با تردید دوباره و دوباره خوندمش و نمی تونستم حدس بزنم کار کی می تونست باشه…
گوشه های لبم رو پایین دادم و با خودم فکر کردم شاید کاوه اس..شماره اصلیش رو بلاک کردم، حتما با شماره جدید پیام داده بود….
گوشی رو بستم و انداختم کنار بالشم و چشم های خسته ام رو بستم…
اما بعد چند ثانیه دوباره باز کردم و به سقف خیره شدم..
اینجور شعرهای احساسی از اون وحشی بعید بود..شک داشتم کار اون باشه…
گوشی رو از کنارم برداشتم و وارد پیام هام شدم و برای همون شماره فرستادم “شما”..
گوشی رو تو دستم فشردم و بی طاقت منتظرم شدم..
هرچی می گذشت ناامیدتر می شدم..انگار قصد جواب دادن نداشت و منم نمی خواستم بهش زنگ بزنم….
شاید اشتباه فرستاده بود..یا شاید واقعا کاوه بود..نمی خواستم واسه خودم دردسر درست کنم…
گوشی رو دوباره گذاشتم کنارم و ازجام بلند شدم..حالم داشت از این حالی که داشتم بهم میخورد….
باید یک دوش می گرفتم شاید سرحال میشدم و کمی ارامش می گرفتم تا تب عصبیم هم قطع بشه…
حوله و لباس برداشتم و در اتاق رو باز کردم..سرکی کشیدم و دیدم بچه ها مشغول حرف زدن هستن و مامان هم تو اشپزخونه بود….
اروم در اتاق رو بستم و بی سر و صدا خودم رو به حمام رسوندم و رفتم داخل…
خداروشکر نفهمیدن وگرنه هرجور بود جلوم رو می گرفتن…
تو ده دقیقه دوش گرفتم و چون دوباره کمی لرزم گرفته بود، سریع خودم رو خشک کردم و لباس پوشیدم….
از حمام که بیرون رفتم نگاهم به مامان خورد که جلوی در اشپزخونه ایستاده بود و با چشم های از حدقه دراومده من رو نگاه می کرد….
با خجالت نگاهش کردم که دادش بلند شد:
-تو کی رفتی حموم..دیوونه شدی پرند..می خواهی منو بکشی؟…
با صداش بچه ها هم برگشتن و با تعجب نگاهم کردن..
مظلومانه نگاهشون کردم و لب زدم:
-خیلی عرق کرده بودم..حالم داشت بهم می خورد به خدا..
مامان چشم غره ای بهم رفت و دنیز خنده ش گرفت و بلند شد اومد طرفم و بازوم رو گرفت و کشید سمت اتاق و گفت:
-بریم موهاتو خشک کنیم تا بدتر نشدی..
البرز از پشت سرمون گفت:
-اگه حال دارین بعدش بدیم گشتی بزنیم..حال و هوای پرندم عوض میشه…
قبول کردیم و من و دنیز رفتیم تو اتاقم و جلوی میز ارایشم نشستم…
دنیز سشوار رو به برق زد و پشت سرم ایستاد و تند تند موهام رو خشک کرد و بعد شونه زد و دورم رها کرد….
ازش تشکر کردم و دست هام رو بردم بالای سرم و کش و قوسی به خودم دادم..احساس خوبی داشتم و انگار بهتر شده بودم….
نگاهی به روی میزم کردم و کمی ریمل و بعد یک رژ لب مات قرمز به لب هام مالیدم و با انگشت هام پخشش کردم و فقط یک رد کمرنگ ازش روی لبم موند…..
از پشت میز بلند شدم و چرخیدم سمت دنیز:
-چی بپوشم؟..
چشم غره ای بهم رفت و از لبه ی تخت بلند شد و رفت سمت کمدم…
سلیقه ی دنیز تو انتخاب لباس و ست کردن و کلا خرید کردن، حرف نداشت و همیشه با هزارتا بهانه یه کاری می کردیم اون برامون انتخاب یا خرید بکنه…..
من جاش روی تخت نشستم و نگاهم به گوشیم افتاد..
با عجله از روی تخت برداشتمش و صفحه ش رو باز کردم و با ناامیدی اخم هام تو هم رفت…
اون شماره ی ناشناس جواب نداده بود و نمی دونم چرا انقدر کنجکاو بودم بدونم کیه…
با صدای دنیز سر بلند کردم که یک شلوار جین ابی روشن دستش بود، به همراه یک مانتو مشکی ساده ی کوتاه که مدل پیراهن مردونه بود….
یک شال نخی مشکی هم از کشوی شال هام برداشت و انداخت کنارم روی تخت و گفت:
-زود باش دیگه..الان صدای پسرا درمیاد..
گوشی رو تو دستم چرخوندم و گفتم:
-یه دقیقه بیا بشین کارت دارم..
درحالی که مانتوش رو برداشته بود تا بپوشه، با تعجب نگاهم کرد و اومد کنارم نشست…
رفتم روی پیامی که برام اومده بود و گفتم:
-شما که از اتاق رفتین بیرون این پیام برام اومد..
با تعجب گوشی رو گرفت و مشغول خوندن شد و بعد نگاهم کرد:
-کیه؟!..
-نمی دونم..پیام دادم “شما” ولی جواب نداد دیگه..
کمی فکر کرد و گفت:
-می خواهی با گوشی من زنگ بزنیم ببینیم کیه؟!..
-نه ولش کن..می ترسم کاوه باشه..نمی خوام دردسر بشه..اگه اشنا باشه بازم پیام میده یا حتی زنگ میزنه…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.2 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
حمایت از رمانهای خاله فاطی😎
#هشتک_حمایت_❤