رمان گریز از تو پارت 125 - رمان دونی

 

 

 

یاسمین پلک هم نمیزد فقط قطره های اشکش افتاده بودند روی دور تند و صورتش را خیس می‌کردند.

 

نفسش داشت کم میشد. ارسلان مثل گرگی زخمی که طعمه ای زیر دستش در حال جان دادن است، زل زده بود در چشمانش… نمی‌فهمید دخترکی که زیر دستش است کیست… نمی‌فهمید کجاست. فقط میخواست خشم و حرصش را خالی کند.

متین به مچ دستش چنگ انداخت تا از گلوی دخترک جدایش کند. انگار قدرت دست های ارسلان میان مستی چند برابر شده بود!

 

_آقا یه لحظه به من نگاه کن. بخدا این دختر یاسمینه. نگاش کن.

 

ارسلان سرخوش خندید:

 

_ زنمه!

 

متین با درد پلک زد:

 

_اره ولی یاسمینه… یاسمین!

 

تقریبا داشت داد میزد که فشار دست ارسلان یک لحظه بیشتر شد تا دخترک با درد و درماندگی چشم بست و نفس هایش رفت…

 

متین داشت سکته میکرد. بزور مچ دست او را کشید و وقتی عقب هلش داد، رو به دخترک فریاد زد که “برو” اما جفت زانوهای او خم شد و همانجا کنار دیوار سر خورد. متین چشم گرد کرد… ترسید! چهره ی یاسمین سرخ و کبود بود!

 

ارسلان مثل دیوانه ها داشت دور خودش میچرخید که متین از تعللش استفاده کرد و اسلحه ی او را از کمربندش بیرون کشید. امشب را باید خدا بخیر می‌گذراند. جان متین روی دلشوره و استرس بند بازی میکرد که ارسلان دوباره سمت دخترک هجوم برد و تا متین خواست مقابلش بایستد، چنان ضرب دستی حواله اش کرد که او به شدت روی زمین افتاد.

خون از بینی و دهانش جاری شد و درد باعث شد توانش را برای مقابله از دست دهد…

 

ارسلان مچ دست یاسمین را چنگ زد و مثل پر کاه بلندش کرد. دخترک همچنان ساکت بود و وحشت زده! میترسید چیزی بگوید… تنش میلرزید! ارسلان، ارسلان همیشه نبود. شده بود همان دیوی که همیشه بهش نسبت میداد. با چشم هایی که قصد دریدنش را داشت!

قبل از اینکه متین بدادش برسد دنبال او از پله ها بالا کشیده شد. صدای قدم های متین آمد اما ارسلان زودتر داخل اتاق کشیدش و در را قفل کرد.

 

مچ دستش داشت می‌شکست. حتی گریه اش هم بی صدا بود! ارسلان یک لحظه رهایش کرد… سرگردان دور خودش چرخید. بوی الکل داشت حال دخترک را بهم میزد. اما تکان نخورد و ایستاد تا ببیند حرکت بعدی او برای آزار دادنش چیست…!

 

ارسلان بی هوا چرخید سمتش و نفس های دخترک یخ زد…

 

 

_فقط منتظر فرصت بودی… که… که با متین بهم…

 

یاسمین یا درماندگی چشم هایش را بست و ادامه ی حرف ارسلان میان سکسکه اش گم شد. نزدیک بود بیفتد که یاسمین سریع جلو رفت و زیر بازویش را گرفت. نگاه ارسلان مثل گرگی زخمی سمتش برگشت و تا اشک هایش را دید محکم پسش زد. دستش بی هوا خورد به قفسه ی سینه دخترک و درد تا عمق جانش نفوذ کرد. بدتر از همه حرف های رکیکی بود که از دهان او در می آمد و نمیشد هضمشان کرد.

 

ارسلان بی حال به پشت افتاد روی تخت و شروع کرد به باز کردن دکمه های پیراهنش. اصلا در حالی نبود که بشود باهاش کلمه ای حرف زد.

یاسمین جان داد تا جلو برود و آرامش کند اما میترسید ضرب دست او نصیبش شود‌‌. قدمی جلو رفت و دید که چشمهای ارسلان نیمه باز است. انگار خوابش گرفته بود!

 

یاسمین روی همان قدم لرزانش عقب رفت. امشب را فقط باید از این مهلکه میگریخت… بعد… بعدش را هم دیگر نمیتوانست پیش‌بینی کند. شاید وقت دل کندن بود.

هنوز دستش به دستگیره نرسیده بود که صدای خش دار ارسلان را میان خشم و حرص و درماندگی شنید.

 

_پاتو از این اتاق بذاری بیرون خودم قلمشون میکنم.

 

یاسمین یخ زد. سریع از در فاصله گرفت و سمتش رفت:

 

_ نمیرم.

 

ارسلان از لای پلک های خمارش زل زد بهش. با دست اشاره کرد که کنارش روی تخت بنشیند.

یاسمین با تردید و ترس نگاهش کرد. حال او ذره ای عادی نبود! ارسلان با دیدن نگاه لرزانش مشت کوباند به تشک که دخترک از جا پرید.

 

با مکث جلو رفت و کنارش روی تخت نشست. یک لحظه حس کرد عرق سرد از تیره ی کمرش پایین چکید… نفس عمیقی کشید و بوی الکل توی بینی اش بالا زد.

 

ارسلان بزور کمر صاف کرد و نشست. پیراهنش را که درآورد‌ حس کرد از تنش حرارت بیرون میزند. سر یاسمین پایین بود و انگشت‌هایش قفل هم!

