سورن اشاره کرد سوار ماشین بشه و خودش هم دوباره پشت فرمون نشست…
به سمت سوپرمارکت که فاصله ی زیادی هم باهاشون نداشت، حرکت کرد…
ماشین رو جلوی سوپری نگه داشت و دوتایی پیاده شدن…
با پاهایی لرزون راه افتادن و رفتن داخل مغازه که مشتری هم نداشت…
سورن دستش رو روی میز گذاشت و گفت:
-سلام جناب..
مغازه دار از جاش بلند شد و با خوشرویی گفت:
-سلام..بفرمایید..
سورن با چشم هایی که دو دو میزد، نگاهی به کیان کرد و دوباره چرخید سمت صاحب مغازه…
زبونش نمی چرخید اما تمام زورش رو جمع کرد و به سختی گفت:
-امروز عصر این اطراف تصادفی چیزی نشده؟..
صاحب مغازه با تعجب نگاهش رو بینشون چرخوند و گفت:
-چطور؟!..
سورن دندون هاش رو روی هم فشرد و خواست بتوپه بهش که کیان سریع متوجه شد و با فشردن شونه ش مانع شد….
خودش جلو اومد و گفت:
-یکی از اشناهامون عصری بیرون اومده و خبری ازش نداریم..داریم دنبالش می گردیم…
مغازه دار ابرویی بالا انداخت و سری تکون داد:
-اهان..نه والا..امروز اتفاقی اینجاها نیوفتاد..من از صبح اینجام تصادفی چیزی نشد…
#پارت1351
سورن چشم هاش رو بست و نفسش رو فوت کرد بیرون..
کیان تشکری کرد و دوتایی از مغازه بیرون زدن..
دوباره سوار ماشین شدن و سورن استارت زد و ماشین رو روشن کرد…
اما هنوز حرکت نکرده بودن که با صدای فریادهای گوش خراش سورن و مشت هایی که به فرمون می کوبید، کیان توی جاش پرید و با وحشت نگاهش کرد…..
صورتش سرخ شده بود و با تمام قوا فریاد می کشید و به فرمون ماشین مشت می کوبید…
کیان با مکث کوتاهی به خودش اومد و کمی جلو رفت و سعی کرد جلوی مشت های سورن رو بگیره…
مچ دست هاش رو محکم گرفت و برای اینکه صداش میون نعره های سورن به گوشش برسه، اون هم فریاد زد:
-سورن..سورن چیکار میکنی..به خودت بیا مرد..اینطوری نمی تونی کمکی بکنی…
سورن بی توجه به کیان همچنان فریاد میزد و سعی می کرد دست هاش رو ازاد بکنه تا بتونه باز هم مشت بزنه….
دلش پر بود و انگار غده ی بزرگی توی گلوش گیر کرده بود و پایین نمی رفت…
می خواست یه جوری خودش رو سبک بکنه اما با
هر فریاد انگار اون غده بزرگ تر میشد…
وقتی دید فریاد زدن فایده ای نداره، بالاخره ساکت شد و فرمون رو توی مشت های محکمش گرفت و پیشونیش رو بهشون تکیه داد….
#پارت1352
نفس نفس میزد و کل صورتش عرق کرده بود..
کیان دستش رو روی شونه ش گذاشت و اروم گفت:
-نگران نباش..پیداش میکنیم..
سرش رو بلند کرد و چشم هاش رو که غلتان خون شده بودن، چرخوند سمت کیان و با صدای دورگه شده ای گفت:
-بریم بیمارستان ها؟!..
کیان سرش رو تکون داد:
-بریم..هرچند اگه اتفاقی افتاده بود تا الان خبردار می شدیم…
سورن مردد نگاهش کرد و گفت:
-چطور؟!..
-کیف و گوشیش باهاش بوده..بالاخره یکی می تونست بهمون خبر بده…
سورن سرش رو چرخوند و به جلوش خیره شد..
حق با کیان بود..اگه اتفاقی مثل تصادف افتاده بود، تا الان حتما با خبر می شدن…
گوشه ی لبش رو جوید و استارت زد:
-بازم بریم بپرسیم..بهتر از دست روی دست گذاشتنه..
کیان هم تایید کرد و سورن ماشین رو راه انداخت..
توی سکوت و با دلی پر از نگرانی، حرکت کردن سمت نزدیک ترین بیمارستان…
هردو توی دلشون دعا می کردن که پرند رو اونجا پیدا نکنن..
هرچند سورن نگرانی دیگه ای هم داشت و از به زبون اوردنش پرهیز می کرد…
نمی خواست حتی یک نفر دیگه هم باهاش هم نظر باشه و این موضوع به کاوه ربط داشته…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
پارت گذاریو بیشتر کنید لدفن