طناب رو از دور دست هام باز کرد..انقدر خشک شده بودم که چند دقیقه طول کشید تا تونستم دست هام رو بیارم جلو….
با هر حرکت درد تو کتفم میپیچید…
یکم دست هام رو تو هوا چرخوندم و مالیدم تا یکم بهتر شد..از درد اشک تو چشم هام جمع شده بود….
نگاهی به جواد کردم که بطری اب رو دستش گرفته بود و منتظر بود صورتم رو اب بزنم…
نگاهه مظلومانه ای بهش انداختم و گفتم:
-پاهامو باز نمیکنی؟
چشم غره ای رفت و خشن گفت:
-زود باش کار دارم..وگرنه هموت دستاتم دوباره میبندما..بجنب…
یکم از روی صندلی خم شدم و کف دست هام رو کنار هم نگه داشتم و جواد اب ریخت تو دست هام و زدم به صورتم….
چند بار این کارو کردم و بعد با دستمال هایی که بهم داد صورتم رو خشک کردم….
حالا احساس بهتری داشتم..حالم داشت بد میشد…
به جواد نگاه کردم ببینم چکار می خواد بکنه..کاش چند دقیقه دست هام رو باز میذاشت..شونه هام درد گرفته بود…
نگاهی به در اتاق انداخت و با مکث و تردید گفت:
-غذاتو بخور بعد دست هاتو میبندم…
بی اختیار لبخنده پهنی نشست روی لب هام و با قدردانی ازش تشکر کردم:
-خیلی ممنونم..
سرش رو تکون داد و با حرکت چشم هاش اشاره کرد زودتر شروع کنم و چون بدجور ضعف داشتم مشغول لقمه گرفتن شدم….
جواد همینطور کنارم ایستاده بود تا من غذام رو بخورم و لیوان اب رو که سر کشیدم و دوباره تشکر کردم، سینی رو از روی پام برداشت و با طناب رفت پشت سرش…..
دست هام رو دوباره بست و با سینی از اتاق رفت بیرون…
احساس می کردم همون چند لقمه غذا بهم جون داد..دیگه مثل چند دقیقه قبل ضعف نداشتم…
دست هام رو تکون دادم تا جاشون بهتر بشه که یه لحظه احساس کردم دست هام راحت جابجا میشه….
اب دهنم رو قورت دادم و با تعجب و محکمتر دست هام رو حرکت دادم…
لبم رو از داخل گزیدم..طناب انقدر شل دور دست هام بسته شده بود که با چند حرکت راحت باز میشد……
.
چشم هام گرد شد و به در اتاق نگاه کردم…
حتی برخلاف همیشه در رو هم نبسته بود و یکم لای در باز بود…
لب هام رو روی هم فشردم و گوش هام رو تیز کردم ببینم صدایی می شنوم یا نه..اما هرچی بیشتر گوش میدادم، کمتر می شنیدم….
اب دهنم رو پر صدا قورت دادم..باید یه کاری می کردم…
حالا که یه راهی داشتم بتونم کاری بکنم نباید با گیج بازی و ترس از دستش می دادم…
اروم مشغول ور رفتن با طناب ها شدم و خیلی راحت تونستم بازشون کنم اما از ترسم دست هام رو همون پشت نگه داشته بودم…..
باید محتاط عمل می کردم که تو دردسر نیوفتم و شاید می تونستم خودم رو نجات بدم..دیگه همچین فرصتی گیرم نمی اومد…
باید پاهام رو سریع باز می کردم..هرچند خیلی محکم بسته بود و یکم سخت بود…
تا خواستم دست هام رو بیارم جلو، صدای حرف زدن از بیرون اومد و دلم هری ریخت…
خدا خدا می کردم متوجه باز بودن دست هام نشن..خداروشکر کردم که طناب ها هنوز از دست هام اویزون بود..اگه انداخته بودمش زمین راحت میدیدن و می فهمیدن….
پیشونیم عرق کرده بود و بدنم نامحسوس از ترس می لرزید…
نمی خواستم باز اتو بدم دستش که کتکم بزنه..ریشه ی موهام رو از بس کشیده بود می سوخت و جای سیلی هاش روی صورتم درد می کرد…..
با صدای قیژ باز شدن در اتاق حواسم جمع شد و با ترس نگاه کردم ببینم کی میاد داخل…
شاهین با اون لبخند مضحک روی لب هاش اومد داخل و نگاهی به سر تا پام انداخت و با پوزخند گفت:
-یکم زیادی درب و داغون شدی..نمی خواستم اینقدر سیاه و کبود بشی…
اومد جلو و پشت انگشت های اشاره و وسطش رو از شقیقه ام کشید تا زیر چونه ام و ادامه داد:
-حیف این صورت نیست سیلی بخوره؟..تورو اینقدر که نرمی فقط باید نوازش کرد و بوسید…
.
