با کنجکاوی پوشه رو توی دستم جابجا کردم و گفتم:
-اِ راستی..چیه این؟..
قبل از اینکه سورن بتونه چیزی بگه و بدون اجازه، پوشه رو باز کردم و نگاهی به داخلش انداختم….
با هر برگه ای که می خوندم چشم هام گردتر میشد و نگاهم بهت زده تر…
نمی تونستم چیزی که می خوندم رو باور کنم..
متحیر چرخیدم سمتش و بهت زده صداش کردم:
-سورن!..
لبخند روی لبش بود و زیر لب گفت:
-وروجک فضول..
زبونم رو روی لبم کشیدم و بی توجه به حرفش گفتم:
-سورن..اینا چیه؟..واقعیه؟!..
چشم هام رو تا ته باز کرده بودم و گوش هام تیز شده بود تا جوابش رو بشنوم و مطمئن بشم…
از حرکت کوچک سرش، متوجه شدم نیم نگاهِ کوتاهی بهم انداخت…
خیره خیره و بدون پلک زدن داشتم نگاهش می کردم که سرش رو به تایید تکون داد…
انگار یک چیزی توی دلم منفجر شد و پوشه و برگه های توی دستم رو ول کردم روی پام و بعد فقط صدای جیغ هایی که میزدم تو ماشین پیچید…..
بی توجه به سورن، دست هام رو بهم می کوبیدم و از ته گلو جیغ میزدم و می خندیدم…
سورن هول کرده بود و حتی متوجه ترمز کوچکی که گرفت شدم و انگار سریع فهمید وسط خیابونه که دوباره به راهش ادامه داد….
کمی جلوتر ماشین رو کشید کنار خیابون و ایستاد و چرخید طرفم…
صدای متعجب و بهت زده ش رو وسط جیغ هام می شنیدم:
-پرند..پرندجان..چیکار میکنی عزیزم..پرند..
دست هام رو مشت کردم و چرخیدم طرفش و با چشم هایی که می دونستم برق میزنه و با ذوق و جیغ گفتم:
-سورن..سورن باورم نمیشه..تو چیکار کردی..وای خدایا..سورن…
صدای خنده ی از ته دلش بلند شد و دست هاش رو اورد جلو و مشت هام رو توی دست هاش گرفت و سعی می کرد کنترلم کنه اما نمی تونست…..
دست هام رو محکم تر گرفت و با خنده گفت:
-عزیزم..عزیزدلم همه دارن نگاهمون میکنن..اروم باش..پرند چی شدی تو…
با احساس تنگی نفس، بالاخره دست از جیغ زدن برداشتم و با چشم هایی گشاد شده به سورن نگاه کردم و بریده بریده گفتم:
-سو..سورن..اس..اسپری..
با هول دست هام رو ول کرد و گفت:
-کجاست؟!..کجاست؟..
-تو..کیف..کیفم..
دستپاچه خم شد و کیفم رو که وسط کولی بازی هام افتاده بود پایین پام رو برداشت و سریع اسپری ام رو پیدا کرد….
با هول گرفت جلوی دهنم و با نگرانی گفت:
-باز کن..دهنتو باز کن..
با عجله چند پاف تو دهنم خالی کرد و اسپری رو عقب کشید…
چشم هام رو بستم و چند نفس عمیق پشت سر هم کشیدم…
سورن دوباره دست هام رو توی دست هاش گرفت و صدای نفس های عمیقش که هم گام با من می کشید تو ماشین پیچید….
حالم که کمی جا اومد، لای چشم هام رو باز کردم و نگاهم که به سورن افتاد دوباره زدم زیر خنده…
چشم های سورن گرد شد و با نگرانی گفت:
-اروم..اروم باش..جون سورن اروم..سکته کردم اروم بگیر…
دست هاش رو فشردم و اروم خنده ام رو جمع کردم و با لبخندی که روی لبم مونده بود نگاهش کردم….
با ارامش و خیلی اهسته لب زدم:
-خوبم..نگران نباش..
چشم هاش رو بست و نفس عمیق و اسوده ای کشید و گفت:
-داشتی میکشتی منو..
لبم رو گزیدم و با ذوق گفتم:
-سورن..یه بار دیگه بگو..اون برگه ها واقعی بود؟..
نگاهش رو توی چشم هام دوخت و با لبخنده عمیقی سرش رو تکون داد:
-اره عزیزم..
اروم تر از قبل زدم زیر خنده و با شوق گفتم:
-وای خدا..باورم نمیشه..سورن..
سورن هم دوباره خندید و با چشم هایی که برق میزد گفت:
-فکر نمی کردم اینقدر خوشحال بشی وگرنه زودتر بهت می گفتم…
-مگه میشه خوشحال نشم..به مامان گفتی؟..
-نه..می خواستم اول به تو بگم..با هم بهش میگیم..
سرم رو تکون دادم و با ذوق چرخیدم و دوباره پوشه رو باز کردم…
مدارک دندان پزشکیش داخلش بود که از تهران گرفته بود…
همینطور نامه و مجوز باز کردن مطب..اون هم کجا؟!..
