یاسمین با دیدن قیافه ی متین وحشت کرد. دست روی دهانش گذاشت و نگاهش سمت پله ها برگشت تا از نبودن ارسلان مطمئن شود…
_وای خدا…
مقابلش ایستاد و چشم چرخاند توی صورت کبودش!
متین لبخند زد: آقا حالش چطوره؟
یاسمین با بُهت سر تکان داد: خوبه. تو خوبی؟
متین زیر چشمش را لمس کرد: چیز خاصی نیست.
_زده ترکوندنت بعد میگی چیز خاصی نیست؟ ماهرخ با دیدنت سکته نکرد؟
_نه واسه مامانم عادیه که من و هر چند وقت یه بار اینجوری ببینه.
یاسمین لب گزید و متین روی بینی اش زد:
_منو ولش کن. دیشب تو رو که اذیت نکرد؟
چهره ی دخترک جمع شد: نه متین ولی فحش های بدی میداد. من چیزی به روش نیاوردم تو هم نگو!
_معمولا وقتی زیاد میخوره اینجوری میشه. حالا پیش زمینه هم داشت دیگه… قبلش دعوا کرده بودین؟
یاسمین با درد نفسش را بیرون فرستاد:
_اره من یه خورده باهاش بد حرف زدم ولی فکر نمیکردم اینجوری بشه. سابقه نداشت اصلا… قبلا حرفای بدتری بهش میزدم ککشم نمیگزید.
متین لبخند ریزی زد: قبلا براش مهم نبودی خانم.
یاسمین چشم ازش گرفت و با استرس به راه پله نگاه کرد. خودش هم تا به الان نگران ارسلان نشده بود. چه برسد به صبر و تحمل دیشبش!
_میگم ارسلان رفت حموم الان میاد. تو دیگه برو!
_نه میخوام ببینمش آخه…
یاسمین آرنج او را گرفت و سمت در هدایت کرد:
_برو متین. الان دوباره مارو با هم میبینه یه چیزی بارمون میکنه. یا این شکلی میبینتت عذاب وجدان میگیره. چمیدونم نمیخوام تا ته ماجرای دیشب و در بیاره!
متین هنوز با تعجب نگاهش میکرد که یاسمین در را باز کرد.
_برو دیگه چرا نگاهم میکنی؟
_خب پس ببین… مامانم حالش خوب نیست یکم دیرتر میاد اینجا. منم با آسو میرم دنبال کاراش… صبحانه با خودت.
یاسمین در را توی صورتش بست: باشه خداحافظ.
بعد هم پا تند کرد و داخل آشپزخانه رفت. ظرف قهوه را از کابینت برداشت و مقداری توی قهوه ساز ریخت.
زمزمه ی پر بغضش را خودش هم بزور شنید:
_ هیچ آدمی بعد از مستی اون حرفای عجیب و غریب و نمیزنه. خب معلومه قبلا یه چیزی بوده که…
جانش جای بزاق توی دهانش بود که سعی کرد قورتش دهد. سمت یخچال رفت و سه عدد تخم برداشت و داخل آب جوش انداخت تا آبپز شود. گیج بود و نمیدانست دیگر چه کار کند… ارسلان عادت به خوردن پنیر نداشت! خودش هم… عادات خودش یادش نبود.
با دردی که توی معده اش پیچید تازه یاد قرص هایش افتاد. سمت کابینت رفت و با دیدن جعبه ی قرص ها بالای کابینت آه از نهادش برآمد. ارسلان گفته بود هیچ قرصی را دم دستش نگذارند… از کله شقی ها و دیوانه بازی هایش میترسید.
یاسمین با درماندگی خیره بود به جعبه ی قرص ها که دستی که از کنار سرش رد شد و جعبه را پایین آورد.
‘”””””””””
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.4 / 5. شمارش آرا 9
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
رمان قشنگیهکاش مثل اوایل پارت طولانی میزاشتید
چرا وقتی ی رمان طرفدار پیدا میکنه انقد پارتا رو کوتاه میکنید؟؟
😍 😍 😍 😍 😍
عاح… هیچ اتفاق خاصی نیفتاد