متین با تاسف نگاه ازش گرفت و بلند شد. حال هیچکدامشان خوب نبود… یک دختر غریبه ناخواسته آمد در این عمارت سوت و کور و با زبان دراز و قلب مهربانش شد نقطه ی مشترکی توی قلب همه تا نبودش اینطور آزاردهنده باشد.
با رفتن متین حواسش سر جا آمد. سریع از روی صندلی بلند شد و یک سینی بزرگ آماده کرد همراه دمنوشی که ارسلان همیشه میان اوقات بدش و حال خرابش مینوشید تا کمی آرام شود.
ماهرخ احوالاتش را از بر بود. قریب به ۱۷ ۱۸ سال از عمرش را در این خانه گذرانده بود و بیشتر از همه ارسلان را میشناخت و بغض های خفته و دلتنگی های سرکوب شده اش را… سخت بود و سرد. یک ارتش را هدایت میکرد بدون اینکه خم به ابرو بیاورد اما فقط این زن میدانست که چه رنج هایی را متحمل شده بود تا به این نقطه برسد.
نفسی گرفت و وسایل را با دقت توی سینی چید و با همان زانوهای پر دردش از پله ها بالا رفت. تقه ی آرامش به در اتاق به گوش خودش هم نرسید اما صدای ارسلان زود بلند شد. انگار منتظرش بود…
_بیا تو ماهرخ.
زن با لبخند پر بغضی داخل رفت. نگاهش که به سینه ی مرتعش و پلک های خسته ی او افتاد ، قلبش لرزید.
_خوبید آقا؟
ارسلان دکمه های لباسش را بست و صاف روی تخت نشست. جوابش فقط شد پلک زدنی آرام و ماهرخ سریع سینی را کنار روی تخت گذاشت.
ارسلان بی حرف لیوان را برداشت و لبهایش برای مزه کردن آن ماده ی تلخ اما خوش عطر بی طاقت شد. داغ بود اما آنقدر عطش داشت که توجهی به سوختن زبانش نکرد…
ماهرخ با درد نگاه از چهره ی جمع شده اش گرفت. بیشتر از این کاری از دستش بر نمی آمد… وقتی بلند شد اخم های ارسلان هم جمع شد.
_ماهرخ؟
دل زن از صدای خسته ی او به تکاپو افتاد: جانم افتاد؟
کسی داشت تکه های تن ارسلان را قلوه کن میکرد. صدایش استوار بود و محکم… مثل همیشه اما روی سینه اش یک سنگ بزرگ سنگینی میکرد.
_من دعا بلد نیستم ولی تو که میتونی و بهش اعتقاد داری، دعا کن بلایی سر اون زبون دراز نیومده باشه.
قلب زن ترک برداشت و با نگاه عجیب او ضربان پر دردی گرفت. شانه های مرد مقابلش سنگین بود و دلش سنگین تر… لحنش مثل صدای ترسناک آدم بده ی قصه ها بود. چشم هایش را نفس زمستان را بند می آورد اما قلب انسانیت سرش نمیشد. تا لحظه ی اخر خلاف جهت عقربه های عقل و منطق میتپید…
ارسلان پلک بست: حالا برو.
ماهرخ اینبار جای بغض لبخند زد. از اتاق بیرون رفت و نگاهش در تاریکی چرخید. لبخندش پررنگ تر شد… یاسمین شاید همان معجزه ایی بود که میتوانست قندیل های این قلعه یخ زده را آب کند.
با حس دستی که موهایش را نوازش میکرد پلک هایش نرم باز شد و بعد چنان با وحشت سرجایش نشست که درد بدی مثل تیر سرش را نشانه رفت. دست روی موهایش کشید و آخی از ته گلویش خارج شد.
با نشستن دستی روی کتفش با ترس سر چرخاند و دیدن یک جفت چشم پر آب شاید اخرین تصورش بود.
لحظه ایی حس کرد قلبش از جا کنده شد… اشک هایش میان ترس و بغض روی گونه اش چکید و زمزمه کرد “مامان” و ژاله برای اغوش کشیدنش یک ثانیه هم تعلل نکرد. یاسمین سر چسباند به سینه اش و زن موهایش را بوسه باران کرد.
_الهی قربونت برم…
یاسمین مثل تشنه ایی که از دل کویر گریخته و به آب رسیده با عطش در آغوش مادرش گریست.
انگشتان ژاله نوازش وار توی خرمن بلندش چرخید و دخترک عطر تن مادرش به ریه کشید تا بعد از چند روز بی کسی و در به دری کمی آرام شود.
_وای مامان…
صدایش بزور از زیر آوار بغض بیرون آمد. ژاله صورتش را گرفت و با لبخند پیشانیاش را بوسید.
_میبینی که خوبم…
یاسمین نگاه چرخاند توی صورتش و با دیدن رد کمرنگ زخم لب هایش لرزید. ژاله اشک های دخترک را پاک کرد و لبخندش آبی شد روی آتش قلب یاسمین.
