رمان گرداب پارت 175 - رمان دونی

 

 

دنیز با تردید نگاهم کرد و خواست چیزی بگه اما انگار پشیمون شد…

 

از جاش که بلند شد با تعجب گفتم:

-چی می خواستی بگی؟..

 

تند تند مشغول پوشیدن مانتوش شد و گفت:

-هیچی هیچی..پاشو بپوش دیگه دیر شد..

 

چشم های سرخم رو بهش دوختم و با حرص صداش کردم که اون هم با حرص گفت:

-بابا چیز خاصی نمی خواستم بگم..بلند شو دیگه..

 

پوفی کردم و بلند شدم، لباس هارو پوشیدم و موهام رو با کلیپس بالای سرم کامل جمع کردم و شالم رو روی سرم انداختم….

 

یکی از عینک افتابی های مشکیم رو برداشتم و روی موهام گذاشتم و با دنیز از اتاق رفتیم بیرون…

 

البرز سوتی زد و با خنده گفت:

-خوشگلارو..

 

با خنده چشم غره ای بهش رفتیم و بعد از کلی سفارس از طرف مامان و چشم گفتن ما، بالاخره ازش خداحافظی کردیم و از خونه زدیم بیرون….

 

کنار ماشین کیان ایستادیم و قبل سوار شدن، البرز سریع گوشیش رو از جیبش دراورد و گفت:

-وایسین یه سلفی بگیرم..

 

من و دنیز و کیان کنار هم ایستادیم و البرز خودش کمی جلوتر از ما ایستاد و گوشیش رو بالا برد و درحالی که هممون لبخند روی لب هامون بود، عکس رو گرفت و کمی نگاهش کرد و بعد گفت:

-عالی شد..میذارم استوری..

 

همگی تو ماشین نشستیم و کیان ماشین رو روشن کرد و راه افتاد…

 

دنیز گوشیش رو دراورد و وارد اینستاگرامش شد و گفت:

-ببینیم عکسمون چطور شد..

 

 

 

سرم رو خم کردم تو گوشی و دنیز استوری البرز رو باز کرد…

 

عکس رو گذاشته بود و با یک ایموجی من رو نشون داده بود و نوشته بود:

“دختر مریضمون رو میبریم ددر دودور حال و هواش عوض بشه”

 

از پشت مشتی به شونه ش زدم و با خنده گفتم:

-حالا واجب بود به همه اعلام می کردی من مریضم؟..

 

البرز شونه ای بالا انداخت و انقدر غرق گوشی و چت کردنش بود که جوابم رو نداد…

 

دوباره چرخیدم سمت دنیز و عکس رو نگاه کردم..کاملا مشخص بود من بیمارم..چشم هام قرمز و خمار و زیرشون کمی گود و سیاه شده بود…..

 

داشتیم با دنیز حرف می زدیم و درمورد عکس نظر می دادیم که صدای گوشی کیان بلند شد…

 

همینطور که با دنیز حرف میزدم، گوشم به حرف های کیان هم بود که داشت پشت گوشی احوال پرسی می کرد….

 

نیم نگاهی به کیان کردم و به حرف هاش گوش دادم:

“قربونت..نه چیزی نیست..خوبه..میگم چیزی نیست..اره..چرا خودت نمیزنی..باشه..مسخرشو درنیار دیگه..این چه وضعشه..خیلی خب باشه..میگم باشه..اوکی..فعلا”…..

 

گوشی رو که قطع کرد با تعجب گفتم:

-کی بود؟..

 

از اینه وسط نگاهم کرد و با مکث کوتاهی گفت:

-امیر بود..چطور؟..

 

امیر پسرخاله ی کیان بود..شونه ای بالا انداختم و گفتم:

-همینطوری..

 

نگاهش رو ازم گرفت و ضربه ای به فرمون زد و بلند گفت:

-خب..کجا بریم؟..

 

 

 

***************************************

 

چند بار پلک زد و بعد چشم هاش رو اروم باز کرد..

 

میون دست های امن و گرم سامیار اسیر بود و چقدر این اسارت رو دوست داشت…

 

چند صبح بود که وقتی تو این اغوش چشم باز می کرد و یادش می افتاد که سورنش تو اتاق بغلی خوابیده، ارامش دلنشینی کل وجودش رو فرا می گرفت….

 

لبخند روی لب هاش نشست و اهسته دست های سامیار رو از دورش باز کرد که بیدارش نکنه اما موفق نشد….

 

صدای گرفته و خوابالودش رو که شنید، لبخندش پررنگ تر شد:

-بخواب..مگه ساعت چنده که بیدار شدی؟..

