رفتم دم در اتاق و بلند سامیار رو صدا کردم..چند ثانیه سکوت برقرار شد و بعد سامیار چرخید عقب و سرش رو تکون داد:
-بله..
نگاهم رو دور و برم چرخوندم و با من من گفتم:
-وسیله و لباسامم بیارم؟…
عاقل اندر سفیه نگاهم کرد و گفت:
-نه عزیزم بذار بمونه..یه وقت دلتنگ شدن بتونن لباساتو بو کنن رفع دلتنگی کنن….
سامان بلند زد زیر خنده که مادرجون تند و با حرص صداش کرد و اون هم سریع ساکت شد…
چپ چپ نگاهشون کردم و برگشتم تو اتاق و سریع لباس هام و هرچیزی که داشتم رو جمع کردم و ساکم رو بستم و از اتاق رفتم بیرون….
با اخم به سامیار نگاه کردم و گفتم:
-من اماده ام..
سرش رو تکون داد و دسته ی تو دستش رو پرت کرد جلوش و از جا بلند شد…
مادرجون رفت جلو بوسیدش و اون هم سرسری خداحافظی کرد و از خونه رفت بیرون و از همون لحظه صدا کردن من شروع شد…
پوفی کردم و با حرص گفتم:
-الان میام…
مادرجون رو سریع بوسیدم و از جفتشون تشکر و خداحافظی کردم و رفتم پیش سامیار که ماشین رو برده بود بیرون و داشت در بزرگ خونه رو میبست…..
قبل از اینکه در رو کامل ببنده، واسه مادرجون اینا دست تکون دادم و نشستم تو ماشین و چند دقیقه بعد خودش هم اومد و راه افتادیم….
تا برسیم خونه تقریبا جفتمون ساکت بودیم..اون رانندگیش رو میکرد و من هم تو فکر و خیال های خودم غرق بودم….
نزدیک خونه بودیم که سامیار نیم نگاهی بهم کرد و گفت:
-بیرون چیزی نمیخواهی؟..
-نه ممنون..
سرش رو تکون داد و کمی بعد رسیدیم خونه و ماشین رو تو پارکینگ پارک کرد و با اسانسور رفتیم بالا….
وسط خونه ای که فرقی با بازار شام نداشت ایستاده بودم که سامیار ساکم رو انداخت گوشه ی دیوار و با ابروهای بالا داده نگاهم کرد:
-زیرلفظی می خواهی؟..
با حرص نگاهش کردم:
-هه هه امشب خیلی با مزه شدیا…
راه افتاد سمت اتاقش و صداش جدی شد:
-زبونتو کوتاه کن..
با حرص گفتم:
-اینجا چه خبر بوده سامیار..این خونه چرا این شکلی شده..یا خدا..فقط خوردی و ریختی و همینطور گذاشتی….
جلوی در اتاقش ایستاد و پوزخندی زد:
-می خواستی من پاشم خونه تمیز کنم؟..وقتی میذاری میری فکر اینجارو هم بکن…
-من نرفتم..تو نخواستی که بیام..درضمن قبل از اینکه من بیام چه جوری این خونه رو تمیز می کردی الانم همون کارو می کردی….
-اونموقع اونایی که واسه شب کاری میومدن، روزانه هم کار میکردن و خودشون یه دستی به خونه می کشیدن….
منظورش دختر هایی بودن که باهاشون رابطه داشت..می خواست با این حرف ها من رو حرص بده و اذیت کنه…
چشم هام رو با حرص بستم و با دندون های روی هم فشرده تو دلم نالیدم:
-هیس چیزی نیست..چیزی نیست..میخواد اذیتت کنه..ولش کن جوابشو نده…
چشم هام رو که باز کردم دیگه اونجا نبود و من با تمام حرصم، غلیظ و محکم رو به در اتاقش غریدم:
-بیشعور عوضی…
با همون حال بدم، رفتم دسته ی ساکم رو گرفتم، کشون کشون داشتم دنبال خودم می کشیدمش سمت اتاقم که صدای دادش بلند شد و من خشکم زد:
-اون لامصبو بذار همونجا خودم میارمش تو اتاق..اعصاب شخمی منم بدتر نکن..
