نگاهش با تعجب و استرس مانده بود به مرد روبرویش و زبانش به گفتن هیچ حرفی تکان نمیخورد. طبق معمول موقع اضطراب و کنجکاوی گچ دستش را لمس کرد و چشم چرخاند توی فضای اطرافش و لب هایش را روی هم فشرد.

حواسش به تابلوهای عجیب روی دیوار بود و تصاویری که از مضمونشان چیزی نمی‌فهمید… بر خلاف عمارت دلگیر ارسلان، سالن این ویلا پر بود از وسایل تزیینی و مبل های رنگ روشن و تابلوهای رنگی عجیب…

انقدر میان افکارش غرق بود که متوجه نشد کسی که مقابلش ایستاد و صدایش زد نشد.

_خانم؟

با تعجب سر چرخاند و زن مسن مقابلش لبخند کمرنگی زد و با سر به سینی چایی اشاره کرد: بفرمایید.

یاسمین خجالت زده تشکر کرد و لیوان را برداشت. تشنه بود اما جرات نکرد لب به چیزی بزند. آن را روی میز گذاشت و نگاه منصور با لبخند کمرنگ اما عجیبی روی حرکاتش چرخید.

_کامران حق داشت همچین دختری و از همه پنهون کنه.

یاسمین سر پایین انداخت که با سئوال ناگهانی او حیرت زده شد.

_پیش کتایون زندگی میکردی؟

دخترک زبان روی لب های خشکش کشید: عمه ی منو می‌شناسین؟

منصور لبخند تلخی زد. فقط سر تکان داد و دخترک باز هم از حرکات چهره اش سر درنیاورد.‌

_میدونی خیلی شبیهشی؟ چشمهای اونم مثل تو میدرخشید!

میدانست! شباهت عجیب چهره اش به کتایون انکار کردنی نبود.

_کامران فقط دو نفر و تو زندگیش دوست داشت که سعی کرد از دید همه پنهونشون کنه. حقم داشت…

یاسمین در جایش تکانی خورد و عمیق تر به او خیره شد. سئوال توی مغزش زیاد بود اما ژاله تاکید کرده بود چیز زیادی از مرد مقابلش نپرسد!

پشت جملات کوتاه منصور یک دنیا حرف و خاطره خوابیده بود. پیر بود شاید نزدیک به هفتاد سال… اما ته چاه تاریک چشمهایش فانوشی روشن بود پر نور و پر برق…

نمی‌توانست چشم ازش بگیرد. دلش شنیدن حرف هایی را میخواست که یک عمر همه ازش مخفی کرده بودند.

منصور نفس عمیقی کشید و توجه یاسمین به انگشتر عقیق او و شکل خاص عصایش جلب شد.

_خونه ی شاهرخ اذیت شدی؟

حال دخترک خراب شد اما صادقانه گفت: بجز افشین هیچکی اذیتم نکرد.

منصور سر تکان داد و استکان چایی را میان انگشتانش چرخاند: شاهرخ فعلا فقط سعی می‌کنه اعتمادتو جلب کنه. انتظار دیگه ایی نداشتم…

یاسمین کلافه نگاهش کرد. بیشتر از این طاقت نیاورد و سکوتش را با پرخاش شکست.

_من واسه همتون یه نفعی دارم که مثل توپ شوتم میکنین اینور اونور؟

منصور با خونسردی لبخند زد و چای تلخش را مزه کرد.
یاسمین را انگار آتش زدند که نفس هایش تند شد. پوزخندی زد و برای بار چندم روی مبل جا به جا شد.

_چقدر پدرتو می‌شناسی؟ میدونی چجور آدمی بود؟

_قبلا فکر میکردم میشناسم اما الان…

_پس نمی‌شناختی.

قلب دخترک میان سینه اش بال بال میزد. بغض دوباره شده بود بلای جان حنجره اش..

_هدفتون از این حرفا چیه؟

صدای منصور نرم بود و آرام: فقط میخوام آگاهت کنم که بفهمی دور و برت چه خبره؟ 

_ولی بیشتر منو میترسونین…

_پدرت با همه ی قدرت و نفوذش می‌ترسید که فرستادت اونور. تو باید صد برابر اون بترسی چون همونایی که بابات و به قتل رسوندن اگه بفهمن یه وارث ازش باقی مونده بهت رحم نمیکنن.