طبق این برگه ها، سورن قرار بود اینجا مطب دندان پزشکیش رو باز کنه…
و این یعنی قرار بود اینجا بمونه..
روی پا بند نبودم و از خوشحالی نمی دونستم چکار کنم..
دلم می خواست دوباره جیغ و داد راه بندازم و هیجانم رو تخلیه کنم اما دیگه نمیشد…
برگه ها رو مرتب کردم و دوباره داخل پوشه گذاشتم و دادم دست سورن…
با خنده ازم گرفت و پوشه رو انداخت روی صندلی عقب و درحالی که دوباره ماشین رو راه می انداخت گفت:
-سورپرایزمو خراب کردی..
دست هام رو کوبیدم بهم و با ذوق گفتم:
-همین الانم سورپرایز شدم..فکرشم نمی کردم برای همیشه بخواهی بیایی اینجا…
انگشت هام رو توی هم قفل کردم و گرفتم زیر چونه ام و سرم رو چرخوندم طرفش و ادامه دادم:
-چی شد به فکر باز کردن مطب افتادی؟..
لبخندی زد و با حسی زیبا و از ته دل گفت:
-از بچگی ارزوم دندان پزشکی بود..وقتی مدرکش رو گرفتم و دانشگاهم تموم شد، شاهین افتاد تو زندگیمون و فرصت نکردم ادامه بدم..الان دیگه وقتش بود که به ارزوم برسم…..
-چه کار خوبی کردی..چقدر برات خوشحال شدم سورن..خدارو شکر…
لبخندش عمیق تر شد و سرش رو تکون داد:
-خودمم خیلی خوشحالم..دارم به ارزوی بچگیم میرسم..
با فکری که یهو تو سرم جرقه زد، چشم هام گرد شد و گفتم:
-سورن به سوگل چی گفتی؟..مشکلی نداشت با اومدنت به اینجا؟…
احساس کردم از زیر عینک کمی اخم هاش توی هم رفت اما لبخندش رو حفظ کرد و گفت:
-باهاش صحبت کردم..به سختی تونستم راضیش کنم..چند روز مدام باهم بحث داشتیم…
نیم نگاهی بهم انداخت و با لحنی متفاوت گفت:
-اما اونم متوجه شد باید جایی باشم که از ته دل خوشحالم..
دلم از حرف و لحنش لرزید و نگاهم رو دزدیدم تا متوجه ی ذوق و خوشحالیم نشه…
چقدر حرف هاش بی پرواتر و دلنشین تر شده بود..باورم نمیشد این همون سورن بود که بدون هیچ حرفی گذاشت رفت و هیچ خبری ازش نداشتم….
یه جوری وانمود کردم که انگار متوجه ی منظورش نشدم و گفتم:
-حتما خیلی ناراحت شده..
-بهش قول دادم تند تند برم بهش سر بزنم که زیاد دلتنگ نشه..تازه ازم قول گرفته واسه زایمانش حتما اونجا باشم و شمارو هم با خودم ببرم….
-حتما..چرا که نه..دلمم براش تنگ شده..خیلی دوست داشتنیه…
-اتفاقا اونم همین نظر رو نسبت به تو داره..
خندیدم و مهربون گفتم:
-از بس خودش مهربون و گله همه رو خوب میبینه..
بی حرف و با لبخند سرش رو تکون داد و منم برای چند لحظه سکوت کردم…
اما انقدر هیجان داشتم که نمی تونستم ساکت بمونم..
دوباره چرخیدم طرفش و با ذوق گفتم:
-خب..الان برنامه چیه..کجا قراره مطبت رو راه بندازی؟..
-توی این مورد خیلی روی کمکت حساب باز کردم..
-حتما حتما..هرکاری از دستم بربیاد انجام میدم..چیکار قراره بکنیم؟…
زبونش رو روی لبش کشید و شونه بالا انداخت:
-باید دنبال یه جا باشیم برای مکان مطب..اگه تو یک ساختمان پزشکی باشه خیلی بهتره و چون اوایل کارمه میتونه بیشتر بهم کمک کنه….
لب هام رو به نشونه ی فکر کردن جمع کردم و با مکث گفتم:
-اره فکر خوبیه..کیان اشنا زیاد داره..به اونم بگم پرس و جو کنه؟…
-ممنون میشم..
-خودمونم عصرا که من بیکارم میگردیم، شاید جایی رو پیدا کردیم…
-قراره حسابی بهت زحمت بدم..
-این چه حرفیه..من از خدامه..خیلیم خوشحال میشم بهت کمک کنم…
قبل از اینکه بتونه چیزی بگه، متوجه ی خیابون شدم و سریع گفتم:
-اِ چهارراه رو رد نکنی..باید بپیچی چپ..
-حواسم هست..شما رو به غذای خوشمزه میرسونم نگران نباش…
خندیدم و با ذوق گفتم:
-الان این غذا یه مزه ی دیگه داره..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 8
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.