صورتم رو با چندش چرخوندم و چشم هام رو بستم…
حالم داشت از لحن هوس الودش بهم می خورد…
بی توجه به حرکتم، انگشت هاش بیشتر پیشروی کرد و این دفعه سر انگشت شصتش رو روی لب هام کشید….
سرم رو کشیدم عقب و روی شونه ام کج کردم و با وحشت نالیدم:
-چیکار میکنی عوضی..برو عقب…
پوزخنده صدا داری زد و از گوشه ی چشم دیدم سرش رو اورد نزدیکم و هرم داغ نفس هاش پخش شد تو صورتم…..
دلم لرزید و دست هام رو همون پشت سرم مشت کردم…
لب های خیس و داغش که نشست روی صورتم، بند دلم پاره شد:
-داری چه غلطی میکنی اشغال…
نیشخندی زد و با انگشت هاش فکم رو محکم گرفت و سرم رو چرخوند سمت خودش….
نگاهم تو چشم های خمار و پر هوسش خیره موند..نفرت تو وجودم موج میزد…
خواستم سرم رو بکشم عقب که با اون انگشت های بزرگ و محکمش فکم رو جوری فشار داد که از درد اشک تو چشم هام جمع شد….
با چشم های پر اشکم نگاهش کردم و لب زدم:
-دست از سرم بردار…
نفس کثیفش رو فوت کرد تو صورتم و خمار گفت:
-از وقتی دیدمت ازت خوشم اومد..منتظر بودم کارت تموم بشه برگردی پیشم تا زودتر مال خودم شی….
نگاهش رو تو صورتم چرخوند و ارومتر ادامه داد:
-حتی این صورت سیلی خورده و کبودت هم خوشگله..مطمئنم باهات خیلی بهم خوش میگذره…
بدنم از ترس می لرزید..این حیوون می خواست چه غلطی بکنه..خدایا…
بی توجه به حال خراب من صورتش رو بهم نزدیک تر کرد و زبونش رو روی لب هاش کشید….
.
به سختی سرم رو یکم کشیدم عقب تر تا فاصله ام باهاش بیشتر بشه و با ترس اما جدی گفتم:
-هیچوقت نمیذارم به ارزوت برسی..مگه تو خواب ببینی…
نیشخنده تمسخر امیزی زد و جوابم رو نداد…
دست هام رو جوری مشت کرده بودم که ناخن های یکم بلندم، کف دستم فرو رفته بود و میسوخت…
پلک زدم و با نفرت بیشتری نگاهش کردم:
-من الان زن سامیارم..ناموسشم..از جونم میگذرم اما نمیذارم با ابروی اون بازی کنی…
خنده ی بلند و پرتمسخری سر داد و با اشتیاق گفت:
-اتفاقا اینکه میدونم زن سامیار حساب میشی، مصمم ترم میکنه کارم رو بکنم..دوست دارم اون لحظه ای که می فهمه خانوم کوچولوش زیر من بوده، قیافه اش رو ببینم..حتما خیلی دیدنیه…..
بلندتر خندید و تو یه لحظه اب دهنم رو جمع کردم و تا به خودش بیاد، تف کردم تو صورتش…
خنده اش اروم اروم جمع شد و دستش رو از روی فکم برداشت و صاف ایستاد…
پشت دستش رو روی صورتش کشید و اب دهنم رو پاک کرد…
کمی نگاهم کرد و یه لحظه نفهمیدم چی شد، فقط گوشم سوت کشید و سرم روی شونه ی راستم کج شد….
ضربه ی سیلی محکمش انقدر غافلگیرم کرد که حتی نتونستم یه اخ بگم…
لب های لرزونم رو روی هم فشردم که صدایی ازم درنیاد…
صداهای اطرافم قطع شده بود و فقط همون سوت تو گوشم بود و زخم لبم دوباره سرباز کرده بود و گرمی خون رو حس می کردم..حتی گردنم هم از شدت ضربه درد گرفته بود….
هنوز حالم جا نیومده بود که دوباره خم شد روم و با یه دستش چنگ زد تو موهام و سرم رو محکم کشید عقب….
بی اختیار ناله ای از درد کردم که بیشتر خم شد و با اون یکی دستش دوباره چونه ام رو گرفت و لب هاش رو محکم روی لب هام فشرد…..
