با حس سنگینی چیزی روی دستش، پلک های کرختش را باز کرد. نور سفید توی چشمش زد و درد عجیبی از همه طرف توی جانش بالا رفت. سرش را با زحمت تکان داد و نگاهش افتاد به سرم بالای سرش و مایعی که قطره قطره رگ هایش را تغذیه میکرد…
گیج بود! تمام بدنش زیر درد عجیبی داشت متلاشی میشد. نه میدانست کجاست و نه دلیل این حال عجیب را میفهمید.
_آخ…
کتف چپش به طرز عجیبی تیر میکشید. جای زخمی روی کمرش میسوخت و… یک لحظه با دیدن گرفتار بودن دستش توی دست ظریفی نفسش بند آمد. سرش را به زحمت چرخاند و چشم های بسته ی یاسمین آخرین تصورش بود!
چشم هایش گرد شد اما نتوانست تکان بخورد.
بزور لب هایش را تکان داد: یاسمین؟
صدایش به گوش خودش هم نرسید. دستش را تکانی داد و اینبار بلندتر صدایش زد که دخترک هفت متر از جا پرید.
_وای…
وحشت زده بلند شد و به اطرافش نگاه کرد. اتاق خالی بود و…
_من اینجام.
سر دخترک چنان چرخید که صدای ترق تروق مهره های گردنش را شنید.
_وای ارسلان؟ تویی؟
دیگر حالش را نفهمید. با ذوق هجوم برد سمتش و بی توجه به وضعیت او سرش را در اغوش گرفت! درد تا مغز استخوان ارسلان را لرزاند. آخ بلندش همزمان شد با وای وحشت زده دخترک و کنار رفتنش…
_خاک بر سرم.
ارسلان پلک هایش را محکم روی هم فشرده و فقط نفس میکشید. یاسمین با ترس و لرز جلو رفت و دستش را گرفت…
_خوبی ارسلان؟ خاک تو سرم، ببخشید! اصلا حواسم نبود بخدا.
هول کرد و مهلت نداد او چیزی بگوید: خوبی الان؟ درد نداری؟
ارسلان با مکث پلک باز کرد. با دیدن اشک توی چشمان او، چهره اش جمع شد.
_چه خبر شده؟ من چرا اینجام؟
یاسمین با تعجب اشک هایش را پس زد:
_یادت نمیاد؟ تو با متین رفته بودین یه جایی بعد مثل اینکه تیر خوردی و…
یادش آمد. تازه مغزش به کار افتاد… چندین تن جنسی که بر باد رفت و دو گلوله ای که کتف و کمرش را نشانه رفت و نفهمید چطور در دم از پا انداختش.
_حالت خیلی بد بود ارسلان. دکتر گفت یه گلوله از کنار قلبت رد شده و اون یکی درست از کنار مهره های نخاعی ت…! میدونی چند ساعت زیر عمل بودی؟ داشتم سکته میکردم.
_چرا؟ میترسیدی بمیرم؟ راحت میشدی از دستم!
یاسمین دوباره بغض کرد: تو این موقعیتم بهم متلک میندازی؟
ارسلان لبخند کمرنگی زد. دیدن او در این موقعیت شاید قشنگ ترین چیزی بود میتوانست تجربه کند.
باورش نمیشد که او اینطور بخاطر حال و روزش اشک میریزد. چهره اش خونسرد بود اما جایی میان سینه ی دردناکش پر شده بود از حسی عجیب و شیرین…
یاسمین بی تاب دستش را فشرد:
_الان حالت خوبه؟ درد نداری؟ وای برم بگم بهوش اومدی.
ارسلان دستش را کشید: کی تو رو آورد اینجا یاسمین؟
_منو؟ خب متین اومده بود عمارت مدارکتو برداره که من فهمیدم اینجوری شده باهاش اومدم. انقدر دیر کرده بودین که نگران شدیم و…
ارسلان اجازه نداد جمله اش تمام شود:
_متین شکر خورد تو رو از عمارت بیروت آورد. کی بهتون همچنین اجازه ای داده؟
یاسمین با ترس و تعجب نگاهش کرد: ارسلان؟!
