بالاخره سوگل طاقت نیاورد و اروم سامیار رو صدا کرد…
تن سامیار لرزید و نگاهش مثل ادم های مسخ شده، چرخید سمت سوگل و با چشم های نم دار و مبهوت لب زد:
-دختر منه!..
سوگل لبخند پر بغضی زد و اروم گفت:
-چرا بغلش نمیکنی؟..
نگاه سامیار دوباره برگشت روی دخترش و با مکث دست هاش رو برد سمت تخت اما از وسط راه دوباره کشیده شون عقب….
اب دهنش رو قورت داد و اهسته گفت:
-بهش اسیب نزنم؟..خیلی کوچیکه..
اشک های سوگل روی صورتش جاری شد و با گریه لب زد:
-نمیزنی..بغلش کن سامیار..تو اولین کسی هستی که تا دنیا دنیاست حواست بهش هست و ازش مواظبت میکنی..تو باعث اسیب رسیدن بهش نمیشی…..
بغضش رو قورت داد و با مکث ادامه داد:
-بغلش کن و دیگه هیچوقت ولش نکن..ما باید تا اخر عمرمون، تو اغوشمون ازش مواظبت کنیم…
نگاه سامیار مصمم شد و محکم گفت:
-به هیچکس اجازه نمیدم بهش اسیب بزنه..
سوگل سرش رو به تایید تکون داد و منتظر شد تا سامیار دخترشون رو برداره و توی بغلش بذاره…
دست های سامیار که لرزش نامحسوسی داشت، به سمت تخت رفت و بعد زیر تن نوزاد برد و اروم و مثل یک شی با ارزش و شکستنی بلندش کرد….
بلافاصله بچه رو به سینه ش چسبوند و دوباره اب دهنش رو بلعید…
#پارت1730
فاطمه خانم با گریه نالید:
-الهی بگردم..قربونتون برم..قربون سه تاتون برم..خداروشکر زنده موندم و این روز رو دیدم..خداروشکر….
سامیار چرخید سمت سوگل و اهسته جوری لبه ی تخت نشست که سوگل بتونه بچه رو ببینه…
سوگل بلند تر زد زیر گریه و نالید:
-خدای من..خدایا..دختر ماست..خدای من..سامیار..سامیار بده من..بده بغلش کنم قلبم داره وایمیسه….
سامیار بچه رو برد سمت سوگل و خیلی محتاطانه و اروم بچه رو به سوگل سپرد…
سوگل بچه رو با یک دست توی بغلش گرفت و با دست دیگه، دست کوچولوش رو بالا برد و بند بند انگشت هاش رو بویید و بوسید….
گریه ش بند نمیومد و اشک مثل یک رود باریک به سرعت روی صورتش جاری بود…
سامیار یک دستش رو دور شونه ی سوگل حلقه کرد و دست دیگه ش رو پشت بچه گذاشت…
روی موهای سوگل رو بوسید و بعد سرش رو به سر سوگل تکیه داد و انگار که هنوز وجود دخترشون رو باور نداشت، پچ زد:
-دختر ماست..
دوتایی با کلی احساس متفاوت و زیبا به دخترشون خیره شدن…
فاطمه خانم با لبخند و بغض الود، به ما که توی سکوت و بهت زده خیره به صحنه ی مقابلمون بودیم اشاره کرد و ازمون خواست بریم بیرون…..
همه یکی یکی و بی صدا از اتاق خارج شدیم و در که بسته شد، فاطمه خانم اشک هاش رو پاک کرد و با ذوق گفت:
-این اولین لحظه ی سه نفرشونه..بهتره تنها باشن..
همه به تایید سر تکون دادیم و لبخند زدیم..
#پارت1731
===============================
تازه سوگل و بچه رو از بیمارستان اورده بودیم خونه و همه دور هم توی سالن نشسته بودیم…
سوگل لم داده بود روی کاناپه و بچه هم داخل کریرش، پایین پاش روی زمین بود…
من و عسل روی مبل دو نفره نزدیک سوگل نشسته بودیم و با ذوق به بچه نگاه می کردیم…
هنوز نگفته بودن چه اسمی براش انتخاب کردن و بچه صداش می کردیم…
دوست داشتم بغلش کنم و تن کوچیکش رو بین دست هام بگیرم اما هم من و هم عسل از ترس حتی نزدیکش هم نمی شدیم….
فاطمه خانم با یک لیوان بزرگ از اشپزخونه بیرون اومد و به طرف سوگل رفت و گفت:
-بیا مامان جان اینو بخور..
صورت سوگل توی هم رفت و گفت:
-چیه؟!..
فاطمه خانم لبخندی به صورت جمع شده ی سوگل زد و گفت:
-رازیانه اس عزیزم..
سوگل بیشتر اخم کرد و نالید:
-وای نه..تورو خدا..بدم میاد..
فاطمه خانم لیوان رو به زور به دستش داد و چشم غره ای رفت:
-تا ته میخوری..دیدی که دکتر گفت شیرت کمه..این کمک میکنه…
سوگل نگاهش رو با اخم از لیوان به سمت سامیار چرخوند و نالید:
-سامیار..تورو خدا..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 90
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
هوراااا
خداروشکر ترخیص شد
این موفقیت بزرگ رو به مجموعه خوانندگان و ادمین محترم سایت تبریک میگم واقعا انتظارنداشتم به این زودی از زایشگاه مرخص شه آماده شده بودم حداقل ۶ ماهه دیگه هم ناز و ادا بخونم