صدا بود و درد و خاطره ایی نه چندان دور! دخترک توی آغوشش بود اما با وضعیتی متفاوت… برزخ بود و جهنم و بغض… درد بود و وحشتی که نگرانی در ان بیداد میکرد.
کی قرار بود تمام شود؟ خلاص شدنش در گرو مرگ او بود یا زنده ماندنش؟
محکم پلک زد و باز هم صداها توی سرش پیچ خورد.
“هر کسی جرات خودکشی نداره خانم کوچولو. هنوز اینقدر بزرگ نشدی…”
کی وقت کرده بود بزرگ شود که با یک مشت قرص بی پدر و مادر معده اش را سوراخ کند؟!
پشت پلک هایش از هجوم تصاویر می سوخت. حتی نفهمید چطور پایین رفت و کی پا روی پله ی اخر گذاشت! ماهرخ بی تاب دور خودش میچرخید که با دیدن آن ها سر جایش ایستاد.
_بریم اقا؟
ارسلان سر تکان داد و قدم تند کرد تا زودتر به ماشین برسد… دخترک باید نجات پیدا میکرد!
***
شایان با دیدن وضعیت یاسمین نزدیک بود سکته کند. وضعیتش آنقدر بحرانی شده بود که سریع دستور داد به اتاق عمل منتقلش کنند! خودش هم در ان فرصت کم یقه ی ارسلان را چسبید.
_ته مردونگیت همین بود؟ چیکارش کردی که دست به همچین کاری زده لاکردار؟
نگاه او اما مدام در اطراف میچرخید. خشم نداشت… آرامش همیشگی اش هم انگار از وجودش پر کشیده بود. فقط داشت جان میکند تا غرورش را در میان انبوه حیرتش پیدا کند.
_با توام ارسلان…
_حرف زیاد نزن دکتر فقط برش گردون.
شایان خواست جواب دندان شکنی به او بدهد که پرستاری صدایش کرد و برایش توضیح داد که حال دخترک وخیم است تا او همراهش سمت اتاقی بدود.
قلب ارسلان در گلویش میزد. شوک که نه… گیج بود!
مات و مبهوت نشست روی صندلی و صدای گریه ی ماهرخ مغزش را پوکاند. چشم بست و مشتش را به پیشانی اش کوبید. باید آرام میگرفت. باید اوضاع را ارام نگه میداشت. منصور اگر میفهمید شاید دیگر چیزی به اسم غرور برایش باقی نمیماند.
بغض توی گلویش بود و اشک میان چشمانش برق میزد اما از ترس مرد مقابلش جرات نمیکرد حرفی بزند یا حتی نگرانی اش را بروز دهد. مشت ارسلان هم چسبیده بود به پیشانی اش و ماهرخ فقط یکبار توانست چشمان به خونه نشسته و کبودی رگ های پیشانی اش را ببیند. آنقدر این اتفاق غیر منتظره بود که هیچکدام حرفی برای گفتن نداشتند…
ماهرخ در این دو ساعت فقط توانست به گوش متین برساند که چه شده و بعدش باز هم چشم بدوزد به در های سفید مقابلش تا شاید معجزه شود. صدای ضعیف قلب دخترک هنوز توی گوشش بود! ته دلش گرم بود به همان تپش های ضعیف و نامنظم و لحظه ایی از ذکر گفتن دست نمیکشید.
حال آشفته ی ارسلان اما، چیزی نبود که از چشمش دور بماند… انگار هنوز توی شوک مانده بود که یک کلمه حرف نمیزد. فقط سکوت بود و دردی که هیچکس جز خودش نمیتوانست عمقش را بفهمد.
تردید داشت اما زبان روی لبش کشید و آرام صدایش زد: آقا؟
ارسلان تکان نخورد. انگار گوش هایش از کار افتاده بود! ماهرخ لب گزید و با نگرانی به حرکات نامنظم قفسه ی سینه اش خیره شد. حالش را درک نمیکرد… ندیده بود ارسلان برای کسی نگران شود. درمانده تر شد و پره ی روسری را لای انگشتانش مچاله کرد.
کاش دکتر از آن اتاق مرگ بیرون می آمد… کاش خبری میرسید و دلش را آرام میکرد.
دستی روی صورتش کشید و سرش را روی شانه کج شد. لحظه ایی از دور فقط دویدن دو نفر را دید تا قلبش به تکاپو بیفتد. سر بلند کرد و متین زودتر از فرهاد خودش را به او رساند.
_خوبی مامان؟
ماهرخ با بغض نگاهش کرد و فرهاد سرگردان سمت ارسلان رفت.
_آقا؟ خوبید؟
چند ثانیه طول کشید تا ارسلان پلک باز کرد. درون سیاهی چشمانش جنگ به پا شده بود… آتش بود و جهنم… درماندگی بود و استیصال! تصویر دخترک و وضعیت وحشتناکش یک لحظه رهایش نمیکرد!
فرهاد کنارش نشست و به اطرافش نگاه کرد. متین سعی داشت ماجرا را از زبان مادرش بشنود و ماهرخ آنقدر بغض داشت که حتی نمیتوانست یک جمله ی درست بر زبان بیاورد.
_بس کنید دیگه… انقدر بزرگش نکنید.
درد غیر قابل وصف صدایش همه را شوکه کرد اما نگاهش آنقدر محکم بود و جذبه داشت که زبان ماهرخ هم بسته شد.
