ارسلان دست لطیفش را گرفت و با دقت نگاه کرد. حواسش جای دیگری بود!
_خودت از روز اول بهم گفتی دیو. یادت رفته؟
_من اون موقع فقط ظاهرتو دیدم الان که… اصلا بس کن ارسلان! دو سه روز دیگه واقعا باید تلاش کنی بلند شی…
_خیلی خب!
پیشانی اش پر از خطوط درد بود اما بخاطر دخترک بحث را کش نداد.
با تقه ای که به در خورد یاسمین کمی ازش فاصله گرفت:
_متین بیچاره ست بذار بیاد تو.
صدای متین با مکث به گوششان رسید: اقا اجازه هست؟
_بیا!
متین با تمام استرسش داخل آمد. رنگ به صورتش نبود و یاسمین با دیدنش ترسید…
_چیشده؟
ارسلان با اخم نگاهش کرد:
_این چه سر و وضعیه؟
متین بزور نفس کشید: وای آقا… یه مشکلی پیش اومد که…
_حرف بزن!
_خواهر دانیار خودکشی کرده.
یاسمین بلافاصله از جا پرید: چی؟
اخم ارسلان عمیق تر شد. لب بهم فشرد و خشم در اجزای چهره اش بالا زد.
_وقتی یه مشت ادم بی عرضه دور خودم جمع کنم همین میشه دیگه.
یاسمین بی قرار پرسید: الان چطوره؟ زنده ست؟
_اره بچه ها به موقع رسیدن.
_چی دم دستش بود که تونست خودکشی کنه؟
_مثل اینکه با یه تیکه شیشه شکسته…
نتوانست ادامه دهد. استرسش را با نفس عمیقی بیرون فرستاد:
_خدا رحم کرد. اگه دانیار بفهمه…
ارسلان هنوز ساکت بود. یاسمین سمتش چرخید.
_چرا هیچی نمیگی ارسلان؟ میگه دختره داشت میمرد.
_فعلا که زنده ست.
یاسمین چشم گرد کرد. ارسلان رو به متین گفت:
_بذار خبر به گوش دانیار برسه… من ترسی ندارم.
_ولی اقا…
_دانیار ترسو تر از این حرفاست. بذارید ماجرا رو بشنوه!
متین با تردید سر تکان داد و عقب رفت. نگاه یاسمین تیره و کدر روی ارسلان مانده بود. او که چشم بست ناامید شد و پس کشید. حرف زدن فایده ای نداشت.
•••••••••••••••
کنار آسو نشست و با لبخند به کتاب هایش نگاه کرد:
_درس میخونی؟
آسو کلافه کتاب زیر دستش را بست و کناری انداخت:
_بدون معلم خیلی سخته برام. مخصوصا این عربی لعنتی…
_اره شنیدم کنکور اینجا خیلی سخته.
اسو لب هایش را کج کرد و سرش را روی میز گذاشت. یاسمین لپش را کشید و خندید!
_این عاشق دلخسته میاد کمکت نگران نباش. ماهرخ میگفت درسش خیلی خوب بوده.
آسو لبخند کمرنگی زد: تو نمیخوای درستو ادامه بدی؟
_نه. به چه دردم میخوره؟ بعد مثلا ادامه بدم با چه ترفندی ارسلان و راضی کنم که برم دانشگاه؟ اصلا شدنی نیست.
_اره تو شرایطت فرق میکنه.
_من میخواستم موسیقی بخونم. همه ی علاقه و هدفم همین بود... تو این مملکت که نمیشه پیشرفت کرد.
آسو حسرت نگاهش را شکار کرد. دستش را گرفت… دلش میخواست باری از قلبش کم کند.
_قطعا یه روزی آرزوت برآورده میشه!
یاسمین شانه ای بالا انداخت:
_اگه برگردم سوئد حتما برآورده میشه. اینجا نه! یه بازار هم نمیتونم تنها برم…
صورت دخترک از درد توی لحن او جمع شد. حرفی برای دلخوش کردنش نداشت. یاسمین برای عوض کردن جو گفت:
_ماهرخ کیک هویج درست کرده. بیا بریم بخوریم…
_واسه ارسلان خان ببر دوتایی بخورید.
_اون مثل دخترا ناز کرده فعلا. میگه الان افتادم شیرینی بی رویه بخورم هیکلم بهم میریزه…
آسو با تعجب ابروهایش را بالا برد و خندید: وای!