 

_ساکت شدی دلم برات بسوزه؟

 

نفس داغ ارسلان مستقیم به بناگوشش خورد. لب گزید و با بغض نگاهش کرد… عمیق و پر از درد و درماندگی!

 

_مستم ولی حواسم به تو هست هم غلطای اضافه ی اون پسره ی…

 

یاسمین خجالت زده از کلمه ی وحشتناکی که از دهان او بیرون زد چشم بست و بعد فقط حس کرد تنش و لب هایش باهم آتش گرفت‌. پلک هایش پرید و ارسلان نفس کم آورد و سرش با خنده ی مضحکی پس رفت.

 

یاسمین هنوز گیج بود که دست او بیخ سینه اش چسبید و هلش داد سمت تاج تخت… دخترک از ترس پاهایش را جمع کرد. بر خلاف تصورش ارسلان دراز کشید و سرش را روی پاهای او گذاشت!

آرامشی میخواست واقعی… دور از هر نوع مخدر و الکل! آرامشی از جنس عطر تن دخترک…

 

“””””””””””””

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.6 / 5. شمارش آرا 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان خاطره سازی

    خلاصه رمان:         جانان دختریِ که رابطه خوبی با خواهر وبرادر ناتنی اش نداره و همش درگیر مشکلات اوناس,روزی که با خواهرناتنی اش آذر به مسابقه رالی غیرقانونی میره بعد سالها با امید(نامزدِ سابقِ دوستش) رودررو میشه ,امید بخاطر گذشته اش( پدر جانان باعث ریختن ابرویِ امید و بهم خوردنِ نامزدیش شده) از پدرِ جانان

جهت دانلود کلیک کنید
رمان قاصدک زمستان را خبر کرد

  دانلود رمان قاصدک زمستان را خبر کرد خلاصه : باران دختری سرخوش که بخاطر باج گیری و تصرف کلکسیون سکه پسرخاله اش برای مصاحبه از کار آفرین برترسال، مردی یخی و خودخواه به اسم شهاب الدین می ره و این تازه آغاز ماجراست. ازدواجشان با عشق و در نهایت با خیانت باران و نفرت شهاب به پایان می رسه،

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان روح پادشاه به صورت pdf کامل از دل آرا فاضل

    خلاصه رمان :   زمان و تاریخ، مبهم و عجیب است. گاهی یک ساعتش یک ثانیه و گاهی همان یک ساعت یک عمر می‌گذرد!. شنیده‌اید که ارواح در زمان سفر می‌کنند؟ وقتی شخصی میمیرد جسم خود را از دست می‌دهد اما روح او در بدنی دیگر، و در زندگی و ذهنی جدید متولد میشود و شروع به زندگی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بی دفاع pdf از هاله بخت یار

  خلاصه رمان :       بهراد پارسا، مردی مقتدر اما زخم خورده که خودش و خانواده‌ش قربانی یه ازمایش غیر قانونی (تغییر ژنتیکی) توسط یه باند خارجی شدن… مردی که زندگیش در خطره و برای اینکه بتونه خودش و افراد مثل خودش رو نجات بده، جانان داوری، نخبه‌ی ژنتیک دانشگاه تهران رو می‌دزده تا مشکلش رو حل کنه…

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آرامش بودنت
دانلود رمان آرامش بودنت به صورت pdf کامل از عسل کور _کور

    خلاصه رمان آرامش بودنت: در پی ماجراهای غیرمنتظره‌ای زندگی شش دختر به زندگی شش پسر گره می‌خورد! دخترانِ در بند کشیده شده مدتی زندگی خود را همراه با پسرهای عجیب داستان می‌گذرند تا این‌که روز آزادی فرا می‌رسد، حالا پس از اتمام آن اتفاقات، تقدیر همه چیز را دست‌خوش تغییر قرار داده و آینده‌شان را وابسته هم کرده

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نشسته در نظر pdf از آزیتا خیری

  خلاصه رمان :     همه چیز از سفره امام حسن حاج‌خانم شروع شد! نذر دامادی پسر بزرگه بود و تزئین سبز سفره امیدوارش می‌کرد که همه چیز به قاعده و مرتبه. چه می‌دونست خانم‌جلسه‌ایِ مداح نرسیده، نوه عموی حاجی‌درخشان زنگ می‌زنه و خبر می‌ده که عزادار شدن! اونم عزای کی؟ خود حاجی و پسر وسطیش، صابر و تازه

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
8 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
...
...
1 سال قبل

کی پارت میزارید ؟؟ساعت ده؟؟

زلال
زلال
1 سال قبل

پارت کووووو

یلدا
یلدا
1 سال قبل

پارت جدید نداریم؟؟؟

...
...
1 سال قبل

امروز پارت داریمااااا

yegane
yegane
1 سال قبل

ی حسی بهم میگه ارسلان قبلا ازدواج کرده و همسرش بهش خیانت کرده ک انقدر روی یاسمین انگ خیانت میذاره
ی قسمتی از پارت هم متین گفت زنته ولی یاسمین …‌‌. شکمو بیشتر کرد ب اینکه ارسلان قبلا ازدواج کرده

Yas
Yas
1 سال قبل

بسم الله رحمن الرحیم
خدایاااا خودت کمک کنننن این دوتا بهم برسن🥶🥶🥶🥶🥶

setayesh
setayesh
1 سال قبل

مرسیی

Zahra
Zahra
1 سال قبل

اوف باورتون نمیشه از استرس تمام بدنم منقبض شد تا پارت تموم شد خداشکر یاسمین خفه نشد اون وسط

دسته‌ها
8
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x