ارسلان واقعا عصبی بود: زهرمار… مگه خونه خاله ست که پاشدی اومدی؟ کجاست متین؟ صداش کن بیاد ببینم…
یاسمین هول کرد: من اصرار کردم باهاش بیام. نگران بودم داشتم میمردم، بزور باهاش اومدم.
_تو غلط کردی.
دخترک یخ کرد و بغض پرید توی گلویش! دست و پایش سرد شده بود. باورش نمیشد او تا این حد حساسیت به خرج دهد. ارسلان از درد پلک جمع کرد و نگاه از چشمهای خیس او گرفت تا دلش نلرزد.
_برو متین و صدا کن بیاد!
یاسمین برخلاف همیشه و زبان درازی هایش، سکوت کرد و سمت در رفت. ارسلان حرص داشت و نمیخواست به صدای قلبش بها دهد. تصور اینکه در این مدت اتفاقی برای او میفتاد یا دوباره افشین سراغش می آمد، دیوانه ترش کرد.
یاسمین که از اتاق بیرون رفت، نفسش را عمیق بیرون فرستاد و باز درد بدی تیره ی کمرش را لرزاند. به این زخم ها عادت داشت اما این درد هیچ وقت عادی نمیشد.
با صدای در اتاق سر چرخاند اما دیدن شایان باعث شد دهانش را ببندد!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 9
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
سلام فاطمه جون خوبی میگم امشب پارت نمیدین چندروزه از پارت ۱۳۴ میگذره ۴ماه پارت دادی امروز ۸ ماه بود یخورده دلت به حال ما بسوزه🙏 😭
سلام فاطمه جون پارت نمیذارین؟
من گریز از تویِ خونم افتاده😂😭
سلام کسی ایدی تلگرام این رمان و داره ؟ اگه اره میشه بفرسته برام
سلام فاطمه خانم خوبی امشب پارت جدید نداریم بخدا ما اینجا پپرس شدیم
امشب پارت داریم؟؟
متشکرم ادمین ….همه اعتراض میکنن گفتم حداقل یه نفر تشکر کرده باشه
😍❤️❤️😘قربونت عزیزم
صلاااام فاطی جونمممممممممم
چطوریییییی
دلم برات . انگده شده بود
خوبی؟
خوشی؟
سلامتی؟
رو راهی؟
رو ب رشدی؟
همه چی رو رواله؟؟
پسر گلت خوبه؟؟؟
خودت خوبی؟؟
نی نی جدید نداری؟؟
سلااااااااااام عزیزم
خوبی؟؟
من خوبم مرسی
پسرمم خوبه
تو چطوری؟
خیلی وقته نیستی
هععععییی اونجا یا جای من بود یا جای تو😂😂
الکی میگم درس و مشق و امتحان و بدبختیه نمیرسم بیام دیگ
تموم شد شایلیه همیشه بیکار
کاش نویسنده هرشب پارت بده🚶♀️🚶♀️🚶♀️
کنجکاوم هر روز بزاره پنج خط میشه یا چهار خط!؟!🗿
خب چهار پنج روز یبار پارت میدین حداقل زیاد باشه واقعاا خسته نباشید
🥺 🥺 🥺 🥺
وایییی چقدررر زیادد بودد اصلا نتونستم تمومش کنم 😐 بابا دس بردارین ازین مسخره بازیاتون توروخدا به گدام انقد نمیدن
اسم خواهر منم دیناس خیلی حق گفتی
چه باهال والا بخدا انقدررر زیاد اینو دلارای میدن اصن مخام بخونم همش میگم خدایا چرا تموم نمیشه اخه مگه میشه تابیای یه پارتو شروع کنی به خوندن تموم بشه؟