دستی به صورتش کشید و گفت:

-کلیدای تو کو؟..

 

-من که هیچی جز گوشیم با خودم نیاوردم..حتی کیفمم باهام نیس…

 

با کف دستش زد به فرمون ماشین و درحالی که پاش رو روی گاز می فشرد و راه میوفتاد با حرص گفت:

-چرا همونجا نگفتی که کلید رو ندم..

 

-سورن دیوونه شدی؟..من جلوی بقیه چی بگم..درضمن از کجا می فهمیدم می خواهی بری خونه…

 

با افسوس سرش رو به تایید حرف هام تکون داد و گفت:

-خب پس چیکار کنیم..

 

شونه بالا انداختم و سورن دست دراز کرد و دستم رو تو دستش گرفت و گفت:

-چیزی میخوری بریم برات بگیرم؟..چایی، قهوه، بستنی یا هرچی میخواهی…

 

همون دستش که دستم رو گرفته بود، از بازو کامل تو بغلم گرفتم و خم شدم سرم رو به شونه اش تکیه دادم….

 

پلک هام رو روی هم گذاشتم و گفتم:

-نه مرسی..امشب خیلی پر خوری کردم دیگه جا ندارم..

 

بوسه اش رو روی سرم حس کردم و لبخند روی لبم نشست…

 

صدای موزیک ارومی تو ماشین پخش میشد و چشم هام از خستگی برای خواب بی قراری می کرد….

 

لای پلک هام رو باز کردم و به روبه رو چشم دوختم..

 

سرعت ماشین خیلی کم بود و سورن بی هدف از این خیابون به اون خیابون می رفت…

 

انگار واقعا هدفش فقط همین بود که کنار هم باشیم..

 

#پارت1966

 

آرامش عجیبی گرفته بودم که فقط دلم می خواست بخوابم و استرس این مدت رو از خودم دور کنم….

 

سورن درحالی که انگشت هامون تو هم قفل شده بود، با انگشت شصتش پشت دستم رو اروم نوازش می کرد….

 

سرم رو روی شونه ش کمی جابه جا کردم و با ارامش و خیالی راحت چشم هام رو بستم…

 

جام پیش این مرد امن بود و می تونستم با اسودگی بهش اعتماد کنم و همه چی رو بهش بسپارم…

 

همه چی از ذهنم خالی شده بود و فقط ارامش، بوی تن سورن، موزیک و حرکت گهواره ماننده ماشین بود که انگار جدی جدی باعث شد خوابم ببره….

 

نمی دونم چقدر گذشته بود که با صدای سورن هول زده چشم هام رو باز کردم…

 

سرم رو از روی شونه ش برداشتم و صاف نشستم..

 

لب هام رو با خجالت تو دهنم بردم و اروم گفتم:

-خوابم برد..

 

سورن اروم خندید و دست دراز کرد و لپ هام رو فشار داد و گفت:

-اشکال نداره خسته بودی..

 

سرم رو عقب کشیدم و با دقت بیشتری به خیابون نگاه کردم…

 

این خیابون منتهی به خونه امون بود..داشتیم برمی گشتیم؟…

 

از گوشه ی چشم نگاهش کردم و گفتم:

-میریم خونه؟..

 

سرش رو تکون داد و به ساعت ماشین اشاره کرد:

-اره ساعت دو و نیمه..

 

#پارت1967

 

ابروهام رو بالا انداختم و بیشتر خجالت کشیدم..تقریبا دو ساعت خوابیده بودم…

 

سری به تاسف برای خودم تکون دادم و گفتم:

-ببخشید..گفتی بریم یکم باهم باشیم ولی من خوابیدم…

 

دستم رو گرفت برد بالا و پشت دستم رو بوسید:

-همین که کنارم بودی کافی بود..

 

لبخندی بهش زدم و چیزی نتونستم بگم..هم از خجالت، هم از محبتش..

 

سورن فرمون رو چرخوند و وارد کوچه امون شد و جلوی در خونه ماشین رو نگه داشت و خاموش کرد….

 

با لبخند نگاهش کردم و گفتم:

-دیگه دیروقته نرو خونه..بیا همینجا بخواب..

 

سورن پوزخندی زد و با چشم و ابرو از داخل اینه به پشت سر اشاره کرد و گفت:

-اقایی که اجازه رو صادر نکرد هنوز اینجاست و منتظرته…

 

چشم هام گرد شد و با تعجب چرخیدم و با دیدن ماشین البرز، به سختی خودم رو نگه داشتم که خنده ام نگیره….

