صندلی روبه روش رو عقب کشیدم و نشستم..
خیره نگاهش می کردم که اروم لقمه می گرفت و می خورد…
با صدای مامان سرم رو چرخوندم که تو درگاه اشپزخونه ایستاده بود و نگاهمون می کرد…
لبخندی زد و رو به سورن گفت:
-سورن جان ببخشید من داروهامو خوردم خیلی خوابم گرفتم..امشب همینجا بمون…
سورن هم سرش رو چرخوند و به مامان نگاه کرد و لبخنده بی رمقی زد و گفت:
-تو خونه کار دارم باید برم..شما برو بخواب..منم یکم دیگه میرم…
مامان سرش رو تکون داد و گفت:
-باشه پسرم..دیگه اینقدر دیر نیا..زودتر بیا بتونم یکم ببینمت و حرف بزنیم…
سورن با همون لبخنده بی حالش “چشم”ی گفت و مامان این دفعه رو به من گفت:
-پرند بعد از شام، میوه هم تو یخچال هست برای سورن بیار حتما…
-باشه چشم..
-شبتون بخیر..
من و سورن همزمان با هم “شب بخیر” گفتیم و مامان با خنده سری تکون داد و رفت سمت اتاقش…
دوباره به سورن چشم دوختم که بشقابش رو هول داد عقب و گفت:
-دستت درد نکنه..
نگاهم چرخید سمت بشقابش که نصف بیشترش مونده بود و با تعجب گفتم:
-سورن..تو که چیزی نخوردی..گفتی گرسنه ای..
کمی نوشابه داخل لیوان ریخت و یک نفس سر کشید و گفت:
-سیر شدم..ممنون..
مستاصل نگاهش کردم و گفتم:
-چی شد اخه..تو که وقتی اومدی سرحال بودی..این چه قیافه ایه…
-چیزی نیست..
دست هام رو روی میز گذاشتم و کمی خم شدم و با تردید گفتم:
-مامان چیزی گفت؟!..
بالاخره سرش رو بلند کرد و نگاه گرفته ش رو بهم دوخت و گفت:
-گفت خواستگار داری..مبارکه..
پلک هام روی هم افتاد و نفس عمیقی کشیدم..
یعنی تو همون چند دقیقه ای که من نبودم، باید به سورن لو میداد چی شده؟…
سری به دو طرف تکون دادم و چشم هام رو باز کردم..
سورن هنوز داشت نگاهم می کرد و انگار متتظر بود حرفی بزنم…
زبونم رو روی لبم کشیدم و اروم گفتم:
-به منم قبل از اینکه تو بیایی گفت..به خدا من خبر نداشتم…
-اما بهش نگفتی نمی خواهی..
پوفی کردم و از دست مامان حرصم گرفت..
یعنی اینکه من هیچی نگفتم رو هم باید به سورن می گفت؟…
سرم رو پایین انداختم و لب زدم:
-قبل از اینکه بتونم حرفی بزنم تو اومدی..هرچند گفتم فعلا نمی خوام به این موضوع فکر کنم…
پوزخندی زد و ابروهاش رو انداخت بالا:
-فعلا؟!..
دستپاچه و تند تند گفتم:
-می خواستم بگم بهشون جواب رد بده که همون موقع تو اومدی و فرصت نشد…
صندلیش رو عقب داد و از جاش بلند شد..
من هم سریع بلند شدم و هول شده گفتم:
-کجا میری؟..
-دیروقته..برم خونه دیگه..
از لحن سردش دلم گرفت و با ناراحتی گفتم:
-می خواستم میوه و چایی بیارم..
-ممنون..میل ندارم..
-سورن تقصیر من چیه؟..چرا با من اینجوری حرف میزنی؟..
راه افتاد سمت سالن و من هم عین جوجه افتادم دنبالش و دوباره صداش کردم:
-سورن جان..
کنار مبل ها ایستاد و چرخید طرفم و منتظر نگاهم کرد…
لبخندی بهش زدم و گفتم:
-بیا بشین یکم حرف بزنیم..
-چه حرفی؟..
-تو بیا بشین حالا..
سرش رو تکون داد و روی مبل قبلی نشست..من هم کنارش نشستم و کامل چرخیدم طرفش…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 6
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.