لبم رو گزیدم و نگاهی به در اتاقش انداختم..از کجا منو میدید..مگه علم غیب داشت…
-اخه می خوام لباسمو عوض کنم..
-خب خبر مرگم صدام کن بیام بیارمش برات…
دیگه انقدر می شناختمش که بفهمم الان بخاطره سنگین بودن ساک انقدر عصبی شده بود…
دسته های ساک رو ول کردم و صاف ایستادم:
-باشه خدانکنه اینجوری نگو..ببخشید..
با بالاتنه ی برهنه درحالی که فقط یه شلوارک پاش بود، اومد ساک رو گرفت و برد انداخت تو اتاقم و با اون ابروهای پر پیج و خمش نگاهم کرد:
-بفرما..دیگه امری نیست؟..
-خیلی خب اینقدر زود عصبانی نشو..چایی میخوری؟..
سرش رو تکون داد و برگشت تو اتاق خودش و من هم سریع رفتم لباسم رو عوض کردم….
یه تاپ و شلوارک مشکی پوشیدم و موهام رو بالای سرم جمع کردم و با نفس عمیقی از اتاق رفتم بیرون….
همزمان با من سامیار هم از اتاقش اومد بیرون و بی توجه به من رفت تو سالن و خودش رو انداخت روی مبل…
رفتم سمت اشپزخونه و گفتم:
-شام چی بخوریم سامیار؟..
خم شد کنترل تلویزیون رو از روی میز جلوش برداشت و گفت:
-زنگ میزنم از بیرون بیارن…
“باشه”ای گفتم و رفتم چایی ساز رو روشن کردم و مشغول شدم….
تا اب جوش بیاد و چایی دم بکشه، شروع کردم ظرف هارو شستن چون حتی دوتا فنجون تمیز هم نبود که بخواهیم چایی بخوریم….
ظرف هارو با تمام خستگیم شستم و بعد چایی ریختم و رفتم پیش سامیار…
می خواستم همین امشب باهاش حرف بزنم و تکلیف همه چیز رو مشخص کنم…
داشت یه فیلم بیخود و مسخره میدید و حتی نیم نگاهی هم به من نمی انداخت…
انقدر هم خودش رو غرق فیلم کرده بود که جرات نداشتم صداش بزنم..می ترسیدم یه چیزی بهم بگه چون دوست نداشت کسی وسط فیلم مزاحمش بشه….
دیگه طاقت نیاوردم و اروم صداش کردم که بدون نگاه کردم بهم، بی حوصله گفت:
-چیه..
-شام سفارش نمیدی؟..
تلفن بی سیم خونه رو از روی میز برداشت و مشغول شماره گرفتن شد:
-چی میخوری؟..
-فرقی نداره هرچی خودت میخوری…
دوتا کوبیده با مخلفات سفارش داد و گوشی رو انداخت روی میز و دوباره غرق فیلم شد…
تا وقتی غذارو بیارن ساکت بودیم و بعد از اون هم فقط در حد “بله، نه، بخور، لیوان بیار و نمک بده و….” باهم حرف زدیم….
انگار نمی خواست حرف بزنه و یه جوری رفتار می کرد که من هم جرات حرف زدن نداشتم…
همینطوری رفتار کرد تا وقتی فیلم تموم شد و بعد از اون هم زد شبکه فوتبال و مشغول فوتبال دیدن شد…
اخر شب هم بی توجه به من و بدون حتی شب بخیر گفتن، رفت تو اتاقش و در رو کوبید…
من هم هاج و واج ایستاده بودم و به در اتاقش خیره شده بودم….
**************************************
ده روز بود که من دوباره برگشته بودم خونه ی سامیار..و تمام این ده روز رو دقیقا مثل شب اول رفتار کرده و اجازه ی هیچ حرفی بهم نداده بود…..