 

نمی خواستم سورن ناراحت بشه..

 

وقتی صاف شدم نمی دونم قیافه ام چه جوری بود که سورن گفت:

-بخند..

 

لبم رو محکم گزیدم:

-نه بابا چرا بخندم..

 

خیلی بامزه چپ چپ نگاهم کرد که دیگه نتونستم و اروم خندیدم:

-ببخشید..به تو نمی خندم..از کارای اون دیوونه خنده ام می گیره…

 

#پارت1968

 

سرش رو تکون داد و من برای اینکه حواسش رو پرت کنم، سر تا سر کوچه رو نگاه کردم و گفتم:

-ماشین سامیار و سامان هم نیست..رفتن خونه..

 

-اره سوگل بهم پیام داد گفت میرن خونه..

 

سرم رو تکون دادم و با مکث گفتم:

-منم برم دیگه..فردا میایی؟..

 

ابروهاش رو بالا انداخت:

-نیام؟..

 

-نه..یعنی منظورم اینه زود بیا..

 

اروم خندید:

-چشم..زود هم میام..

 

من هم خندیدم و کمی تو جام تکون خوردم و جابه جا شدم…

 

گوشیم رو تو دستم فشردم و سرم رو برگردوندم و به سورن نگاه کردم…

 

تکیه داده بود به در ماشین و دست چپش روی فرمون بود…

 

نمی دونم نگاهم بهش چه جوری بود که دست راستش رو دراز کرد سمتم و تکیه ش رو از در برداشت و من هم از خدا خواسته به سمتش رفتم…..

 

دست هام رو دور گردنش پیچیدم و تو اغوشش فرو رفتم…

 

دست های سورن هم محکم دورم حلقه شد..

 

صورتم رو به گودی گردنش چسبوندم و نفس کشیدم..

 

سورن یک دستش رو روی کمرم و اون یکی رو روی سرم گذشت و به خودش فشردم…

 

ریز ریز تو گردنش نفس می کشیدم و بعد به خودم جرات دادم و لب هام رو روی رگ گردنش گذاشتم و اروم بوسیدم….

 

انگشت هاش روی موهام که شال از روشون سر خورده بود محکم شد…

 

#پارت1969

 

دوباره بوسه ای به گردنش زدم و بعد با لبخند سرم رو عقب کشیدم و جلوی صورتش نگه داشتم…

 

نفس عمیقی کشیدم و با چشم های خوابالود و خسته ام تو چشم های خمارش خیره شدم….

 

لبخند جذابی زد و خیلی یهویی فاصله ی لب هامون رو تموم کرد..

 

دلم هری ریخت و نفسم بند اومد..

 

هنوز تو چشم هاش خیره بودم که لب هاش از هم باز شد و با اولین حرکت لبش پلک هام روی هم افتاد….

 

یک دستم رو پشت گردنش گذاشتم و سورن تو موهای بازم چنگ زد و سرم رو محکم نگه داشت….

 

درحالی که احساس می کردم صورتم از حرارت زیاد می سوزه و با خجالت خیلی زیاد، همراهیش کردم….

 

حرکت لب های من رو که حس کرد، دستش تو موهام محکم تر شد و دندون هاش تو لب پایینم فرو رفتن….

 

نفسم تند شد و پیراهنش رو چنگ زدم..

 

انگار لب و دهنش کوره بود و داشت لب هام رو اتیش میزد…

 

انقدر محکم لب هام رو بین لب هاش می فشرد و می بوسید که دردم گرفته بود…

 

انگشت هام رو تو گردنش فرو کردم و بی اختیار ناله ای از درد کردم…

 

انگار خیلی حواسش به حال و احوالم بود که با صدام سریع از حرکت ایستاد و کمی ازم فاصله گرفت…

 

پیشونیش رو به پیشونیم چسبوند و نفس تندی بیرون داد و با صدای گرفته ای گفت:

-خوبی؟!..

 

چشم هام رو با خجالت پایین انداختم و نفس بریده لب زدم:

-خوبم..

 

#پارت1970

 

دست راستش رو طرف چپ صورتم گذاشت و کل طرف دیگه ی صورتم رو غرق بوسه های محکم و پشت سر هم کرد….