 

نگاهش رو چرخوند سمت ساعت روی پاتختی و با دیدن ساعت گفت:

-هفت و نیمِ..

 

اروم تو بغلش چرخید و رو بهش شد..چشم هاش بسته بود و موهاش تو پیشونیش پخش شده بود…

 

دستش رو روی موهای سامیار کشید و سرش رو جلو برد و گونه ش رو بوسید:

-صبح بخیر..

 

جواب بوسه ش رو با بوسه ای روی لب هاش گرفت و صداش رو شنید:

-صبح شما هم بخیر..

 

خیلی وقت بود جواب صبح بخیرش، جمع بسته میشد و سامیار مهربونش دخترشون رو هم فراموش نمی کرد….

 

دستش رو لابه لای موهای سامیار برد و لب زد:

-پاشو تا من صبحانه اماده می کنم یه دوش بگیر..دیرت نشه..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.4 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان رز سفید _ رز سیاه به صورت pdf کامل از ترانه بانو

  خلاصه رمان:   سوئیچ چرخوندم و با این حرکت موتور خاموش شد. دست چپمو بالا اوردم و یه نگاه به ساعتم انداختم. همین که دستمو پایین اوردم صدای بازشدن در بزرگ مدرسه شون به گوشم رسید. وکمتر از چندثانیه جمعیت حجیمی از دختران سورمه ای پوش بیرون ریختند. سنگینی نگاه هایی رو روی خودم حس می کردم که هراز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طلوع نزدیک است pdf از دل آرا دشت بهشت

  خلاصه رمان:         طلوع تازه داره تو زندگیش جوونی کردنو تجربه می‌کنه که خدا سخت‌ترین امتحانشو براش در نظر می‌گیره. مرگ پدرش سرآغاز ماجراهای عجیبیه که از دست سرنوشت براش می‌باره و در عجیب‌ترین زمان و مکان زندگیش گره می‌خوره به رادمهر محبی، عضو محبوب شورای شهر و حالا طلوع مونده و راهی که سراشیبیش تنده.

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نجوای نمناک علفها به صورت pdf کامل از شکوفه شهبال

      خلاصه رمان:   صدای خواننده در فضای اتومبیل پیچیده بود: ((شهزاده ی آسمونی/گفتی که پیشم می مونی.. برایاین دل پر غم/ آواز شادی می خوانی عشق تو آتیش به پا کرد/ با من تو روآشنا کرد.. بی اونکه حرفی بگویم/راز منو بر ملا کرد.. یه لحظه بی تونبودم/ یه لحظه بی تو نزیستم.. یه روز سراغمو می

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان من به عشق و جزا محکومم pdf از ریحانه

    خلاصه رمان :       یلدا تو دوران دبیرستان تو اوج شادابی و طراوت عاشق یه مرده سیاه‌پوش میشه، دختری که حالا دیپلم گرفته و منتظر خواستگار زودتر از موعدشه، دم در ایستاده که متوجه‌ی مرد سیاه‌پوش وسط پذیرایی خونه‌شون میشه و… شروع هر زندگی شروع یه رمان تازه‌ست. یلدای ما با تمام خامی‌ها و بی‌تجربگی وارد

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شهر زیبا pdf از دریا دلنواز

  خلاصه رمان:       به قسمت اعتقاد دارید؟ من نداشتم… هیچوقت نداشتم …ولی شاید قسمت بود که با بزرگترین ترس زندگیم رو به رو بشم…ترس دوباره دیدن کسی که فراموشش کرده بودم …آره من سخت ترین کار دنیا رو انجام داده بودم… کسی رو فراموش کرده بودم که اسمش قسم راستم بود… کسی که خودش اومده بود تو

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آرامش پنهان به صورت pdf کامل از سمیرا امیریان

  خلاصه رمان:       دلارا دختری است که خانواده خود را سال ها پیش از دست داده است و به تنهایی زندگی می گذراند. روزی آگهی استخدام نیرو برای یک شرکت مهندسی کامپیوتر را در اینستا مشاهده می کند و برای مصاحبه پا به این شرکت می گذارد و با مردی درد کشیده و زخم خورده آشنا می

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
.rhnMk
.rhnMk
1 سال قبل

اخی بالاخره برگشتیم به سوگل و سامیار خودمون🥲😂

🙃...یاس
🙃...یاس
1 سال قبل

حمایت از رمانهای خاله فاطی😎
#هشتک_حمایت_❤

آرامش
آرامش
1 سال قبل

چرا انقدر کم آخه؟؟!!!!

دسته‌ها
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x