انگار داشت تنبیه کردن من رو ادامه میداد..فقط اورده بودم کنار خودش و بدتر دلم رو می سوزوند…
حداقل قبلا دور بودم ازش و دلم تنگ میشد..الان اما کنارم بود و دلم ضعف میرفت براش..می دیدمش و نمی تونستم حتی نزدیکش بشم….
یه دیوار دور خودش کشیده بود که خراب کردنش از عهده ی من برنمی اومد…
غذایی که درست می کردم رو بی هیچ حرف و حرکتی می خورد و دیگه حتی غر هم نمیزد بخاطره طعم و نمک و جا نیوفتادن غذاهام….
درحقیقت داشت به طور خیلی واضح من رو شکنجه میکرد و من نمی تونستم کاری انجام بدم…
حتی چند بار خواستم از راه هایی که حتی درست بلد نبودم، توجهش رو به خودم جلب کنم اما اون هم جواب نداده بود….
دلبری و ناز های زنانه یکی از اون ها بود..لباس باز پوشیدن..مثل خودش بی توجهی کردن..هرکاری که فکر می کردم ممکنه توجهش جلب بشه اما هیچ کدوم جواب نداده بود…
به این نتیجه رسیده بودم که اون بخاطره محرمیتمون که فقط هم چند روز ازش مونده بود، داشت من رو توی خونه اش تحمل میکرد….
هرشب با گریه به خواب می رفتم و از خدا می خواستم بهم نظری بکنه و سامیار رو بهم برگردونه….
خودم خراب کرده بودم اما راهِ درست کردنش رو هم بلد نبودم…
من دوبار سامیار رو قال گذاشته و از اعتمادش سواستفاده کرده بودم…
از نظر عقل و منطق کاملا بهش حق میدادم دیگه من رو نخواد اما دلم حرف حالیش نمیشد و با سماجت فقط و فقط سامیار رو می خواست….
دیگه کم کم از تکاپو افتاده بودم و حتی سعی در جلب کردن توجهش هم نداشتم…
می خواستمش اما راهِ به دست اوردنش رو بلند نبودم و به همین دلیل من هم داشتم ازش فاصله می گرفتم…
این فاصله و شکاف تو رابطمون هرچی می گذشت، بیشتر میشد و همین من رو می ترسوند…
الان یه امید واسه به دست اوردنش بود اما اگر نمی تونستم کاری بکنم و محرمیت بینمون تموم میشد، اونوقت من بیچاره می شدم….
حتی فکر کردن بهش هم، تنم رو می لرزوند و تو دلم خالی میشد…
مثل هرشب اما خسته و بی حوصله، میز رو چیدم و صداش کردم بیاد…
با اون تیشرت ساده و چسبونش اومد و دلم پر زد واسه رفتن به اغوشِ امن و داغش…
مثل این مدت خونسرد و بی خیال، پشت میز نشست و من هم روبروش نشستم و مشغول کشیدن برنج براش شدم..تا وقتی غذای برنجی نمی خورد سیر نمیشد….
به قول خودش غذاهای بدون برنج واسه اون پیش غذا محسوب میشد…
با لبخنده محوی بشقابش رو جلوش گذاشتم و واسه خودم هم کمی کشیدم و قاشق و چنگالم رو به دست گرفتم….
کمی خورشت روی برنجم ریختم و مشغول بازی بازی باهاش شدم…
نمی دونستم چطوری حرفم رو بگم..نمی خواستم وقتی محرمیتمون تموم شد من دوباره مجبور بشم برم خونه ی مادرجون…
باید یه فکرِ اساسی می کردم واسه خودم..شاید سامیار واقعا من رو نمی خواست دیگه…
لبخنده محو و تلخم پررنگ تر شد و سرم رو کمی اوردم بالا و صداش کردم:
-سامیار؟…
درحالی که قاشقش رو لبالب پر از برنج کرده بود، “هومی” گفت و قاشق رو به دهن برد….
