی که هنوزم بهش اعتماد داری؟…..
با هول پریدم تو حرفش:
-نه نه..به خدا اعتماد ندارم..هیچ کس تو این دنیا نیست که من اندازه ی اون ازش متنفر باشم..خودت میدونی چقدر ازش بدم میاد..از ترس به حرفش گوش دادم…..
محکم و با جدیت گفت:
-هردلیلی داشت نباید می رفتی پرند..باید به من می گفتی تو خونه س..تا کی می خواهی سرخود خودتو تو دردسر بندازی..بفهم اون ادم خطرناکه..نباید حتی به چند متریش نزدیک بشی….
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
همین؟؟😕خیلی کوتاهه یکم بیشتر بنویس
حمایت از رمانهای خاله فاطی😎
#هشتک_حمایت_❤