پاورچین پاورچین از اتاق بیرون آمد و دست روی قلبش گذاشت.
_خدایا این دیگه چه مصیبتیه…
راهروی اتاق ها مثل همیشه تاریک بود و باید با احتیاط قدم برمیداشت تا با سر توی دیوار نرود.
چند قدم باقی مانده با دقت بیشتری برداشت و وقتی مقابل اتاق ارسلان رسید، تردید لب هایش را اسیر دندان هایش کرد.
_الان این آقای بامزه باید کلی اعصابم و خرد کنه.
نفس عمیقی کشید و بالاخره بعد از چند ثانیه تقه ی آرامی به در زد.
از نیمه شب گذشته بود و حتی ماهرخ و متین هم خواب بودند که مجبور شد به آخرین ریسمان برای کمک چنگ بیندازد…
تقه ی دیگری به در کوبید و صدای خواب آلود ارسلان با مکثی طولانی به گوشش رسید.
_بله؟
یاسمین محکم لب گزید و صدایش لرزید: ارسلان… یه لحظه میای؟
دست هایش چفت هم شد و با سری پایین منتظرش ماند. در که باز شد با قلبی پرتپش سر بلند کرد و با دیدن چشمهای خسته و خواب آلود ارسلان، از خجالت سرخ شد.
ارسلان آرنجش را به چارچوب چسباند و پیشانی اش را لمس کرد: باز چیشده؟
یاسمین نفسش را تند بیرون فرستاد: ببخشید بیدارت کردم.
با اضطراب به اتاقش اشاره زد که ارسلان کف دستش را به پیشانی اش کوبید.
_نکنه بازم توهم زدی و سایه دیدی یاسمین؟ کلی محافظ تو باغِ… اصلا…
_نه اشتباه متوجه شدی. صبر کن توضیح بدم.
_خب چیشده؟
یاسمین آب دهانش را قورت داد: من داشتم میخوابیدم بعد یهو حس کردم یه چیزی بالا سرم پرواز کرد.
ابروهای ارسلان بالا پرید و دخترک با بغض و صدایی آرام گفت: سوسک تو اتاقمه.
ارسلان با تعجب اخم درهم کشید: چی؟
یاسمین ناخنش را میان دندان هایش جوید: سوسک…
_یعنی بخاطر یه سوسک از خواب بیدارم کردی؟
رنگ از رخ دخترک پرید و چشمهای ارسلان از شدت درماندگی جمع شد.
_چرا انقدر باعث دردسر و بدبختی منی یاسمین؟
یاسمین لب برچید: این چه حرفیه خب من داشتم زهره ترک میشدم.
_لاکردار من سرت داد میزنم به یه ورت نمیگیری اونوقت از یه سوسک بی جون میترسی؟
یاسمین با درماندگی سرش را پایین انداخت: میشه خواهش کنم بیای بکشیش؟
سر ارسلان با تعجب پس رفت: چی؟
_خواهش میکنم. میترسم، بخدا تا صبح سکته میکنم. خیلی بزرگه… تازه پروازم میکنه.
ارسلان مشتش را به پیشانی اش چسباند و با مکث گفت: یاسمین من امشب اعصاب درست درمون ندارم برو بذار یکم آروم باشم.
_من تو اون اتاق نمیرم.
_به درک که نمیری، دست از سر کچل من بردار.
خواست در را ببندد که یاسمین بزور مانع شد و خودش را داخل اتاق انداخت. ارسلان با حیرت قدمی عقب رفت و دخترک انگشتش را به نشانه تهدید بالا برد.
_بخدا اگه نیای نکشیش تا صبح همینجا میمونم و اعصابت و خرد میکنم.
ارسلان زل زده به چشمهای حرصی او، پوزخندی زد و دخترک انگار تازه متوجه دور و برش شد. دست هایش را با استرش بهم پیچید. اما کم نیاورد و با اخمی غلیظ به ارسلان نگاه کرد.
_میای یا نه؟
ارسلان با نگاهی براق لبخند زد. خوابش از سرش پریده بود.
_نمیام توهم اگه خواستی تا صبح همینجا بمون.
یاسمین چشم گرد کرد و ارسلان با درآوردن تیشرتش روی تخت طاق باز دراز کشید. زبان دخترک از بی تفاوتی او بند آمد و چانه اش لرزید.
ارسلان زیر چشمی پاییدش و با خنده گفت: چیشد خانم کوچولو؟ از اقا سوسکه ترسیدی یا من؟
یاسمین با احتیاط دو قدم جلو رفت و بغض میان حنجره اش لرزید: هر بلایی بخوای راحت سر آدما میاری ولی محض دلخوشی من یه سوسک نمیتونی بکشی؟
_تو چی دختر شجاع؟ با پای خودت میای تو دل شیر ولی بازم حاضر نمیشی خودت بری سوسکه رو بکشی؟
یاسمین متوجه قسمت اول جمله اش نشد و مستاصل سر تکان داد.
_من خیلی میترسم نمیتونم بکشمش. اگه بپره روم چیکار کنم؟
ارسلان با نگاهی لخت، سر تا پای دخترک را کاوید: اگه من الان بپرم روت چی؟ کاری از دستت برمیاد؟
یاسمین با ترس و حیرت قدمی عقب رفت اما قبل از اینکه سمت در بدود ارسلان مچ دستش را گرفت و سمت خودش کشید که دخترک با جیغ کوتاهی توی آغوشش افتاد.
