_بیا بابا شوخی کردم. خودت و نخور…
_بخدا خیلی بی ادبی!
یاسمین دلبرانه پلک زد و آسو به خنده افتاد.
_بیا بشین بذار من لباس بپوشم…
_خب من میرم بیرون که راحت باشی.
یاسمین با همان وضعیت بلند شد و دستش را کشید: بیا بشین بابا… ارسلان نیستی که جیغ بکشم و کولی بازی دربیارم.
آسو شیطنت کرد: چه خوب میشد اقا ارسلان به جای من میومد.
_اون که در نمیزنه… همینجوری مثل چی سرشو میندازه پایین و میاد تو اتاق. یه نمونه امروز که لخت بودم و پتو رو از روم کشید پایین!
پشت در کمد ایستاد تا دید او کور شود اما به حرف زدن ادامه داد…
_تازه اون انقدر بیبخاره فکر کردی با دیدنم عکس العمل نشون میده؟ نه بخدا، مجسمه ای بیش نیست.
آسو به لحن بامزه اش گوش میداد و آرام و زیر زیرکی میخندید.
_ولی خیلی خوشگلی نمیدونم چطور اجازه میده تنها اینجا بمونی!
یاسمین سرش را از پشت در کمد بیرون اورد و لب هایش را با تمسخر کج کرد.
_من از اون دیو دوسر بی احساس سنگدل هیچ تاکید میکنم هیچ انتظاری ندارم.
یاسمین با همان حوله دور تنش از پشت در بیرون آمد… انگار دنبال چیزی میگشت. از موهایش هنوز قطره های آب پایین میچکید!
_به عنوان مثال امروز اومد که ازم راجب لباس واسه مهمونی فرداشب نظر بخواد. در کمال شگفتی گفت باهام بیا بریم خرید ولی چون باهاش قهرم گفتم نمیام.
با شیطنت و بدجنسی ابروهایش را رقصاند.
_بعدم وانمود کردم که میخوام برم حموم ولی نرفتم تا الان… فکر کنم سه ساعت پیش خودش تنها رفت!
آسو با حیرت نگاهش میکرد و دهان باز کرد تا جوابش را بدهد که در اتاق بی هوا باز شد و یاسمین مثل برق گرفته ها چرخید. حرف در دهان دخترک ماسید و نگاه ارسلان بود که مثل لیزر روی تن یاسمین دور زد…
یاسمین حوله را محکم چنگ زد و صدای جیغش کل عمارت را لرزاند.
_خجالت بکش ارسلان چرا در نمیزنی. حیا نداری تو؟
آسو با خجالت لب گزید و سرش را پایین انداخت. سریع بلند شد تا تنهاییشان بگذارد!
ارسلان بدون اینکه نگاهش را از یاسمین بگیرد جعبه را روی زمین گذاشت…
_لباست!
یاسمین با تعجب نگاهش کرد. به این سرعت آماده اش کرده بود؟! حوله را روی سینه اش نگه داشت و یک قدم جلو رفت…
_باشه… مرسی.
آسو سردرگم ایستاده و نمیدانست چگونه از اتاق بیرون برود. ارسلان دقیقا جلوی در بود و نگاهش یک سانت از روی دخترک مقابلش جا به جا نمیشد. مسخ شده بود انگار…
یاسمین زیر نگاه او انگار داشت جان میکند که دوباره حرفش را تکرار کرد: گفتم باشه ارسلان. حالا میشه بری؟
ارسلان تکان آرامی خورد و یاسمین به وضوح بالا و پایین شدن سیبک گلویش را دید. حالش خراب بود اما خودش را جلوی دختر ها نباخت و اخم هایش را با جذبه ی همیشگی اش درهم برد.
_میخوام لباس و تو تنت ببینم.
آسو دستپاچه شد: یاسمین جان من میرم بیرون بعدا…
_نه کجا میخوای بری بمون کمکم کن بپوشمش.
آسو با درماندگی سرجایش ایستاد و یاسمین رو به ارسلان گفت: هر وقت پوشیدمش صدات میزنم.
_من وقت ندارم تو به قر و فِرت برسی که…
یاسمین بی پروا میان حرفش پرید: من نمیتونم جلوی تو لخت شم و اون لباس و بپوشم. لطفاً برو بیرون!
