عمه با نگرانی گفت:
-تورو خدا این حرفا چیه می زنین..بشینین با ارامش صحبت کنیم..ما فقط اومده بودیم درمورد ازدواج پرند بپرسیم تا خیالمون ازش راحت بشه…..
مامان رو به عمه کرد و لبخند نصفه و نیمه ای زد:
-خیالت راحت باشه..خداروشکر دخترم از یه کثافت نجات پیدا کرد..امانت شوهرمو به یه شیرمرد مثل باباش سپردم….
اقاجون انگشتش رو به سمت مامان گرفت و خشمگین گفت:
-به زودی این حرفاتو به خوردت میدم..داشتن کاوه لیاقت می خواد که تو و دخترت نداشتین….
مامان برخلاف صورت و چشم های سرخ از خشمش، لبخندی زد و گفت:
-ببرین بدین به کسی که لیاقت داشته باشه..فقط لطفا شرش از ما دور باشه…
اقاجون درحالی که عصاش رو همچنان محکم به زمین می کوبید راه افتاد و رفت سمت در….
نزدیک راهرو که رسید، مامان با پوزخند گفت:
-به سلامت..
اقاجون ایستاد و با کمری صاف و اون ابهت دلهره اورش، پشت به ما، با لحن ترسناکی گفت:
-پس بچرخ تا بچرخیم دخترجان..
با قدم های پیوسته و محکمش از خونه بیرون رفت و بلند عمه ام رو صدا کرد…
عمه خودش رو به من رسوند که با گریه فقط نظاره گر بودم…
با عجله بغلم کرد و تند تند با دلجویی گفت:
-ناراحت نباش..می دونی که کاوه بت اعظمشه..امروز فهمیده تو داری ازدواج می کنی و اومد مغز این مرد رو شست و شو داد..به دل نگیر….
#پارت1920
ازم جدا شد و با سر انگشت هاش اشک هام رو پاک کرد…
لبخنده تلخی زد و نگاهش رو از من به مامان چرخوند و گفت:
-بهم زنگ بزنین..می خوام روز عقد کنار دختر برادرم باشم..نمی خوام برادرزاده ام تنها باشه..بهم خبر بدین بیام….
مامان لبخندی زد و سرش رو تکون داد:
-فرداست..ادرس و ساعتش رو برات می فرستم..
عمه هم سرش رو تکون داد و دوباره کوتاه بغلم کرد و گفت:
-حتما میام..الهی خوشبخت بشی دختر نازم..
بعد ازم جدا شد و با عجله از خونه بیرون زد..
صدای بسته شدن در که اومد، هق هق کنان روی مبل پشت سرم افتادم…
نفس نفس می زدم و داشتم خفه می شدم..
مامان سریع خودش رو بهم رسوند و درحالی که خودش هم گریه می کرد، با نگرانی گفت:
-اسپریت کجاست مامان جان؟..
یک دستم رو روی گلوم گذاشتم و اون یکی دستم رو به جیب شلوارم رسوندم…
مامان دستم رو کنار زد و اسپری ام رو دراورد و سریع چندتا پاف تو دهنم خالی کرد…
چند نفس عمیق کشیدم و کمی که راه نفسم باز شد، بغضم بلندتر و پر صداتر ترکید…
مامان به اغوشم کشید و محکم بغلم کرد..
میون هق هق و نفس زنان نالیدم:
-چرا منو دوست نداره؟..مگه منم نوه ش نیستم..چرا دوسَم نداره؟!…
#پارت1921
مامان موهام رو نوازش کرد و با گریه گفت:
-خودم به جای همه دوستت دارم..به درک دوستت نداره..می دونی که من هزاران برابر بیشتر از همه شون دوستت دارم..من عاشقتم دختر کوچولوم…..
سرم رو روی شونه ش گذاشتم و شدت گریه ام بیشتر شد…
مامان موها و کمرم رو نوازش می کرد و زیر لب قربون صدقه ام می رفت…
تو حال و هوای خودمون بودیم که صدای گوشیم بلند شد…
از مامان جدا شدم و اشک هام رو پاک کردم و گوشیم رو از جیبم دراوردم…
با دیدن اسم سورن بدتر زدم زیر گریه و قبل از اینکه مامان بتونه جلوم رو بگیره، تماس رو وصل کردم و گوشی رو بغل گوشم گذاشتم:
-سورن..
چند ثانیه اون طرف خط سکوت برقرار شد و بعد سورن وحشت زده و بلند گفت:
-جون سورن..چی شده؟..چرا گریه میکنی؟..کجایی؟…
به جای جواب، دوباره با هق هق صداش کردم:
-سورن..
-عمر سورن..چی شده قربونت برم؟!..
از ناز دادنش بغضم بدتر ترکید:
-بیا..بیا..
بعد از اون همه حرفی که به ناحق شنیده بودم و تمام اتفاقاتی که گذشته بود، الان دلم فقط سورن رو می خواست و بس..
مامان گوشی رو از دستم گرف و از جاش بلند شد و شروع کرد به حرف زدن با سورن و توضیح دادن بهش….
من هم کج شدم و سرم رو روی دسته ی مبل گذاشتم و به گریه کردنم ادامه دادم…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 12
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
آه چقدر چندش شده این رمان یه مدت نخوندم ولی الان میبینم هیچ تغییری نکرده