_وظیفه؟ اینکه همه ازت اطاعت کنن وظیفشونه؟ باشه… خب وظیفه ی من بدبخت چیه؟ لال موندن و حبس شدن تو این خونه؟
نگاه ارسلان در همان فاصله چسبید به لب های دخترک.
فکش سفت شد و جنگل چشمهای یاسمین بارانی تر…
تمام دنیا برایش شده بود یک نقطه ی سیاه!
_آقا؟
با صدای زن سعی کرد نگاهش را از چهره ی معصوم مقابلش فراری دهد.
ماهرخ با دیدن رنگ پریده ی یاسمین و چشمان ملتمسش با احتیاط جلو رفت: آب قند آوردم.
ارسلان نفس عمیقی کشید. کنار که رفت انگار یاسمین را از میان باتلاق نجات دادند. بی مهابا دست دراز کرد و لیوان را از ماهرخ گرفت. نفسی که حبس شده بود توی سینه اش پس از هجوم قطرات آب به گلویش تازه تر شد. معده ی خالی اش به تکاپو افتاد و دوباره ضعف کرد.
لیوان توی دستش میلرزید که ماهرخ با حیرت دستش را گرفت.
_چته دختر؟
_میشه من برم تو همون اتاقی که بودم؟
_اونجا که خیلی سرده. خب…
لب بهم فشرد و سرش سمت ارسلان چرخید: تکلیف چیه آقا؟ گفتید اتاق کناری خودتونو براش آماده کنم.
انگار به یاسمین برق سه فاز وصل شد: چی؟
ارسلان رو به زن گفت: به بهانههای بچگانه اش توجه نکن. همون کاری رو که گفتم انجام بده…
یاسمین عصبی نگاهش کرد: چی داری میگی؟ من نمیخوام تو اتاقی باشم که نزدیک توعه…
ماهرخ با وحشت لب گزید و دست او را کشید.
ارسلان نیشخند زد: اگه بخوای میتونی بیای تو اتاق خودم. واسه من که…
_لعنت بهت. میخوای شکنجه ام بدی؟
ماهرخ دست به صورتش کشید: تمومش کن یاسمین.
_من نمیخوام پیشش باشم مگه زوره؟ میرم تو همون اتاق بی در و پیکر…
با بغض سمت ارسلان رفت و سعی کرد لحنش ملایم باشد: اونجا که مثل قفسه نمیتونم فرار کنم. چرا باهام اینکارو میکنی؟
_میخوام جلوی چشمای خودم باشی.
قلب یاسمین مچاله شد. سرش را به چپ و راست تکان داد: من نمیام. اصلا همینجا میمونم رو همین مبل میخوابم.
سمت ماهرخ رفت و با التماس گفت: تو رو خدا تو یه چیزی بگو ماهرخ. همون اتاق مگه چشه؟ همه ی این خونه تو اختیارشه دیگه هر وقت بخواد میتونه منو ببینه. من میرم همونجا تا…
_اون اتاق دوربین داره. همه جا جز طبقه ایی که من توش هستم دوربین داره. اگه خیلی برات عادیه که من تو هر حالتی ببینمت برو همونجا.
به یکباره زمان ایستاد… انگار روح از تن یاسمین پر کشید. با وحشت و ناباوری زل زده بود به دهان ارسلان و… آن اتاق بی در و پیکر دوربین داشت؟
یعنی در این چند روز همه ی حرکاتش زیر نظر او بود؟! لباس عوض کرده بود، با حوله میان اتاق چرخیده بود و… در هر حالتی دیده بودش؟
شوخی بود دیگر؟! حتما بازهم قرار بود با این حرف ها آزارش دهد.
چیزی نمانده بود قلبش بایستد که ارسلان به حرف آمد: سکته نکنی حالا.
یاسمین بزور دهانش را باز کرد و سخت نفس کشید: دروغ گفتی دیگه. نه؟!
ارسلان با بیرحمی نیشخندش را به رخ او کشید: میخوای فیلمتو بهت نشون بدم تا باورت شه؟
ضربه اینبار محکم تر به روحش اصابت کرد. نگاهش نبض میزد… شرم جایی میان رگ هایش سوخت و خاکستر شد…
همه چیز واقعیت بود یا کابوس؟ سر که چرخاند، ماهرخ با خجالت چشم از او گرفت تا حقیقت مثل آوار روی سرش بریزد.
_چطو… چطور تونستی اینکارو باهام بکنی؟
گوشه ی پلک های ارسلان چین افتاد و یاسمین با بغض جیغ کشید: تو چرا انقدر عوضی هستی آخه؟
ماهرخ خواست سمتش برود که یاسمین اینبار بلندتر جیغ کشید: لعنت بهت آشغال. تو خودت مادر نداری؟ ناموس نداری اصلا؟
پلک های ارسلان پرید. چشمهایش شد دو گوی قرمز و درد تا عمق جانش نفوذ کرد. دومین بار بود دیگر؟
_حرف دهنتو بفهم.