_دختره خودکشی کرده و این چیز عجیبی نیست. فقط امیدوار باشید زنده بمونه همین.
متین لب بهم فشرد و فرهاد دستی لای موهایش کشید.
_براتون آب یا چایی بیارم آقا؟
ارسلان کلافه سر تکان داد و فرهاد سریع بلند شد. خون توی چشمانش نشان از درد عمیق سرش بود و خستگی… همه میدانستند که آرامش میان زندگی این مرد جایی ندارد!
در اتاق عمل که کنار رفت ماهرخ زودتر از همه بلند شد و شایان با مکث بیرون آمد. خستگی از چهره اش میبارید…
ارسلان خونسرد سر چرخاند و نگاه تیز او باعث شد لبخند تلخی بزند.
ماهرخ جلو رفت و وقتی شایان با آرامش پلک زد تا یادش آمد که چگونه نفس بکشد.
_حالش خوبه دیگه؟
_نگران نباش. خدا خیلی دوسش داره…
ماهرخ لبخند پررنگی زد: خداروشکر. بخدا قلبم تو دهنم بود دکتر!
شایان نگاه گرمش را از او گرفت و باز هم به ارسلان چشم دوخت و ادامه داد: فقط اگه مشغله های مهمتون اجازه داد ببینید این بچه چرا با این حجم از قرص خودش و به این روز انداخته. چون بعید میدونم این معده دیگه براش درست کار کنه…
ارسلان متلکش را گرفت و بی هوا گفت: زیادی واسه غریبه ها دل میسوزونی دکتر.
_آره چون میدونم تو به یه نحوی سرشون بلا میاری. خودت خونشون و نریزی، خودشون از ترست دست به این کار میزنن…
نگاه ارسلان جوری به شایان چسبید که حس کرد نفسش رفت. عضلات منقبض صورت و حس عجیب چشمانش از چیزی دم میزد که معنی اش را نمیفهمید.
لحنش از چشمهایش زخمی تر شده بود: زنده ست دکتر؟ رو پاهاش وامیسته؟ زبونش کار میکنه؟ اینا مهمه برام. بقیه رو بریز تو سطل آشغال.
شایان چهره جمع کرد و ماهرخ لب گزید. حالت ارسلان عادی نبود. فکش سفت بود و خونسردی و خشم داشت کار دستش میداد. وقتی بلند شد شایان بازویش را گرفت اما ارسلان بی هوا دستش را پس زد. شایان شوکه عقب رفت و صدای او توی گوششان پیچید.
_هزار بار گفتم الانم میگم بخاطر دختری که مرده و زنده شم من نمیتونم تضمین کنم اعصابم و خرد نکنید. خودکشی کرده که کرده به درک… مسئولیتش با منه. شماها سنگ چیو به سینه میزنید با این حرکات مسخره تون؟
قبل از اینکه ماهرخ چیزی بگوید سمت متین چرخید و دستش را در هوا تکان داد: مادرت و ببر خونه. نیازی به موندنش نیست…
دهان زن باز ماند و ارسلان حتی به اعتراض و تشر شایان هم توجه نکرد. فقط به فرهاد گفت که چهارچشمی اتاق دخترک را زیر نظر داشته باشد. کسی نتوانست روی حرفش چیزی بگوید.
همه گفتند چشم و فقط شایان زیر لب چیزی نثارش کرد که جز خودش کسی نشنید. ارسلان نفس عمیقی کشید و مثل همیشه از غرغرها و ناسزای او گذشت.
_میتونم ببینمش؟
شایان پوزخند زد: نمیشه. تو رو ببینه بیشتر اوضاش بهم میریزه. حداقل چند ساعت ازش دور باش که یکم از کابوس دور باشه.
شقیقه هایش تند تر نبض زد و پوزخند شایان مثل نیزه توی چشمهایش فرو رفت. باز هم به فرهاد تاکید کرد که حواسش را جمع کند و بعد زیر نگاه همه از بخش خارج شد.
************
سرش سنگین بود و انگار پلک هایش وزنه وصل کرده بودند. تمام تنش هنوز از درد نبض میزد. جانش را گرفته بودند که حتی نمیتوانست تکان بخورد… دستش جایی گرفتار بود و چیزی توی وجودش مدام به سوزش می افتاد. زبان روی لب های خشکش کشید و هجوم نور پشت پلک هایش سنگین تر شد. بزاق جمع شده توی دهانش را قورت و ته گلویش سوخت.
تمام دردش شده ناله ایی که از دهانش بیرون آمد! تشنه اش بود و ضعف عجیبی تا انگشتان پاهایش را دربر گرفت.
ذهنش یاری نمیکرد که کجاست و چه بلایی سرش آمده… پلک که زد، نگاهش به سقوط قطرات سرم افتاد و سرش گیج رفت. تصاویر عجیبی مقابل چشمانش رژه رفتند. چیزی توی ذهنش شکست…
جان کند و دوباره پلک باز کرد. نگاهش روی مهتابی کم نور اتاق چرخید تا جسم مچاله ی خودش روی تخت رسید. تلاش کرد کسی را صدا بزند اما سوزش معده اش مثل زلزله ایی بود که چهار ستون بدنش را به لرزه آورد.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 6
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
من الان احساس ارسلان رو درک نمیکنم…..مثلا الان ناراحته یا چی؟…..
مگه معده رو شستوشو نمیدن چجوری بردنش اتاق عمل؟؟🙄
دقیقا سوال منم همینه
کم بود
بد نبود
قشنگ بود🦋❄