صدای فریادش به یک آن آنقدر بلند شد که گندم ایستاده کنارش را در جایش پراند و باعث شد بار دیگر بازویش تیر بکشد ………… گندم ترسیده و وحشت زده شانه هایش را بالا فرستاده بود و نگاهش را به یزدانی داد که با خشم به جلال ایستاده مقابلش نگاه می کرد ………. نگاه یزدان به جلال به گونه ای بود که انگار تنها منتظر یک نافرمانی کوچک دیگر است تا گردن مرد مقابلش را بجای سیروس بشکاند و جلوی سگ های نگهبان در حیات به اندازد .
ـ برای من اما و اگر نیار جلال …………… اگر می خوای گردن تو رو جای اون مرتیکه نزنم بهتره بری دنبالش و برام بیاریش .
ـ الساعه قربان .
با رفتن جلال به دنبال سیروس ، انگار که تازه به خودش آمده باشد و متوجه حضور گندم در کنار دستش شده باشد ، چند بار پلک زد و نگاه تیره و تار شده اش را سمت گندم شوکه کنارش کشاند …………. فهمیدن اینکه بار دیگر موجب ترس این دختر شده ، آنچنان هم سخت نبود ………. انگار قرار بود هر روز یک جلوه از شخصیت سیاه و تاریک شده روحش را به رخ گندم بکشد و او را با آن بترساند .
لبانش را باز کرد تا حرفی بزند ، اما انگار روح تاریک شده اش خیلی بیشتر از این حرف ها قلبش را سیاه کرده بود که بتواند در آن لحظه کلمه ای برای آرام کردن گندم کنارش بر لب بیاورد .
با حس و حال درمانده و آشفته تری ، بیشتر از قبل ابرو درهم کشید و بدون آنکه حرفی هم برای زدن داشته باشد و یا سعی برای زدن حرفی کند ، یک دست دور کمر گندم انداخت و گندم را آرام به خودش نزدیک کرد و به سالن اصلی برد و روی کاناپه راحتی ، تنگ در تنگ خودش نشاند و بلند حمیرا را صدا زد .
ـ حمیرا .
حمیرا با قدم هایی بلند به سمتشان آمد .
ـ بله آقا ؟
ـ یه لیوان شربت خنک برای گندم بیار که بتونه قرصش و الان با اون بخوره ، یه فنجون نسکافه تلخ هم برای من بیار .
ـ چشم آقا .
با رفتن حمیرا ، نگاهش را سمت گندم تکیه زده به سینه اش پایین کشید :
ـ دستت چطوره ؟
گندم نگاهش کرد ………… یزدان از این فاصله نزدیک ، بسیار بزرگ تر و پر ابهت تر از همیشه به نظر می رسید .
ـ اون آمپول رو که زدم خیلی از درد دستم کم کرد ……….. البته هنوز که یه ذره تکونش میدم درد می گیره ها ، اما نسبت به دو سه ساعت پیش خیلی بهتره .
با آمدن حمیرا ، گندم لیوان آب پرتقالش تازه اش را از او گرفت و یزدان کیسه داروی گندم را روی پایش گذاشت . تنها یک پماد و یک پوکه دوازده تایی قرص درون کیسه بود . یک قرص از غلافش بیرون کشید و سمت دهن گندم بالا گرفت .
ـ این و بخور ، یادتم باشه هر دوازده ساعت یکباره . خودت حواست به ساعت قرص و پمادت باشه .
و گندم دهان باز کرد و اجازه داد یزدان قرص را روی زبانش قرار دهد و او با لیوان آب پرتقال در دستش پایین بفرستد .
ـ باشه .
با ورود جلال و سیروس آن هم دوشادوش هم ، در حالی که به سمتشان قدم بر می داشتند ، گندم با اضطرابی محسوسانه در چشمان سیروس خیره شد و بی اختیار خودش را به سینه یزدان بیش از پیش فشرد .
یزدان دست از دور شانه گندم آزاد کرد ……….. ترس گندم را از سیروس به خوبی حس می کرد و نمی خواست در مقابل چشمان مضطرب گندم با سیروس صحبت کند و باز خواستش کند .
از جایش بلند شد و کتش را از تنش در آورد و روی دسته مبل انداخت و با سر به قسمت دیگر سالن که دیدی به آنجا وجود نداشت ، اشاره کرد .
ـ بریم اون قسمت .
و خودش با قدم های بلند تر ، در حالی که دکمه های سر آستینش را برای بالا زدن و تا زدن آستینش به سمت بالا ، باز می کرد ، وارد قسمت دیگری از سالن که با پارتیشن های بلند مجلل چوبی سیقل خورده زرشکی رنگ جدا شده بود ، شد .
با اطمینان از اینکه در جای مناسبی قرار گرفته ، به سمت سیروس و جلال چرخید و پا به عرض شانه باز کرده و با گردنی افراشته و نگاهی قاطع ، مقابلشان ایستاد .
ـ آقا جلال گفت با من امری داشتید قربان .
ـ می دونی الان از کجا بر گشتم ؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 1.8 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
یا خدا
اه حالم از این یزدان که مثل طبل تو خالیه و اون گندم با چشمانی که عسل ازش میباره داره بهم میخوره بابا بکش بیرون این چه وضعشه یزدان هم خیلی کثیف هست🤢🤕
🤣🤣
کمه 🤦♀️
نمیشه هرروز بزاری فاطمه؟؟؟
کم هم باشه باشه اما بزار
خیلی لوس شده داستان
ب قدری ک این یزدان زر زر میکنه خر زر زر نمیکنه😐
الان فقط ما میدونیم یزدان قاچاقچیه😐 قاچاقچی چی دقیقا؟ 😐
نویسنده رد دادی؟
یزدان خیلی تهدیدهای ت خالی میکنه😐تازشم هیچ جنگی نشده فقط یزدان ادماشو میزنه اونم بخاطر گندم لوس!!!
ب امام علی رمان وهم صدتا پارت عقبترشه هزارتا کار کردن ولی این یزدان فقط تهدید،صبحونه،زرزر کردن،با گندم حرف زدن…😐
دورود بر شرفت 👍👌
خر که عرعر میکنه نه زرزر🤣