رمان گریز از تو پارت ۱۱۰

 

ارسلان کلافه نفسش را بیرون فرستاد. از هر راهی وارد میشد به بن بست میخورد و تلاش بیشتر از این تبر زدن به تنه ی غرورش بود.

_من هیچ وقت تنهات نمیذارم یاسمین. نشین فکرای مزخرف نکن و الکی زندگی و به خودت زهر نکن.

یاسمین دوباره حوله اش را روی دستش انداخت و اینبار بی حرف سمت حمام رفت. نگاه ارسلان به قدم های آرام و شانه های افتاده اش بود که دخترک از جلوی چشمانش محو شد…

****

_کمک نمیخواین؟

ماهرخ با تعجب سر چرخاند و دیدن آسو کافی بود تا اخم هایش را درهم شود. خودش را کنترل کرد و سر تکان داد…

_نه عزیزم ممنون.

آسو ناخنش را به دندان کشید و با احتیاط جلو رفت: یاسمین و ندیدین؟ آخه از دیروز رفت توی اتاقش بیرون نیومد. منم گفتم شاید ناراحت بشه اگه مزاحمش بشم…

نگاه ماهرخ به دانه های برنج بود که زیر آب خیس میخورد: حالش خوبه ولی اگه دلت میخواد برو پیشش دختری نیست که ناراحت بشه.

آسو لبخند کمرنگی زد: الان دیدم آقا ارسلان رفت پیشش یکم میمونم بعدا میرم.

ماهرخ چیزی نگفت و دخترک از این همه جدیتش داشت دچار ترس و اضطراب میشد، گرچه رفتار بدی ازش ندیده بود اما ناخودآگاه حس بدی به جانش میفتاد.

ماهرخ برنج را ابکش کرد و دوباره قابلمه را روی گاز گذاشت: گرسنه ات نیست؟

آسو دستپاچه شد: نه… صبحونه خوردم هنوز سیرم.

لهجه ی بانمکش لبخند را روی لب های ماهرخ زنده کرد اما پشتش به دخترک بود و او چیزی نمیدید.

_اگه گرسنه ات شد بهم بگو برات یه چیزی آماده کنم.

آسو لب گزید: چشم!

متین را از صبح ندیده بود و دلش میخواست چیزی بپرسد اما خجالت میکشید. با ساکت شدن ناگهانی اش ماهرخ برگشت و نگاهش کرد! چشم های دخترک معصوم بود و ناخالصی نداشت. ناخودآگاه یاد روز اولی که یاسمین را دید افتاد…

نگاه او هم همینطور پاک بود و معصوم. ترس داشت و اضطراب و وحشت!
ذره ایی شیطنت و شرارت نداشت… شانه ایی میخواست برای باریدن! پناه میخواست و یک همدل…!
زمانه چه بر سر این دخترها آورده بود؟!

_با من کاری داشتین آقا؟

ارسلان بلند شد و روی تخت نشست: بیا تو ماهرخ.

زن با تقه ی آرامی به در داخل رفت و با اجازه ای گفت…

_جانم آقا؟!

ارسلان لباسش را مرتب کرد و اشاره زد که بنشیند! ماهرخ با مکث روبرویش نشست و حواسش را جمع کرد.

_تو می‌دونی یاسمین از چه تیپ لباسایی خوشش میاد؟

ماهرخ با تعجب نگاهش کرد. متوجه ی منظورش نمیشد…

_یعنی چی آقا؟

_فرداشب باید بریم مهمونی. امروز بهش گفتم بیا بریم هرچی میخوای انتخاب کن گفت نمیام، هر چی بخری میپوشم. من که میدونم ته دلش دوست داشت بیاد ولی چون با من لج کرده قبول نکرد.

ماهرخ هنوز متعجب و حیران بود. باورش نمیشد مرد روبرویش راجب خواسته و علاقه ی یک دختر حرف میزند و اینطور کلافه شده!

_تو نمیدونی چی میپسنده یا خوشش میاد؟ حالا پیراهن بلند یا هر چی که دخترا تو مهمونی میپوشن.

لبخند پاورچین کنج لب زن نشست. یک تای روسری اش را لمس کرد تا خودش را مشغول نشان دهد اما تمام حواسش به نگاه براق ارسلان و سردرگمی حسی اش بود.

_راستش آقا یاسمین زیاد قرتی نیست. از اون لباسی که منصور خان براش فرستاده بود خیلی خوشش اومده بود اما…

ارسلان سریع میان حرفش پرید: لباس بی در و پیکر اجازه نمیدم بپوشه. حالا چه خوشش بیاد چه نیاد!

_از اون لباسی هم که شما گفتین براش بیارن اصلا خوشش نیومد. گفت شبیه کارمندای رسمی شدم.

پلک های ارسلان با کلافگی جمع شد. انگشتانش را توی موهایش فرستاد و پوست سرش را لمس کرد!
گیج و منگ بود و دلش میخواست موهایش را از جا بکند.

_الان وقت ناز کردن یاسمین نبود. اونم وقتی که کار من بهش گیره.

_حتما باید ببریدش آقا؟

ارسلان درمانده نگاهش کرد: اون شاهرخ بی ناموس چو انداخته که ارسلان زنشو تو سوراخ موش قایم کرده.

چشم های ماهرخ گرد شد و ارسلان نفس عمیقی کشید: میبرمش که حساس نشن و واسه دیدنش توطئه نچینن.

_اونجا خطری تهدیدش نکنه آقا.

_اگه خودش حرف گوش کنه، من حواسم هست! فقط خودش مثل همیشه دست به گل اب نده… تمام نگرانیم همینه. وگرنه چهار چشمی مراقبشم.

