توی دلم خدا رو صدا زدم و رفتم سمت در ورودی..
وارد راهروی باریک جلوی در که شدم، در از بیرون باز شد و سورن با لبخندی به لب اومد داخل…
بی اراده من هم لبخند زدم و قدمی جلوتر رفتم و اروم گفتم:
-سلام..خوبی؟..
در رو پشت سرش بست و چشمک بامزه ای زد و گفت:
-سلام عزیزم..ممنون تو چطوری؟..
-خوبم..خوش اومدی..
سرش رو تکون داد و مشغول دراوردن کفش هاش شد و بعد خم شد و کفش هارو برداشت و داخل جاکفشی گذاشت….
دمپایی های مخصوص خودش رو از جاکفشی دراوردم و پاش کرد و راه افتاد سمت من…
بهم که رسید، نوازش وار دستی به بازوم کشید و گفت:
-چه خبر؟!..
راه افتادیم سمت سالن و گفتم:
-سلامتی..تو چه خبر؟..چرا اینقدر دیر اومدی؟..
-مریض داشتم..
با تعجب گفتم:
-از مطب میایی؟!..
-اره..حسابی هم خسته ام..اما نتونستم برم خونه..گفتم یه سری بهتون بزنم ببینمتون…
-خوب کاری کردی..
وارد سالن که شدیم سورن بلند و با محبت گفت:
-به به..سلام خوشگله..
مامان هم از روی مبل بلند شد و لبخند زد و همزمان چشم غره ای هم رفت و گفت:
-سلام..خوش اومدی..خوشگله چیه؟..
سورن که به مامان رسیده بود، خم شد گونه ش رو بوسید و با خنده گفت:
-خوشگلی دیگه..
مامان ضربه ای به شونه ی سورن زد و گفت:
-بشین اینقدر زبون نریز..
سورن جای قبلی من، کنار مامان نشست و من هم کنارشون ایستادم…
لبخندی زدم و گفتم:
-برم برات غذا گرم کنم..حتما گرسنه ای..
سورن دست هاش رو بهم مالید و با ذوق گفت:
-اخ اخ نگو..حسابی سر و صدای شکمم دراومده..چی داریم؟…
با همون جمله ی کوتاهِ “چی داریم”ش یه حالی بهم دست داد و دلم براش پر کشید…
از اینکه خودش رو هم جزئی از ما می دونست و جمع میبست، سرذوق اومدم و راه افتادم سمت اشپزخونه…
در همون حال با خنده گفتم:
-کوکو سبزی داریم..الان اماده میکنم..
وارد اشپزخونه شدم و سورن برای اینکه صداش بهم برسه، بلند گفت:
-قربون دست و پنجه ت..فقط سرعت بده که دارم از گشنگی از حال میرم..
با خنده گفتم:
-چشم..الان دو سوته اماده میکنم..
مشغول اماده کردن غذا شدم و مامان و سورن هم شروع کردن به حرف زدن…
یک گوشم اونجا بود که چی میگن اما چیزی نمی شنیدم و داشتن اروم باهم صحبت می کردن…
استرس گرفته بودم که مامان موضوع رو به سورن نگه…
تند تند غذا رو گرم کردم و سبد سبزی و نون و نوشابه هم از داخل یخچال دراوردم و وسط میز گذاشتم….
رفتم پشت کانتر و گفتم:
-سورن غذا اماده س بیا..
چون پشتشون بهم بود صورتشون رو نمیدیدم و سورن که بلند شد، لبخند روی لبم نشوندم و سعی کردم اضطرابم معلوم نشه….
مبل رو دور زد و چرخید طرفم و با دیدن قیافه ش دلم هری ریخت…
اخم های درهم..صورت سخت شده و لب هایی که محکم روی هم میفشرد…
همون لحظه فهمیدم از چیزی که میترسیدم به سرم اومده…
همینطور داشتم نگاهش می کردم که اومد داخل اشپزخونه و پشت میز نشست…
بشقابش رو کمی جلو کشید و بی حرف و با بی میلی تمام مشغول خوردن شد…
دیگه از اون صورت بشاش و سرحالِ موقع ورودش خبری نبود…
کنار میز ایستادم و با تردید گفتم:
-سورن خوبی؟!..چیزی شده؟!..
سرش رو تکون داد و بدون اینکه نگاهم کنه “نه” ارومی زیرلب گفت…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
ممنون عزیز اما خیلی کم بود با این حال محبت کردی گلم
همین؟
خدایی کم بود