چشم های یاسمین تا ته باز ماند و بزاقش خشک شد. یک لحظه حس کرد دنیا مقابل چشمانش تیره و تار شد…
پلک هم نزد تا لبخند از لب مرد مقابلش پر بکشد و جدی تر براندازش کند.

_نمیتونم چیز زیادی برات توضیح بدم هر چی کمتر بدونی بیشتر در امانی اما پدرت یه سازمان مهم و جوری دور زده بود که هنوزم بعد این همه سال، خِبره ترین افراد نتونستن سرنخی از کاراش گیر بیارن. همین ماجرا رو برای تو و مادرت خطرناک تر می‌کنه…

یاسمین مثل آدمی رو به احتضار خیره ی منصور بود و او سعی داشت برای رقصاندن کلمات و بازی با ذهن او بهترین روش را در پیش گیرد.

_چند سال خشایار به نفع خودش مخفی تون کرد حالا هم من اینکارو میکنم اما به حساب مردی که باهاش روزگار گذروندم. نه چیز دیگه…

قلبش توی دهانش بود. جملات منصور را می‌شنید اما معنی شان را نمیفهمید. سکوت و بغض گلوگیری که حواله اش شد، نمی‌گذاشت تمرکز کند‌. بهوش بود اما انگار در اوج اغما جان میکند…

بی اراده خودش را با دست هایش بغل کرد و تنش مچاله شد. پس شاهرخ راست میگفت که ارسلان یک فرد خطرناک است و آدمکشی که…
تنش لرزید. بغض لب هایش را بهم پیوند داد و باز هم در برابر باور کردن حقایق مقاومت کرد.

_خانم یاسمین؟! حالت خوبه؟

صدای او باز هم ناخن کشید روی روح و روانش.

_تو رو خدا دیگه چیزی نگید. من اصلا نمیخوام بدونم!

منصور لبخند زد: ولی هنوز راجب ارسلان چیزی نگفتم.

یاسمین پلک جمع کرد و با درد نالید: لابد اونم یکیه مثل…

_ارسلان با همه ی آدمای دور و برت فرق میکنه. با هیچکس مقایسه اش نکن.

دخترک به خنده افتاد. دست منصور روی عصایش مشت شد و برای بار چندم ارسلان را لعنت کرد که اینطور دخترک را رنجانده است.
نگاهش که به دست شکسته و گچ گرفته اش میفتاد بیشتر آتش میگرفت.

قبل از اینکه زبان او به تمسخر باز شود دست بلند کرد و با جدیت اما آرام گفت:

_گارد نگیر دختر خوب. بذار اول راجبش حرف بزنیم بعد تصمیم بگیریم که چی به صلاحته!

_بنظرتون آدمی مثل ارسلان میتونه به صلاح من باشه؟

دستش را بالا آورد و با تمسخر خندید: ببینید این یادگاری همون ارسلان خانِ.

منصور عصبی لب هایش را بهم فشرد و با طولانی شدن نگاه یاسمین به چشمهایش، با تاسف سر تکان داد.

_بابت این ماجراها خیلی توبیخش کردم اما ارسلانم کسی نیست که یکی راحت تو ماشینش قایم شه و بعدش زنده بمونه.

یاسمین با تمسخر ابرو بالا پراند: بعدش که فهمید اسمم چیه و دختر ارجمندم چی؟ میدونید چقدر اذیتم کرد؟

منصور رک و راست گفت: هر کی جای ارسلان بود به همین سادگی از جذابیت های دخترونه ت نمیگذشت یاسمین خانم.

از لحن بی پروای او دخترک تا بناگوش سرخ شد‌ و ناخن هایش را توی دستش فرو کرد.
لبخند منصور شده بود زهر هلاهل تا جانش را بگیرد.

_ارسلان از نظر تو شاید آدم خیلی بدی باشه ولی از بین همه ی کسایی که من میشناسم مرد تره. اینو خودتم خوب متوجه شدی ولی خب…

سکوت کرد و یاسمین حس های واقعی قلبش را پشت اخم هایش پنهان کرد. نمی‌توانست حقیقت را انکار کند. به ارسلان اعتماد داشت… بیشتر از هرکسی!
اما حرف های منصور از یک اعتماد بزرگتر میگفت…

یاسمین سرش را خم کرد و دستش را به عادت همیشه موقع فکر کردن روی گردنش کشید: من بازم منظورتون و از این حرفا نمی‌فهمم. چرا اعتماد من به ارسلان اینقدر براتون اهمیت داره؟

_چون تنها کسی که میتونه ازت محافظت کنه ارسلانه.