ماهرخ نگران بود اما سعی کرد لبخند بزند: پس براش یه پیراهن ساده و بلند گلبهی بخرید آقا. رنگ گلبهی و خیلی دوست داره…

_جدی؟ دوسش داره؟

_آره رنگای گلبهی و صورتی و دوست داره. راجب لباس تا حالا باهام حرف نزده ولی چون لاغره میگم یه پیراهن بلند و ساده بهش میاد.

ارسلان توی فکر فرو رفت و ذهنش درگیر شد. انگار داشت دخترک را توی لباسی گلبهی تجسم میکرد.

_یعنی شالش هم گلبهی باشه؟

ماهرخ با لبخند سر تکان داد: اره اقا عالی میشه.

ارسلان محکم تشکر کرد و زن با همان لبخند از اتاق بیرون رفت. خوشحال بود اندازه ی بیست سال غم و اندوه در این خانه، شادی توی دلش جوانه زده بود. برق چشم های ارسلان گویای همه چیز بود…

***

آسو با تردید به در کوبید و یاسمین را صدا زد: یاسمین خانم میشه بیام تو؟

صدای دخترک به گوشش رسید: بیا دختر چرا اجازه میگیری؟

آسو با خجالت داخل رفت و او را دید که داشت با حوله آب موهایش را می‌گرفت. نگاهش ناخودآگاه به بدنش ماند که با حوله ای دیگر نیمی از آن را پوشانده بود. پوستش از سفیدی برق میزد…

یاسمین به چهره اش خندید: هیز بازی درنیار.

آسو یک لحظه چنان سرخ شد و خجالت کشید که یاسمین نتوانست به چهره اش نخندد. حوله را محکم را روی سینه اش نگه داشت و سرش از شدت خنده پس رفت…

_وای خدا! قیافشو…

_نخند یاسمین. خجالت بکش.

نگاه دخترک به اخم های بامزه اش ماند: چرا انقدر خجالت می‌کشی. مگه متین و لخت دیدی؟

آسو باز هم تا گردن قرمز شد و شرم تمام چهره اش را پوشاند. چنان لب گزید که صدای اعتراض یاسمین بلند شد.

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز ۳.۷ / ۵. شمارش آرا ۶

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
رمان افگار
دانلود رمان افگار جلد یک به صورت pdf کامل از ف -میری

  خلاصه: عاشق بودند؛ هردویشان….! جانایی که آبان را همچون بت می٬پرستید و آبانی که جانا …حکم جانش را داشت… عشقی نفرین شده که در شب عروسی شان جانا را روانه زندان و آبان را روانه بیمارستان کرد… افگار داستان دختری زخم خورده که تازه از زندان آزاد شده به دنبال عشق از دست رفته اش،دوباره پا در عمارت مجد

جهت دانلود کلیک کنید
رمان میان عشق و آینه

  دانلود رمان میان عشق و آینه خلاصه : کامیار پسر خشن که با نقشه دختر عمه اش… برای حفظ آبرو مجبور میشه عقدش کنه… ولی به خاطر این کار ازش متنفر میشه و تصمیم میگیره بعد از ازدواج انقدر اذیت و شکنجه اش کنه تا نیاز مجبور به طلاق شه و همون شب اول عروسی… به این رمان امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان مرد قد بلند pdf از دریا دلنواز

  خلاصه رمان:         این داستان درباره ی زندگی دو تا خواهر دو قلوئه که به دلایلی جدا از پدر و مادرشون زندگی میکنند… یکیشون ارشد میخونه (رها) و اون یکی که ما باهاش کار داریم (آوا) لیسانسشو گرفته و دیگه درس نمیخونه و کار میکنه … آوا کار میکنه و با درآمد کمی که داره خرج

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان مانلی
دانلود رمان مانلی به صورت pdf کامل از فاطمه غمگین

    خلاصه رمان مانلی :   من مانلیم…..هجده سالمِ و از اونجایی که عاشق دنیای رنگ‌ها هستم، رشته هنر رو انتخاب کردم و در حال حاضر   سال آخر هنرستان رو پشت سَر می‌ذارم. به نظرم خیلی هیجان انگیزِ  که عاشق نقاشی و طراحی باشی و تو رشته مورد علاقه‌ات تحصیل کنی و از بازی با رنگ‌ها لذت ببری. در کنار

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تاونهان pdf از مریم روح پرور

    خلاصه رمان :           پندار فروتن، مردی سیو سه ساله که رو پای خودش ایستاد قدرتمند شد، اما پندار به خاطر بلاهایی که خانوادش سرش اوردن نسبت به همه بی اعتماده، و فقط بعضی وقتا برای نیاز های… اونم خیلی کوتاه با کسی کنار میاد. گلبرگ صالحی، بهتره بگیم سونامی جوری سونامی وار وارد

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان لانه ویرانی جلد اول pdf از بهار گل

  خلاصه رمان :     ۲۵ سالم بود که زندگیم دست خوش تغییرات شد. تغییراتی که شاید اول با اومدن اسم تو شروع شد؛ ولی آخرش به اسم تو ختم شد… و من نمی‌دونستم بازی روزگار چه‌قدر ناعادلانه عمل می‌کنه. اول این بازی از یک وصیت شروع شد، وصیتی که باعث شد گلبرگ کهکشان یک آدم دیگه با یک

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest

5 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Bahareh
Bahareh
1 سال قبل

کاش رابطه‌ یاسمین و ارسلان گرم‌تر بشه همش دارن دورتر میشن .

mehr58
mehr58
1 سال قبل

کم ولیدستت طلا 😍 

ویولت
ویولت
1 سال قبل

کمهههههههههههههههههههههه‍

...
...
1 سال قبل

خیلی کمه خیلییی

لیسا لاور
لیسا لاور
1 سال قبل

هربار از پارت قبلی کمتر😕

دسته‌ها
5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x