ارسلان با خباثت دست دور کمرش انداخت و میان دست و پا قفلش کرد: خب…
لحنش بوی شیطنت میداد و یاسمین از شدت وحشت و ناباوری داشت جان میداد.
سر بلند کرد و خیره به چشم های مفرح او آرام گفت: اذیتم نکن ارسلان.
ارسلان با اخم سر جلو کشید و یاسمین تقلا کرد تا از آغوش اجباری اش رها شود.
_گفتم ولم کن روانی...
یک سانت هم نتوانست میان آغوشش جم بخورد. باز هم تقلا کرد و وقتی دست ارسلان نوازش وار روی کمرش حرکت کرد نفس توی سینه اش ماند.
_ارسلان…
_دیروز بهت نگفتم ازت نمیگذرم؟
قلب یاسمین دیوانه وار به سینه اش میکوبید. با بیچارگی نالید: چرا تو هر موقعیتی به غلط کردن میندازیم لعنتی؟ من فقط ازت کمک خواستم…
_تو که نمیتونی رو حرفت وایستی غلط کردی دیروز برام کوری خوندی.
_نکن ارسلان تو روح مادرت…
دیگر نفهمید چه شد. موهایش به طرز وحشیانه ایی دور دست او پیچید و یک طرف سرش جای سینه ی او محکم روی بالشت فرود آمد. چشمان درنده ی ارسلان نگاهش را شکار کرد و جیغش توی گلو خفه شد. نفسش رفت و لب هایش از ترس بهم چسبید… انگار در عرض چند ثانیه جای زمین و آسمان عوض شد…
پوست سرش داشت کنده میشد که اشک روی گونه اش چکید و با افتادن سایه ی ارسلان روی سرش هق هقش را در گلویش خفه کرد.
ارسلان معلق مانده میان برزخ و جهنم نفس کشیدن را هم از یاد برده بود…
یاسمین با بدبختی مچ دست او را گرفت تا موهایش را رها کند.
_ارسلان؟
_این چه گهی بود تو خوردی؟
دخترک از زور اشک نزدیک بود خفه شود: هیچی… غلط کردم. ول کن تو رو خدا…
ارسلان با خشم خواست فحش بدتری نثارش کند که یک لحظه انگار به خودش آمد. سرش را محکم تکان داد و کم کم از شدت فشار روی موهای دخترک کم شد.
_یه بار دیگه این جمله رو بگی زبونتو…
دخترک بی طاقت نالید “باشه” و چشم های ارسلان مردمک های پر خواهش او را کاوید. با مکثی کوتاه رهایش کرد و دوباره طاق باز شد. تپش های قلبش نامنظم بود و چیزی به عظمت یک کوه روی سینه اش سنگینی میکرد…
یاسمین نفس تندی کشید و دست روی موهای دردناکش گذاشت. توان گریه کردن هم نداشت.
صورتش درست مقابل او بود و فقط چشم بسته بود و دندان هایش را روی هم میفشرد. میترسید آوایی از حنجره اش خارج شود و او دوباره طغیان کند.
چشم های باز ارسلان خیره مانده بود به سقف بی رنگ و پلک هم نمیزد… یاسمین لب به دندان کشید و قلبش مچاله شد. ماهرخ هشدار داده بود که هیچ وقت نباید از مادرش حرفی به میان آورد… گفته بود او حساس است و با شنیدن اسمی از مادرش زمین و زمان را یکی میکند…
تمام توانش را جمع کرد و زل زده به نیمرخ تاریک و روشن او نامش را صدا زد. فک ارسلان سفت شد و سیبک گلویش لرزش شدیدی گرفت…
_برو بیرون…
عجز خاصی توی صدایش بود. غرور بود و خشم و تبی که داشت تیشه به ریشه ی خودداریش میزد.
_برو تا یه بلایی سرت نیاوردم.
یاسمین با ناراحتی نگاهش کرد: معذرت میخوام.
سر ارسلان چرخید و دخترک توی خودش جمع شد.
_نمیخواستم ناراحتت کنم. اصلا… اصلا منظوری نداشتم. بخدا من…
ارسلان بی حرف پلک زد و دخترک به خوبی ترک های لغزان روی مردمک های کدرش را دید. حس میکرد زلزله ایی چند ریشتری چشمانش را از بیخ و بن نابود کرده… حتی توان جنگیدن هم نداشت.
ارسلان فریادش را پشت احساس دردناکش خفه کرد و دخترک گوشه ی پتو را به چنگ کشید.
_میشه همینجا بمونم؟
ارسلان درمانده به موهایش چنگ زد: برو یاسمین… من الان حال درستی ندارم.
_نمیتونم… سوسک تو اتاقمه. تا صبح سکته میکنم.
ارسلان کلافه نیمخیز شد که دخترک با ترس عقب رفت: امشب همین جا میخوابم. ازت نمیترسم…
ارسلان تکانی خورد و چشم هایش بالا چرخید.
دخترک بی حرف سر چسباند به بالشت کنار او و پلک های لرزانش را بست. جای چنگ او روی سرش هنوز میسوخت و وحشت سلول به سلول تنش آلوده کرده بود اما… باید دوام می آورد…
حتی وقتی نگاه سنگین او تمام تنش را وجب زد سعی کرد نفس هایش منظم باشد و بندینه های احساسش را از هر چیزی رها کند.
☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 9
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
اخ اخ نزدیک بود خفش کنه
از ارسلان خیلی خوشم میاد عاللللللللییییییی
مثل همیشه عالی ✨
ایول ایول
کم بود لعنتی 😭😭😭