یاسمین با مکث خندید و صاف روی مبل نشست: ارسلان اگه میتونست ازم محافظت کنه افشین اینقدر راحت منو از بیمارستان فراری نمیداد.

منصور جا خورد. لبخند از روی لبش فراری شد و دستش دور عصا محکم تر شد.‌‌.. زبان دخترک تیزتر از آن بود که بشود به راحتی قانعش کرد!

_اگه خونه شاهرخ راحت بودی میتونم برت گردونم.

برق از سر یاسمین پرید: چی؟

منصور خونسرد ادامه داد: ارسلان هم آدمی نیست که با دخترا سازگاری داشته باشه! تا الانم که ازت مراقبت میکرد به دستور و صلاح من بود‌‌. ولی هیچی زورکی نمیشه اگه دلت نمیخواد…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز ۲.۷ / ۵. شمارش آرا ۳

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان دیوانه و سرگشته pdf از محیا نگهبان

  خلاصه رمان :   من آرمین افخم! مردی ۳۴ ساله و صاحب هولدینگ افخم! تاجر معروف ایرانی! عاشق دلارا، دخترِ خدمتکار خونمون میشم! دختری ساده و مظلوم که بعد از مرگ مادرش پاش به اون خونه باز میشه. خونه ایی که میشه جهنم دلی، تا زمانی که مال من بشه، اما این تازه شروع ماجراست، درست شب عروسی من

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نارگون pdf از بهاره شریفی

  خلاصه رمان :       نارگون، دختری جوان و تنها که در جریان ناملایمتی های زندگی در پیله ی سنگی خودساخته اش فرو رفته و در میان بی عدالتی ها و ناامنی های جامعه، روزگار می گذراند ، بازیچه ی بازی های عجیب و غریب دنیا که حال و گذشته ی مبهمش را بهم گره و آینده اش

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شهر بی یار pdf از سحر مرادی

  خلاصه رمان :     مدیرعامل بزرگترین مجموعه‌ی هتل‌‌های بین‌الملی پریسان پسری عبوس و مرموز که فقط صدای چکمه‌های سیاهش رعب به دلِ همه میندازه یک شب فیلم رابطه‌ی ممنوعه‌اش با مهمون ویژه‌ی اتاقِ vip هتلش به دست دخترتخس و شیطون خدمتکار هتلش میفته و…؟   «برای خوندن این رمان به کانال رمان من بپیوندید» به این رمان امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان الماس pdf از شراره

  خلاصه رمان :     دختری از جنس شیشه، اما به ظاهر چون کوه…دختری با قلبی شکننده و کوچک، اما به ظاهر چون آسمانی پهناور…دختری با گذشته‌ای پر از مهتاب تنهایی، اما با ظاهر سرشار از آفتاب روشنایی…الماس سرگذشت یه دختره، از اون دسته‌ای که اغلب با کمترین توجه از کنارشون رد می‌شیم، از اون دسته‌ای که همه آرزو

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان فردای بعد از مرگ
دانلود رمان فردای بعد از مرگ به صورت pdf کامل از فریبرز یداللهی

    خلاصه رمان فردای بعد از مرگ :   رمانی درموردیک عشق نافرجام و ازدواجی پرحاشیه !!!   وقتی مادرم مُرد، میخندیدم. میگفتند مادرش مرده و میخندد. من به عالم میخندیدم و عالمیان به ریش من. سِنّم را به یاد ندارم. فقط میدانم که نمیفهمیدم مرگ چیست. شاید آن زمان مرگ برایم حالی به حالی بود. رویاست، جهان را

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان انار از الناز پاکپور

    خلاصه رمان :       خزان عکاس جوانی است در استانه سی و یک سالگی که گذشته سختی رو پشت سر گذاشته دختری که در نوجوانی به دلیل جدایی پدر و مادر ماندن و مراقبت از پدرش که جانباز روحی جنگ بوده رو انتخاب کرده و شاهد انتحار پدرش بوده و از پسر عمویی که عاشقانه دوستش

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest

2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
mehr58
mehr58
1 سال قبل

عالیه

Tamana
Tamana
2 سال قبل

خوبه👌

دسته‌ها
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x