پاهای ارسلان برای عقب کشیدن یاری اش نمیکرد. دختری که مقابلش ایستاده بود شرعا و قانونا مال خودش بود و برای اولین بار داشت زیبایی های ذاتی اش را میدید. هر چه مقاومت میکرد باز هم نیرویی قوی شکستش میداد و پاهایش را به زمین میخ میکرد و نگاهش را آواره…
یاسمین کلافه شده با همان وضعیت جلو رفت و در یک قدمی اش ایستاد. آسو با خجالت سر به زیر شد تا حواسش از آن ها پرت شود.
ارسلان اما با نفسی بریده سعی داشت تا ضربان اوج گرفته ی قلبش روی چهره اش تاثیری نداشته باشد.
_چرا نمیری ارسلان؟ به چی نگاه میکنی؟
ارسلان مکث نکرد: به تو!
سر یاسمین پس رفت و حوله اش را محکم تر چنگ زد: برو لطفا!
_نمیتونم…
یاسمین جان کند تا دست و پا زدن قلبش را از میان معرکه ی احساسش جمع کند. یک نفس بین قلب هایشان فاصله بود و یک دنیا حرف میان غرورشان.
چاره ایی جز جنگیدن نداشتند! محکوم بودند به تسلیم کردن یکدیگر برای احساسی که در قلبشان سر و ته نداشت…
یاسمین هنوز توی ذهنش دنبال حرف میگشت که ارسلان دروغش را به رخش کشید.
_از سه ساعت پیش که اومدم اینجا تا الان تو حموم بودی؟
دخترک نگاهش را دزدید و صادقانه جوابش را داد: نه!
_خب؟
_خب نداره ارسلان، برو بیرون اذیتم نکن.
_لباس و تو تنت ببینم و خیالم راحت شه بعد میرم.
یاسمین حرصش گرفت: من کی جلوی تو لباس عوض کردم که این بار دومم باشه؟ هنوز حوله دور تنمه ارسلان برو بیرون بذار راحت باشم.
ارسلان توان دل کندن نداشت اما جلوی آسو دستش بسته بود و نمیتوانست اون روی بازیگوشش را رو کند.
دست مشت کرد و با نگاهی معنادار به دخترک از اتاق بیرون رفت. یاسمین در را پشت سرش بست و نفس حبس شده اش را بیرون فرستاد.
آسو بیشتر از او ترسیده بود… یاسمین به چهره اش خندید: نفس بکش، رفت.
_بخدا خیلی دل و جرات داری یاسمین.
یاسمین روی زمین نشست و جعبه را باز کرد. داشت از فضولی میمرد تا سلیقه ی او را ببیند.
_بذار ببینم ارسلان خان نامدار چی انتخاب کرده.
روکش روی لباس را برداشت و با دیدن پیراهن ساتن گلبهی ابروهایش بالا پرید: ای جلب.
آسو جلو رفت و وقتی یاسمین لباس را بلند کرد، چشم هایش برق زد: چقدر خوشگله.
_اره پوشیده تر از این نمیتونست انتخاب کنه.
_تو اندامت عالیه مطمئن باش خیلی تو تنت خیلی قشنگ میشه.
یاسمین پلک جمع کرد و به دخترک گفت که سر بچرخاند تا لباس را بپوشد. آسو با لبخند پشت پنجره ایستاد و یاسمین به هر سختی بود لباس را پوشید. دقیق سایز تنش بود… انگار اندازه ی تنش دوخته بودند.
_بیا زیپشو برام ببند خانم.
آسو با ذوق برگشت و وقتی دیدش نزدیک بود جیغ بکشد: وای یاسمین.
دخترک پوزخند زد: نه… سلیقه ی شوهرم خوبه، امیدوار شدم!
آسو زیپش را بست و پارچه ی پیراهن را لمس کرد: برو پیشش یاسمین. دل تو دلش نبود ببینتت…
یاسمین جلوی آینه چرخی زد و موهای موج دارش را با دست بهم ریخت… پیراهنش در عین سادگی زیبا بود.
لبخند کمرنگی زد و آسو با نگاهش تحسینش کرد.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 9
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
😉 ای وللللل 😍
میشه لطفاً پارت ها رو تو ساعت زودتری بزارید؟
این آسوی مزاحم و بکش بیرون از خلوت یاسمین و ارسلان لطفا و این که خیلی داری کوتاه میزاری لطفا رمانتو خراب نکن یه ذره هم این دوتا را باهم خوبشون کن بعد این همه وقت.
این نویسنده با نویسنده دلارای دوست دارن حرصی مون کنن
کوتاهههههه😕