چرخید سمت کیان و گفت:
-کجا ممکنه رفته باشه؟..به کسی زنگ زدین؟..یا این اطراف رو گشتین؟…
کیان با بی قراری دست هاش رو بهم مالید و گفت:
-غیر از ما سه تا پیش کسی نمی تونه باشه..به کی زنگ بزنیم؟..اون غیر از ما کسی رو نداره…
سورن با عصبانیت شروع کرد به راه رفتن و فکر کردن..
یک فکر ترسناک توی سرش میومد و میرفت اما با نگرانی پسش میزد و نمی خواست بهش فکر کنه…
یک اسم با تمام قوا داشت توی فکرش بزرگ و بزرگ تر میشد…
کاوه..
حتی یک درصد هم نمی خواست فکر کنه که این غیبت پرند، به اون ربط داشته باشه اما هیچ فکر دیگه ای هم نمی تونست بکنه….
از جا کنده شد و به سرعت راه افتاد سمت بیرون..
کیان با تعجب و نگرانی نگاهش کرد و سریع دنبالش رفت..
البرز هم پشت سرشون رفت و دنیز هم با گریه و نگرانی بلند گفت:
-کجا میرین؟!..
اما هیچ کدوم بهش جواب ندادن و بعد از پوشیدن کفش هاشون از خونه زدن بیرون…
وسط حیاط کیان بازوی سورن رو کشید و گفت:
-کجا میری؟!..
سورن با حرص دستش رو عقب کشید و گفت:
-نمی تونم بشینم اینجا دست روی دست بذارم..میرم این اطراف رو بگردم…
#پارت1348
کیان سری به تایید تکون داد و رو به البرز گفت:
-تو بمون خونه..اگه خبری شد بهمون زنگ بزن..
البرز هم سر تکون داد و با نگرانی گفت:
-باشه..تورو خدا مارو بی خبر نذارین..هرچی شد بهمون زنگ بزنین…
کیان “خیلی خب”ی گفت و دنبال سورن از خونه رفت بیرون و البرز هم برگشت داخل خونه…
سوار ماشین سورن شدن و سورن با هول استارت زد و ماشین رو روشن کرد…
به سرعت دور زد و راه افتاد..
چشم هاش رو تا اخر باز کرده بود و با قلبی پر از ترس و نگرانی و دست هایی که می لرزید، اروم رانندگی می کرد و به گوشه گوشه ی خیابون نگاه می کرد….
به امید اینکه شاید پرند همین اطراف باشه و بتونه پیداش کنه…
به سر خیابون که رسیدن ماشین رو کشید کنار و ایستاد..
کیان نگاهش کرد و گفت:
-چرا ایستادی؟..
سورن ماشین رو خاموش کرد و با صدای گرفته ای گفت:
-بریم داخل پارک رو بگردیم..شاید اینجا باشه..
کیان نگاهش رو به پارک دوخت و سرش رو تکون داد..
دوتایی از ماشین پیاده شدن و هرکدوم به یک طرفِ پارک رفتن و شروع به گشتن کردن…
#پارت1349
این ساعت از شب و با هوایی که داشت کم کم رو به سردی میرفت، پارک خلوت بود و ادم های زیادی داخلش نبودن….
همه جای پارک رو سرک کشیدن و حتی به توالت هم رفتن اما نبود که نبود…
خودشون هم می دونستن پرند دختر بی فکری نبود که تا این موقع تو پارک بشینه و به کسی هم خبر نده اما تیری بود توی تاریکی….
نمی تونستن بی خیال توی خونه بشینن تا خبری از پرند بشه…
وقتی تمام پارک رو گشتن، هرکدوم از یک طرف دوباره برگشتن سمت ماشین…
کیان با دیدن سورن که به ماشین تکیه داده بود و با چشم های بسته و دست های مشت شده، نفس نفس میزد سری تکون داد….
خودش رو بهش رسوند و با حالی داغون گفت:
-نبود..
سورن چشم هاش رو باز کرد و گفت:
-بشین بریم از سوپرمارکت سر کوچه هم بپرسیم..شاید دیده باشه…
نگاهش رو با ترس به کیان دوخت و با صدایی لرزون گفت:
-تصادفی چیزی نکرده باشه..
این فکر خوده کیان رو هم داشت ازار میداد و تا الان سعی کرده بود به زبون نیاره…
اب دهنش رو بلعید و با نگرانی گفت:
-خدانکنه..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.