================================
با بلند شدن صدای گوشیم، راه افتادم سمت اتاقم و گوشی رو از روی تختم برداشتم…
با دیدن شماره ی ناشناسی که روی صفحه گوشی افتاده بود، اخم هام کمی توی هم رفت…
با تردید دستم رو روی نوار سبز رنگ کشیدم و تماس رو وصل کردم…
گوشی رو بغل گوشم گذاشتم:
-بله..
با مکث صدای اشنا و نفرت انگیزی توی گوشم پیچید:
-سلام خانم خانما..
با شنیدن صدای کاوه، اخم هام کامل توی هم رفت و با حرص دندون هام رو روی هم فشردم…
به خودم لعنت فرستادم که چرا جواب دادم و خواستم گوشی رو قطع کنم که انگار متوجه شد و سریع گفت:
-به نفعته قطع نکنی..کار مهمی دارم..
گوشی رو دوباره به گوشم چسبوندم و با حرص غریدم:
-چی می خواهی؟..
-اینقدر خشن نباش عزیزم..منو عصبانی میکنی بعد اونوقت به ضررت تموم میشه…
-چرت و پرت نگو..کارتو بگو والا قطع میکنم..
-من جای تو بودم مهربون تر رفتار می کردم..اخه اگه بدونی الان کجام…
دلم یهو اشوب شد و گوشی توی دستم لرزید..
اب دهنم رو قورت دادم و بی اختیار گفتم:
-کجا؟!..
خنده ی ترسناکی کرد و گفت:
-یکم پایین تر از مطب یه بنده خدایی..خودشم چند متر اون طرف تر جلوم ایستاده و کلی دور و برش شلوغه..اخه داشت اتفاق بدی براش می افتاد….
چشم هام گرد شد و دست لرزونم رو مشت کردم:
-چی زر میزنی..اونجا چه غلطی میکنی؟..
-آآ مودب باش عزیزم..وگرنه کار ناتمومم رو تموم میکنما..
صدام کمی بالا رفت و عصبی و مستاصل نالیدم:
-درست حرف بزن ببینم چه غلطی داری میکنی..
-نگران نشو..به خیر گذشت..اما فعلا..
با حرص خواستم گوشی رو قطع کنم که دوباره به حرف اومد:
-تو واتساپ برات یه فیلم فرستادم..ببین حتما..
نگران و کلافه گوشی رو قطع کردم و سریع شماره ی سورن رو گرفتم…
بوق می خورد اما جواب نمیداد..
از نگرانی زیاد حالت تهوع گرفته بودم و حالم داشت بهم می خورد…
دوباره شماره ش رو گرفتم و گوشی رو بغل گوشم گذاشتم..
تو اتاق راه می رفتم و گوشه ی لبم رو می جویدم و با خودم حرف می زدم و التماس می کردم سورن گوشیش رو جواب بده….
نمی دونم بوق چندم بود که بالاخره تماس برقرار شد..
صداش رو که شنیدم نفسم رو راحت فوت کردم بیرون و توی دلم خدارو شکر کردم…
-الو پرند..
سعی کردم نگرانی و ترس تو صدام معلوم نباشه و مشکوک نشه…
-الو سلام سورن..خوبی؟..
-سلام عزیزم..خوبم تو خوبی؟..
-مرسی..کجایی؟..چرا گوشیتو جواب نمیدادی؟..مریض داشتی؟…
مکثی کرد که از این مکثش، ضربان قلبم یهو بالا رفت..
مطمئن شدم کاوه الکی حرف نمیزد و حتما اتفاقی افتاده بود…
وقتی دیدم چیزی نمیگه با ترس صداش کردم:
-سورن..چرا جواب نمیدی..حالت خوبه؟..
-خوبم عزیزم..نگران نباش..
-مطبی؟!..
-اره..چرا ترسیدی؟!..
نفس عمیقی کشیدم و دستم رو روی قلبم گذاشتم:
-نمی دونم..یهو دلشوره گرفتم گفتم زنگ بزنم حالتو بپرسم…
دوباره مکثی کرد و بعد اروم گفت:
-خوبم..چند دقیقه پیش داشتم از خیابون رد می شدم، یه ماشین هم با سرعت داشت رد میشد..نزدیک بود بزنه بهم اما به خیر گذشت….
دستم روی قلبم مشت و پاهام سست شد و افتادم روی تخت…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
چقد کوتاه بود