.
بدنم به وضوح لرزید و حالت تهوع بهم دست داد…
فکر سامیار یه لحظه از سرم بیرون نمیرفت..اگه می فهمید این اشغال چه غلطی کرده سکته میکرد…
یه دستش تو موهام بود و اون یکی دستش هم فکم رو گرفته بود و کامل تو چنگش بودم..حتی یه تکون کوچک هم نمی تونستم به سرم بدم…..
تو دلم با عجز نالیدم:
-خدایا..خدایا فقط تورو دارم..نگذار روسیاه بشم..خدایا نجاتم بده..اگه این عوضی کاری کنه دیگه نمی تونم تو چشم های سامیار نگاه کنم..خدایا…..
اون وحشیانه مشغول بوسیدن لب هام بود و من هیچ غلطی نمی تونستم بکنم…
لبم از فشار لب هاش درد گرفته و طعم خون تو دهنم پیچیده بود…
به شدت خودم رو روی صندلی تکون میدادم و از ته گلو ناله می کردم شاید دلش بسوزه و دست از سرم برداره اما انگار نه انگار…..
فقط هرلحظه شدت عملش بیشتر میشد…
بدون اینکه لب هاش رو از لب هام جدا کنه، دستش رو از روی فکم سر داد پایین و سر انگشت هاش رو کشید روی گردنم…..
اشک هام با نهایت سرعت روی صورتم می ریخت و اون لحظه داشتم جون می دادم…
دیگه فاصله ای با مردن نداشتم..ای کاش می مردم اما پاکیم از دستم نمی رفت…
دستش رو کشید پایین تر و رسوند به اولین دکمه ی مانتوم اما بازش نکرد..با وحشیگری دست انداخت تو یقه ی مانتوم و صدای جر خوردنش بلند شد و دکمه هاش هرکدوم یه طرف پرت شدن…..
بدنم بیشتر لرزید و دست هام رو محکمتر مشت کردم…
داشت بهم تعرض میشد و من هیچ کاری از دستم برنمیومد….
طپش قلبم داشت گوش هام رو کر می کرد و تو بلندترین حالت ممکن میکوبید…..
.
باید یه غلطی می کرد وگرنه اگه به هدفش می رسید بی شک خودم رو می کشتم…
باید سالم برمی گشتم پیش سامیار یا جنازم بهش می رسید…
نمی گذاشتم بخاطره من سرافکنده بشه..کم اذیتش نکرده بودم که حالا هم بگذارم غیرت و شرفش راحت زیر سوال بره….
چشم هام رو بستم و تصویر لبخنده کج و جذاب سامیار و اخم های همیشه درهمش که پشت پلک هام نقش بست، انگار بهم قدرت داد…..
همه ی این اتفاقات و فکرهای تو سرم شاید به یک دقیقه هم نرسید…
از حرکت لب و زبون خیس و داغش روی لب هام داشت چندشم میشد و حالت تهوعم هر لحظه بیشتر میشد….
یه لحظه نگاهش کردم که صورتش سرخ شده بود و نفس هاش هی داغ تر میشد و غرق شده بود تو شهوت کثیفش….
چشم هام رو محکم تر بهم فشردم و یه ان لب پایینش رو بین دندون هام گرفتم و با تمام قدرتم فشار دادم و ول نکردم…..
انقدر محکم لبش رو گاز گرفتم که صدای نعره اش بلند شد و بازوم رو از درد چنگ زد که صدای ناله ی پر درد خودمم دوباره بلند شد….
لبش رو ول کردم که سریع سرش رو کشید عقب و بی وقفه شروع کرد به فحش دادن بهم…
لبش پر از خون شده بود و دیدنش دلم رو بدجور خنک می کرد اما انگار با کارم وحشی ترش کرده بودم….
با ترس نگاهش می کردم که صورتش از خشم کبود شده بود…
موهام رو محکمتر چنگ زد و کشید که سرم با حرکت دستش رفت عقب تر و صورتم رو به بالا بلند شد…..
سرم رو تو همون حالت نگه داشت و همراه با فحش های رکیکی که بهم میداد، شروع کرد به سیلی زدن به صورتم….
انقدر محکم میزد که همراهِ جهت دستش با صندلی چپ و راست میشدم اما با اون یکی دستش نگهم میداشت و نمیگذاشت بیوفتم….
با تمام قدرت و با بی رحمی تمام میزد و داشت عقده هاش رو خالی میکرد….
.