از شتاب و عجله اش واسه خوردن خنده ام گرفت:
-ارومتر چه خبرته سامیار…
لقمه اش رو قورت داد و با مکث گفت:
-ناهار هم نخوردم..جلسه داشتم وقت نشد..چی می خواستی بگی…
بشقابم رو کمی هل دادم عقب و دست هام رو توی هم قفل کردم و روی میز گذاشتم…
من من کنان گفتم:
-می خوام برای گرفتن ارثیه ام از شوهرعمه ام اقدام کنم ولی نمی دونم چطوری…
کمی اخم هاش رو کشید تو هم و فکر کرد و بعد گفت:
-باید با وکیلم حرف بزنیم..به نظرم قبل از اینکه قانونی اقدام کنی باهاشون صحبت کن شاید بدون دردسر و زحمت بهت برگردوندن….
-خودمم همین قصد رو داشتم، فقط می خوام از مسیر قانونیش هم مطلع باشم که اگه حرفش شد بدونم چی باید بگم….
-فردا زنگ میزنم وکیلم بیاد هر سوالی داشتی ازش بپرس..
سرم رو تکون دادم:
-باشه ممنون..باید درمورد سهم سورن هم ازش بپرسم که چی قراره بشه..نمی دونم می تونم اونم ازشون بگیرم و اگه می تونم شرایطش چطوریه….
-فکر می کنم با توجه به وضعیتتون و اینکه پدر و مادرتون هم فوت کردن و زن و بچه هم نداره اون هم به تو میرسه….
شونه هام رو به نشونه ی ندونستن بالا انداختم و دیگه چیزی نگفتم…
سامیار کمی بعد با کنجکاوی نگاهم کرد و گفت:
-چی شد یهو یاده این افتادی؟…
لبخنده تلخی زدم و نگاهم رو ازش دزدیدم:
-می خوام یه مقدارش رو یه خونه بگیرم واسه خودم و با بقیه اش هم زندگیم رو بچرخونم…
با یه حالت تمسخر مانند ابروهاش رو انداخت بالا و تکیه داد به پشتی صندلیش و دست از خوردن برداشت:
-که اینطور..مگه اینجا بد میگذره بهت؟…
-نه این چه حرفیه..فقط چیزی تا تموم شدن محرمیتمون نمونده..دیگه بعدش درست نیست اینجا بمونم..بالاخره باید زندگیم رو هم سرو سامون بدم…..
-درسته..اگه کاری چیزی داشتی بگو بهم تعارف نکن…
لبخنده تلخم پررنگ تر شد و سرم رو تکون دادم..لعنتی با این بی خیالی و خونسردیش من رو می کشت….
فکر می کردم شاید تاریخ اتمام محرمیتمون یادش نباشه، واسه همین این چند روز هی سعی می کردم تو حرف هام یادش بیارم….
حالا می دیدم اون همه چی رو می دونست اما براش مهم نبود..بالاخره با وجوده من اون ازادی و راحتی سابق ازش گرفته شده بود….
برای اینکه یه وقت گریه ام نگیره، از جا بلند شدم و تند و سریع مشغول جمع کردن میز شدم…
جلوی سینک و پشت به سامیار ایستادم..چند نفس عمیق کشیدم و شیر اب رو باز کردم و سعی کردم با کار کردن حواس خودم رو پرت کنم…..
دست هام پر از کف بود و داشتم لیوان رو کفی می کردم که دست هاش از پشت دور کمرم حلقه شد….
هل شدم و شدیدا جا خوردم..لیوان از دستم افتاد و صدای بلندی ایجاد کرد…
دست هام همینطور تو هوا مونده بود و خشک شده بودم…
سامیار از پشت بیشتر چسبید بهم و لبش رو اروم به گوشم نزدیک کرد….
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا 6
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
چرا ادامه اش رو نمیزاری؟؟
بد جایی تموم شد🥺🥺🥺
پس چرا امروز پارت نذاشتی ؟
مارو تو خماریش نزار خو دیروزم ک بد جایی تموم شد 😕
لعنتی 😅 😍 تنبیه خوبی بود واسه دختره ی خیره سر 😂 تهش خوب بود ولی کاش یه پارت دیگ بدی جای حساسش تموم شد
جای بدی تموم شددددد
میشه یه پارت دیگه بزاری؟
جای حساس تموم شد