یاسمین افسار پاره کرد: نیستی؟ نیستی آشغال؟ چند روزه منو حبس کردی تو اتاق و دید میزنی! خجالتم نمیکشی؟
ارسلان نزدیک بود از حرص گردنش را بشکند.
_میزنم یه بلایی سرت میارما. ماهرخ اینو خفه کن…
یاسمین از شدت گریه همانجا روی زمین نشست و سرش را میان دستانش گرفت. عاصی شده بود. این خانه شده بود جهنم و این مرد هم فرشته ی عذاب!
ارسلان حیرت زده خیره ماند به او و صدای گریه های یاسمین دهانش را برای هر حرفی بست…
کلافه پلک زد و پشت گردنش را فشرد!
_ماهرخ؟
زن با بیچارگی سمت او چرخید: جانم آقا؟
_ببرش تو اتاقش. بذار همونجا انقدر گریه کنه تا…
یاسمین بی هوا سر بلند کرد: تا چی تا بمیرم؟
اشک گونه هایش را خیس کرده بود. ارسلان با تعجب نگاهش کرد: تو چند ثانیه این همه اشک و از کجا آوردی؟
لب های یاسمین باز هم لرزید: از آزار دادن من لذت ببر. کس و کار که ندارم کسی نیست یقه تو بگیره. اصلا بیا بزن… بکش! امروز نزدیک بود همون چیزی هم که برام مونده بود ازم بگیری. مگه تونستم از خودم دفاع کنم؟
ماهرخ با شرم و ناباوری سر بلند کرد. انگار چیزی که میشنید را باور نمیکرد… ارسلان چه بلایی سر این دختر آورده بود؟
_پاشو اینقدر روضه نخون. از صبح یه بند داری همین مزخرفات و تحویلم میدی…
ماهرخ کنار یاسمین نشست و دستش را گرفت. ارام توی گوشش گفت: یکم آروم باش دختر. بیا بریم بالا انقدر خودتو اذیت نکن.
دخترک سرش را تکان داد: من نمیخوام پیش این غول بیابونی بمونم. تو حیاط بمونم شرف داره به یه آدم بی…
کفر ارسلان درآمد: ببرمت تو زیرزمین؟ شاید موش و مارمولک هم به من شرف داشته باشه.
هوش از سرش پرید. شوکه چرخید سمت او و ناخودآگاه دست و پایش را جمع کرد.
ماهرخ درمانده تر گفت: لج نکن یاسمین.
نگاه ارسلان مثل میخ توی چشمهایش فرو میرفت.
_تصمیمتو بگیر…
بغض توی گلو و سینه اش یک تنه شده بود جلاد روح و جسمش…
_میاد بالا آقا. بچه که نیست لج کنه…
یاسمین عصبی دست زن را پس زد: چی میگی ماهرخ؟
_میگم این بازیاتو بذار کنار. آقا کاری با تو نداره…
یاسمین پوزخند زد: اره نداره فقط…
به دستش اشاره زد: اول که مچ دستم و خرد کرد بعد یه خط انداخت رو گلوم. امروزم که…
نمیتوانست جمله اش را تکمیل کند. هنوز ترس توی جانش بالا و پایین میشد!
ماهرخ لب گزید و تا ارسلان خواست سمت دخترک برود بلند شد و جلوی او ایستاد: آقا…
ارسلان عاصی صدایش را بالا برد: خستم کرده. چند روزه آرامش برام نذاشته دختره ی بی همه چیز. خرجت یه گلوله ست بدبخت… فکر کردی چی؟ عاشق چشم و ابروت شدم که نگهت داشتم؟
_خیلی مردی همون یه گلوله رو خرجم کن تا هم خودت راحت شی هم من شب و روزم با ترس نگذره. وقتی بمیرم حداقل خیالم راحته که قرار نیست جسمم کثیف بشه.
بغض دوباره تا حفره های حنجره اش اوج گرفت: فکر کردی بازیچه دست تو و شاهرخ میشم که هی پاسم بدین بهم؟ زندگیم و سیاه کردی.
_توی لعنتی با اون فرار مسخره ات اومدی تو ماشین من و زندگیم و بهم ریختی. اگه دختر ارجمند نبودی همون شب مینداختمت جلوی سگا بدبخت.
اوضاع داشت بدتر میشد وماهرخ مانده بود چطور ساکتشان کند.
_اقا شما اعصاب خودتونو خرد نکنید. برید بالا منم این بچه رو آروم میکنم. الان حالش خوش نیست نمیفهمه چی میگه.