 

انقدر محکم می بوسید که از فشار لب هاش دردم می گرفت…

 

خندیدم و سورن هم لب هاش که به شقیقه ام رسیده بود رو برداشت و با لبخند نگاهم کرد….

 

نوک بینیم رو هم بوسید و با لبخند پچ زد:

-جونم؟!..

 

سرم رو به هیچی تکون دادم که این دفعه محکم و با فشار روی لب هام رو بوسید و بعد دوباره پیشونیش رو به پیشونیم چسبوند….

 

نوک انگشت هام رو روی صورتش حرکت دادم و گفتم:

-من برم دیگه؟!..

 

چشم هاش رو بهم فشرد و لبخند زد:

-دلم نمیخواد بری ولی برو..چشمات از خواب داره بسته میشه…

 

من هم لبخند زدم و روی لب هاش رو اروم بوسیدم:

-منم دلم نمیخواد برم ولی دیروقته..بچه ها هم منتظرن..

 

حرص از صورتش عبور کرد و عصبی گفت:

-دهن اونارو که من سرویس میکنم..

 

خندیدم و دوباره صورتش رو نوازش کردم:

-ناراحت نباش..رسیدی خونه بهم اس بده..

 

سرش رو به تایید تکون داد و صورتم رو جلو کشید و دوباره کوتاه بوسیدم…

 

سرش رو که عقب برد، همدیگه رو بغل کردیم و کمی تو بغلش موندم…

 

بعد گونه ش رو نرم بوسیدم و ازش جدا شدم:

-شب بخیر عزیزم..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 69

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان مرد قد بلند pdf از دریا دلنواز

  خلاصه رمان:         این داستان درباره ی زندگی دو تا خواهر دو قلوئه که به دلایلی جدا از پدر و مادرشون زندگی میکنند… یکیشون ارشد میخونه (رها) و اون یکی که ما باهاش کار داریم (آوا) لیسانسشو گرفته و دیگه درس نمیخونه و کار میکنه … آوا کار میکنه و با درآمد کمی که داره خرج

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان یک تو به صورت pdf کامل از مریم سلطانی

    خلاصه رمان:     سروصدایی که به یک‌مرتبه از پشت‌سرش به هوا خاست، نگاهش را که دقایقی می‌شد به میز میخ شده بود، کند و با رخوت گرداند. پشت‌سرش، چند متری آن‌طرف‌تر دوستانش سرخوشانه سرگرم بازی‌ای بودند که هر شب او پای میزش بساط کرده بود و امشب برخلاف تمام شب‌هایی که او خودش دوستانش را آنجا جمع

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان جوزا جلد دوم به صورت pdf کامل از میم بهار لویی

  خلاصه رمان:     برای بار چندم، نگاهم توی سالن نیمه تاریک برای زدن رد حاجی فتحی و آدمهایش چرخید، اما انگار همهی افراد حاضر در جلسه شکل و شمایل یکجور داشتند! از اینجا که نشسته بودم، فقط یک مشت پسِ سر معلوم بود و بس! کلافه بودم و صدای تیز شهردار جدید منطقه، مثل دارکوب روی مغزم منقار

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آسو pdf از نسرین سیفی

  خلاصه رمان :       صدای هلهله و فریاد می آمد.گویی یک نفر عمدا میخواست صدایش را به گوش شخص یا اشخاصی برساند. صدای سرنا و دهل شیشه ها را به لرزه درآورده بود و مردان پای¬کوبان فریاد .شادی سر داده بودند من ترسیده و آشفته میان اتاق نیمه تاریکی روی یک صندلی زهوار دررفته در خودم مچاله

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ماهی زلال پرست pdf از آزیتا خیری

  خلاصه رمان :     جناب آقای سید یاسین میرمعزی، فرزند رضا ” پس از جلسات متعدد بازپرسی، استماع دفاعیات جنابعالی، بررسی اسناد و ادلهی موجود در پرونده، و پس از صدور کیفرخواست دادستان دادگاه ویژۀ روحانیت و همچنین بعد از تایید صحت شهادت شاهدان و همه پرسی اعضای محترم هیئت منصفه، این دادگاه در باب اتهامات موجود در

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان قصه موج به صورت pdf کامل از خورشید _ شمس

            خلاصه رمان:   موج به اجبار پدربزرگش مجبور است با فریاد، هم بازی بچگی اش ازدواج کند. تا اینکه با دکتر نیک آشنا شده و در ادامه حقایقی را در مورد زندگی همسرش می‌فهمد…     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x