_من دیدم اون آشغالا چه بلایی سرت آوردن.
_راجبش حرف نزن یاسمین. مهم اینه که الان خوبیم جفتمون.
خطوط درد و رنج توی صورت جفتشان بالا بود و ساعت ها حرف زدن هم نمیتوانست از درد قلبشان کم کند. سرنوشتی که مغلوبشان کرده بود راه مبارزه و فرار را هم بسته بود!
نفس های یاسمین که آرام گرفت تازه نگاهش به اطرافش افتاد تا دوباره شوکه شود.
_ما کجاییم مامان؟ اصلا تو چطوری…
حرف در دهانش ماند. تازه یاد آن شب افتاد و محافظی که به هوای دیدن ارسلان باهاش همراه شد و بعدش اصلا نفهمید چه بلایی سرش امد و چطور از این اتاق و آغوش مادرش سر در آورد.
_وای… اینجا دیگه کجاست؟ مامان…
ژاله دستش را گرفت: اینجا خونه ی منصور خانه.
ابروهای دخترک جمع شد: منصور کیه؟ لابد…
زن میان حرفش رفت: تنها کسی که باید بهش اعتماد کنی و هر چی میگه گوش بدی تا از این وضعیت خلاص بشی. اون منو از همون خراب شده نجات داد.
یاسمین ناباور پلک زد. هیچ چیز از حرفای او نمیفهمید.
_متوجه شدی؟
_این حرفا چیه مامان؟ اصلا کی هست این منصور؟ من چرا باید بهش اعتماد کنم؟
ژاله با مکث لبخند زد. موهای او را پشت گوشش فرستاد و آرام گفت: منصور رفیق قدیمی پدرت بوده.
یاسمین ناباور و بی حرف زل زد به لب های او و ژاله سعی کرد ته دلش را گرم نگه دارد.
_منصور میتونه از این مخمصه نجاتمون بده یاسمین. اگه بهش اعتماد کنیم این کابوس از زندگی منو تو میره.
دخترک دست هایش را روی صورتش کشید و با خنده سر تکان داد: من دیگه به هیچکس اعتماد ندارم. حتی بابا که…
بغض صدایش را لرزاند: که نمیدونستم یه عمر دست به چه کارایی زده.
ژاله با درد پلک بست و یاسمین بی قرار تر شد.
_ تو که میدونستی… همه چی و میدونستی و یه بارم بهم حرفی نزدی مامان. آخه چرا؟
لب های زن زیر دندان هایش رفت. چشمهایش شده بود سیاه چاله ی درد و درماندگی.
_چی میگفتم آخه؟ این همه سال کامران و پرستیدی، چطوری بُتی که تو ذهنت ساخته بودی و خراب میکردم؟
_بابای من…
_کامران هیچ وقت بابای بدی برات نبود. عاشقت بود. فرستادت اونور که قاطی این کثافت کاریا نشی…
یاسمین با تمسخر سر تکان داد. قلبش درد میکرد! روحش شده بود بستری از زخم های عمیق و ترسی که یک ثانیه رهایش نمیکرد. یک عمر بی خبری شده بود بلای جانش و حالا حتی یک پناه نداشت که بهش دل بندد.
_یاسمین؟
سر بلند کرد و با دیدن آرامش عجیب ژاله، چین زیر پلک هایش عمیق تر شد. از آن چشم های همیشه مغرور و آرایش کرده فقط سایه ایی درهم شکسته باقی مانده بود.
_هر چی که منصور گفت گوش بده. اگه اون نبود الان منم صحیح و سالم اینجا نبودم یاسی… تنها کسی که شاید یه ذره برامون دل بسوزونه همین آدمه.
_اگه دلش برامون میسوزه چرا فراریمون نمیده؟
_فرار به همین سادگی نیست یاسمین. تو از خیلی چیزا خبر نداری! ده بار سعی کردی فرار کنی چیشد؟ بازم گیرت انداختن. مثل همیشه.
آب دهانش را قورت داد و ترس در نگاهش یاسمین را نگران کرد.
_خیلیا نمیدونن که منو تو زنده ایم و هیچ وقت نباید بفهمن وگرنه بیچاره میشیم.
ابروهای دخترک باز شد: چرا اینقدر حرفای ترسناک میزنی مامان؟
_حقیقت همینه. کامران چندین سال تلاش کرد کسی از وجود تو با خبر نشه تا بتونی راحت زندگی کنی. ولی اوضاع فرق کرده. شاهرخ در به در میفته دنبالت و فقط و فقط منصور و ارسلان میتونن مراقبت باشن.
قلب یاسمین تکان سختی خورد: ارسلان و میشناسی؟
ژاله بی جان خندید: مگه کسی هست که قوی ترین مهره ی باند و نشناسه؟
دخترک لب برچید و ذهنش برگشت به دیشب و آغوش محکم او که از ترس بهش چنگ انداخته بود. ارسلان قول داده بود برش گرداند. قول داد و حالا باز هم مثل یک توپ در زمین دیگری پاس شده بود.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
عالیه