ارسلان با جدیت گفت: یه کلمه دیگه حرف بزنه و بره رو مخم واقعا پرتش میکنم تو زیر زمین. بهش بگو خفه شه…
جمله ی آخر را طوری فریاد زد که زمین زیر پای دخترک لرزید و تا عمق وجودش میان ترس و وحشت سوخت.
(یاسمین)
صدای کوبش قدم های او روی پله ها همان زلزله ی
چند ریشتری بود که باعث شد اشک هایم با سرعت بیشتری از چشمهایم سقوط کنند.
زندگی ام شده بود ملعبه ی دست ثانیه ها تا یک جانی برای لحظه هایش تصمیم گیری کند.
او که دور میشد تازه معنای نفس کشیدن را میفهمیدم. چطور قرار بود چند وقت دیوار به دیوار اتاقش بمانم و تا صبح از استرس جان ندهم؟!
یاد برق نگاه عجیب و غریبش که میفتادم مرگ را با دست و دلبازی به جان میخریدم… پاهایم بی حس شده بودند و قلبم… کاش کمی آرام تر میتپید.
_یاسمین؟
نگاهم مانده بود به سفیدی دیوار و حتی نمیتوانستم در مقابل نگرانی زن مقابلم واکنش نشان دهم.
احتمالا تمام لطف خدا به من و سرنوشتم فرستادن همین زن بود تا با دلداری هایش مرهم روح زخمی ام شود…
_کجارو نگاه میکنی دختر؟
دست سردم را میان دست هایش گرفت و من میان تله ی بی کسی و تنهایی به یک ریسمان برای گرم شدن دلم چنگ زدم. صدایش آنقدر نرم توی گوشم پیچید که نگاه یخ زده ام سمتش بدود.
_من دق کردم از دست تو… واسه بچه ی خودم انقدر حرص نخوردم تا حالا. چیکار داری میکنی؟
لبخندم بی شباهت به یک گل پژمرده ی بی جان نبود! دیوانه شده بودم!
_دختر من چقدر گفتم پا رو دم این آدم نذار؟ چی فکر کردی با خودت؟ اعصابش خرد شه ولت میکنه بری؟
به قطع شدن نفسم بیشتر راضی بودم تا رها کردنم! با همان چاقویی که شب اول شاهرگم را خراشید، راحت میتوانست نفسم را قطع کند. شاید کمتر درد میکشیدم! درد و سوزشش بیشتر از درد دست به دست شدن که نبود؟ بود؟ بدتر از این نجاست و کثافت که قرار نبود بیخ گلویم بچسبد؟
_چرا هیچی نمیگی یاسمین؟
_چی بگم مثلا؟ هر چی شد و با چشمهای خودت ندیدی؟
نگاهش با درد به گچ دستم کشیده شد: امروز چیشد که…
نفسم شد بغض و ماند میان حلقم. امروز نزدیک بود بیچاره تر شوم!
_هیچی. مثل همیشه آقات ترسوندم بعدم داد و هوار کرد…
تردید توی چشمهایش برای بیشتر پرسیدن را میدیدم اما، من از یادآوری آن لحظه ها هم زهره ترک میشدم چه برسد به تعریف کردنشان.
_تو امروز از همیشه عجیب تری. آقا هم همینطور هر چی گفتی مراعاتت و کرد. بخدا هرکی جات بود امونش نمیداد.
پوزخندی کنج لبم نشست. مگر به من امان داده بود؟ تا مرگ پیش رفتن و بازگشتن خوش شانسی بود یا لطفِ یک جانی متجاوز؟!
سر تکان دادم و مسخره ترین لبخند دنیا را تحویلش دادم تا این زن نگران تر نشود. قرار نبود همه به پای بدبختی من بسوزند… خودم یک تنه برای تمام زخم های دنیا کافی بودم.
_آره واقعا من خیلی خوش شانسم. کاش میشد برم بابت این رفتار قشنگش ازش تشکر کنم.
پاهایم جان حرکت نداشتند و باید این همه پله را تا طبقه ی آخر بالا میرفتم.
دستم را به نرده ها بند کردم و آرام سمتش چرخیدم. چشمهایش نم دار شده بودند.
_اتاقمو و بهم نشون نمیدی؟
_تو همونجوری شیطون باش یاسمین. اصلا گور بابای همه چی…
حال روز دیشب و امروزم به فاصلهی زمین و آسمان طعنه میزد. دوباره شیطانی کردن که جای خودش…
آرام پله ها را بالا رفتم و ضعف و اضطراب دوباره در تمام تنم قد علم کرد.
_بیا حداقل یه چیزی بخور. میخوای تک و تنها بری بشینی تو اون اتاق که چی بشه؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
هیجان انگیزه
چرا اسم اینم ارسلانه اخههههه
بابا ما ب اندازه کافی از دست دلارای میکشیم
شما فقط بپرین به هم😛
اووف ارسلاااان😁