حاضر بودم به حد مرگ کتکم بزنه اما دیگه کارِ چند لحظه پیشش رو تکرار نکنه…
مردن رو به بی ابرو شدن ترجیح میدادم…
چشم هام رو بسته بودم و با هر ضربه اش که حالا به مشت تبدیل شده بود، بی اختیار صدای جیغم بلند میشد….
صورتم بی حس شده بود و حرکت خون رو از بینی و لبم حس می کرد…
سرم داشت منفجر میشد و چشم چپم از مشت محکمش بسته شده بود و دیگه باهاش هیچی نمیدیدم…
نمی دونم چقدر گذشت..دیگه کم کم داشتم بیهوش میشدم که صدای جواد هوشیارم کرد:
-قربان چیکار میکنین؟..کشتینش ولش کنین..قربان…
از لای اون یکی چشم سالمم دیدم که شاهین رو گرفته بود و میکشید عقب تا از من دورش کنه و بالاخره موفق شد…..
همین که دستش ازم جدا شد، گردنم بی رمق خم شد و سرم افتاد پایین روی سینه ام….
حتی توان بلند کردن سرم رو هم دیگه نداشتم…
دست هام رو محکم مشت کرده بودم تو هم که یه وقت بی اختیار ازشون استفاده نکنم…
نمی خواستم متوجه باز بودن دست هام بشن..این تنها فرصتم بود واسه نجاتم…
شاهین دقیقا مثل یه حیوون وحشی افسار پاره کرده بود و معلوم نبود اگه جواد سر نمیرسید تا کی می خواست ادامه بده….
اگه نمیومد و این کتک ها چند دقیقه دیگه ادامه پیدا می کرد، بی شک دیگه زنده نمی موندم…
تمام سر و صورتم بی حس شده بود…
جای چنگ هاش روی گردنم اتیش گرفته بود و بدجور می سوخت…
اشک تمام صورتم رو خیس کرده بود و نمی تونستم جلوی ریزشش رو بگیرم…
از ته گلو بی اختیار هق می زدم و می نالیدم…..
.
چشم هام باز نمیشد ببینم دارن چکار میکنن فقط صدای شاهین که فحش های زشت و رکیکی بهم میداد رو می شنیدم….
کم کم صدای داد و نعره های بی وقفه اش دور و دورتر شد تا جایی که دیگه چیزی نشنیدم…
انگار جواد از اتاق برده بودش بیرون…
دست هام هیستریک تو هم قفل شده بود و نمی تونستم بازشون کنم…
داشتم از حال می رفتم اما می ترسیدم باز سر و کله اش پیدا بشه و بخواد کار نیمه تمومش رو تموم کنه….
سرم با یه حرکت خیلی اروم، بی اختیار روی گردنم تاب می خورد و می لرزید…
خوشحال بودم که تونستم جلوش رو بگیرم…
حتی اگه زیر کتک هاش میمردم هم مهم نبود..مهم جسمی بود که زنده یا مرده، باید پاک می رسید دست سامیار…
اون به من اعتماد کرده و من به بدترین شکل ممکن از اعتمادش سواستفاده کرده بودم..حداقل از شرافت و غیرت و ابروش باید محافظت می کردم…..
به هردلیلی که اون عقد موقت صورت گرفته بود مهم نبود..مهم این بود که من ناموسش حساب میشدم و باید طبق این رفتار می کردم….
اب دهنم رو به سختی قورت دادم که مزه ی خون بیشتر تو دهنم پیچید…
حالم داشت از بو و طعم خون بد میشد…
خدا لعنتت کنه شاهینِ عوضی که از وقتی شناختمت دیگه یه روز خوش ندیدم..زندگیم رو زیر و رو کردی….
به سختی سرم رو کمی بلند کردم..با چشم چپم که هیچی نمیدیدم و کامل بسته شده بود..با چشم راستم که اون هم تار میدید نگاهی به در اتاق انداختم…..
لای در باز بود اما هیچ صدایی نمی شنیدم..باید تا پیداشون نشده بود دست به کار می شدم…
طناب های شل شده که از دست هام اویزون بود رو انداختم پایین و با نهایت سرعتی که بدن کتک خورده و دردمندم اجازه میداد خم شدم و مشغول باز کردن طناب پاهام شدم…..
با هر حرکت درد تو تمام بدنم می پیچید اما نمی تونستم بی خیالِ این فرصت بشم….
.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 6
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
احتمالا جواد از خودشونه
فرار کن جان مادرت😑😭💔
من اشتباه میگنم یا روی این رمان اشتباهی نوشته شده با این ایکون سبزا “دلارای”؟!😐
گلبم 💔😭