_اره خلاصه… نه که هر روز ورزش میکرد الان چشمش ترسیده که نکنه عضله هاش از حالت دختر کشی بیرون بیاد.
آسو بی اراده خندید. لحن یاسمین آنقدر بامزه و شیرین بود که نمیتوانست خودش را کنترل کند…
_خیلی خوبی دختر!
یاسمین لبخند زد: قابلی نداشت. حالا نمیای کیک هویج مادرشوهر پزتو بخوری؟ چایی هم دم کرده.
_عه زشته. نگو اینجوری!
یاسمین بلند شد و دستش را کشید:
_بیا بیا… مهم اینه که متین ذوق میکنه. بقیه اش حاشیه ست!
_درسام مونده یاسمین گیر دادیا. اصلا تو چرا اقا ارسلان و تنها گذاشتی؟
یاسمین بزور او از اتاق بیرون کشاند:
_بس که خوش اخلاقه. بذار یکم تنها باشه قدرمو بدونه. اتاقشم فقط یه خونآشام کم داره انقدر که تاریکه.
لحنش پر از حرص بود که همزمان وارد آشپزخانه شد. ماهرخ که صدایش را شنید مثل همیشه با اخم زل زد بهش…
_باز گل کاشتی؟
یاسمین با همان اخم های درهم پشت میز نشست و ظرف کیک را جلوی خودش کشید.
_بخدا اعصاب آدمو خرد میکنه ماهی. افسردگی گرفتم از دستش!
آسو با لبخند کنارش نشست و ماهرخ دو فنجان چای جلویشان گذاشت.
_داروهاشو دادی؟
یاسمین چپ چپ نگاهش کرد که ماهرخ ارام روی دستش کوبید:
_چشاتو برام چپ نکن چش سفید. اقا الان حالش خوب نیست باید باهاش راه بیای.
_والا من همیشه دارم باهاش راه میام. بهش میگم چایی میخوری میگه نه اشتها ندارم میگم کیک بیارم برات میگه نه شیرینی جات الان برام مضره. میگم میوه میخوری میگه نه… بزور بذارم تو دهنش؟
ماهرخ بزور جلوی خنده اش را گرفت. آسو از شدت خنده سرش را روی میز گذاشته بود!
_بخدا گرفتار شدم. کم مونده بگه بیا برام قصه بخون بخوابم.
صدای خنده ی ماهرخ و آسو بالا رفت. متین که داخل آشپزخانه آمد، چشم هایش از تعجب گرد بود.
_اغور بخیر. چه خبرتونه؟
یاسمین تکه ای کیک توی دهانش گذاشت و بی تفاوت نگاهش کرد:
_داشتم از لوس بازیای اربابت میگفتم.
_اربابم میدونه پشت سرش حرف میزنی و میخندی؟
_نه اگه بدونه که زنده ام نمیذاره. منم اومدم یه چیزی بخورم انرژی بگیرم و برم دوباره غرغراشو گوش کنم.
متین کنار آسو نشست: بیچاره اقا.
لب های یاسمین کج شد: آخی… بیچاره آقا، بینوا ارسلان خان. آخی…
چای در گلوی متین پرید و به سرفه افتاد:
_خدا خفت کنه یاسمین.
_همچین گفتی بیچاره اقا، حس کردم یه جادوگر سلیطه ام که ارسلان خان و جادو کردم.
آسو ضربه ی آرامی به کمرش زد:
_از دست تو دختر!
یاسمین از پشت میز بلند شد: من برگردم پیش بیچاره ارسلان خان. بچه تنهاست یه وقت حوصله ش سر میره…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.3 / 5. شمارش آرا 9
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
کسی میتونه یه رمان خوب که ابکی نباشه وپارت گذاری مرتب داشته باشه به من معرفی کنه؟ ممنون
والا آنلاین اگه میخوای که خودمم کلی گشتم و پیدا نشد
اما یدونه هست تو همین سایت الفبای سکوت
تموم شده اما خیلی قشنگه پارتاش هم طولانیه میتونی هر روز یکی بخونی
البته اگه نخونده باشیش😂😂
مرسی عزیزم.خوندم الفبای سکوتو😐😐😂😂
عصیانگر چطور؟ 😂 😂
حیف این رمان که پارتگذاری شبیه دارای شده
کوتاه مسخره وبدون هیچ موضوع خاصی
لایک داری دقیقا باز اگه پارت گذاری هرشب بود اشکالی نداشت