ـ امشب به هیچ وجه گندم ………… نمی خوام به هیچ وجه از اطاقت خارج بشی …………… در و برای هیچ احدالناسی باز نمی کنی . منم اگر باشم ، خودم کارت دارم ، در اطاقت و باز می کنم می یام داخل . پس لازم نیست تو در و برای کسی باز کنی .
ـ باشه .
ـ به حمیرا هم میگم شامت و قبل از اومدن مهمونا برات بالا بیاره . لازم نیست چیزی رو برای حمیرا توضیح بدی ………….. دیگه تاکید نکنم گندم . نه در اطاقت و رو به کسی باز می کنی . نه خودت از اطاقت خارج میشی . هرچی هم که لازم داری همین الان بهم بگو تا به حمیرا بگم برات بالا بیاره . چون زمان مهمونی انقدر سرش شلوغ میشه که دیگه فرصت بالا اومدن نداره .
ـ یه ذره تنقلات و میوه و آب میوه . همین .
یزدان سری تکان داد و نگاه آخرش را به گندم انداخت و از اطاق او خارج شد . شاید گندم تنها کسی بود که می توانست به او درخواست دهد و یزدان بی حرف اطاعت و اجابت کند .
ساعت نزدیک شش عصر بود و چیزی تا غروب آفتاب و تاریک شدن آسمان نمانده بود ……… به سمت بالکن راه افتاد و گوشه پرده را آرام کنار زد . حوض بزرگ میان میدان باغ ، با آن مجسمه مرد رومی میانش و فواره های آب بلندش ، زیبایی باغ را در این غروب آفتاب دو برابر کرده بود …………. مخصوصا با چراغ های پایه بلند روشنی که باغ را در این نیم روز جلای بیشتری بخشیده بود .
پرده را انداخت و همانطوری که یزدان گفته بود درست کرد . با شنیدن صدای در سرش سمت در چرخید .
ـ بله ؟
ـ منم .
با شنیدن صدای حمیرا سمت در راه افتاد و در را باز کرد و نگاهش به حمیرا و سینی بزرگی که در دست او و خدمه پشت سری اش بود ، افتاد .
کنار کشید و اجازه داد حمیرا و خدمه باهم داخل شوند و تمام خوراکی ها و آشامیدنی ها و شام و میوه و تنقلاتی که درون سینی ها بود را به روی میز دو نفره چوبی جمع و جوری که گوشه اطاق کنار در شیشه ای بالکن بود ، منتقل کنند .
حمیرا سینی خالی را به دست گرفت و نگاهی به موهای باز و رهای گندم که بی قدیانه بر روی شانه هایش ریخته بود ، انداخت . نه خبری از لباس مهمانی در تن او بود ، و نه خبری از آرایشی بر چهره . آن شلوار نخی و گشاد در پای او ، با آن تیشرت در تنش ، به هیچ وجه به لباس های مهمانی نمی خورد .
ـ مهمونی تا یک ساعت دیگه شروع میشه ، نمی خوای حاضر شی ؟
گندم نگاهش را روی میز که حالا پر شده بود از انواع نوشیدنی و خوراکی و تنقلات و چهار نوع غذا ، چرخاند . دلش نمی خواست جوابگوی سوال حمیرا باشد ………….. دوست نداشت به حمیرا بگوید ، برخلاف تمام اهالی حاضر در این عمارت ، یزدان به او اجازه شرکت در این مهمانی را نداده .
ـ نه نمی یام ……….. خیلی حالم رو به راه نیست .
حمیرا نگاهش را چرخی روی صورت و بدن او داد ………….. رنگ گندم نه پریده و بی حال به نظر می رسید و نه حتی نشانی از کسالت در او دیده می شد .
ـ به نظر که خوب می رسی .
گندم در دل پفی کرد و بی حوصله نگاهش را در چشمان او فرو برد ………. گاهی این سوال و جواب های حمیرا بد روی اعصابش می رفت .
ـ من از اون دسته آدمام که مریضی و کسالتم و بروز نمیدم .
ـ تا الان سابقه نداشته که یزدان خان بخواد بدون حضور پارتنرش مهمونی رو شرکت کنه ………… اینکه دیگه مهمونی خودشونه ………. نکنه می خوای به این سرعت میدون و برای یه رقیب تازه باز کنی ؟
گندم چشمانش را بست و سعی کرد بر خودش مسلط باشد ………… همینکه قرار بود تمام امشب را درون این اطاق زندانی بماند و جم نخورد ، به اندازه کافی روی اعصابش می رفت ، دیگر سر و کله زدن با حمیرا و جواب دادن به سوالات او ، زیادی از حوصله اش خارج بود .
سعی کرد دروغ قابل باوری بسازد و به خورد حمیرا دهد ……….. نمی توانست دلیل حقیقی حضور نیافتنش در این مهمانی را برای حمیرا بازگو کند .
ـ خود یزدان بهم گفت لازم نیست امشب تو این مهمونی شرکت کنم …………. چون خودش از مشکل زنانه ای که پیدا کردم باخبره .
حمیرا پوزخند تلخی بر لب نشاند و سری تکان داد ………… نگاهش انقدر تاسف برانگیز بود که انگار به زبان بی زبانی به گندم می گفت خوب خودت را با این کارهایت روی دور بدبختی انداخته ای .
ـ اون موقع که باید از این خونه می رفتی ، نرفتی ………… پس حالا که تصمیم به موندن گرفتی کاری کن که لااقل بتونی مدت زمان بیشتری با یزدان خان بمونی بلکه چیزی از این آدم بهت برسه ………… هرچی نباشه یزدان خان اولین تجربه تو بوده و دست خالی از این خونه بیرون نمیری ………. اما از من یه تو نصیحت اگه هر دختر دیگه ای جات بود ، حتی اگه تیر هم خورده بود ، باز هم یزدان خان و تو این مهمونی تنها نمیذاشت تا میدون و برای یه مشت دختر دیگه باز کنه .
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 2.3 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
عه عه چه پیله ای کرده حمیرا .ول کن نیست
نویسنده فقط داره رمان رو کش میده
وایییی دیگا داره حالم ع این حمیرا بهم میخوره 🤢 آخه خدمه هم آنقدر پرو و بی چشم و رو من اگه جا گندم بودم ی حالی ع این حمیرا همین اول کاری میگرفتم ک دیگه نخواد هعی زرتی وپرت کنه
چقد نچسبه 😐
باشه ممنون ک گفتی حمیرا
بازم از جذابیت یزدان داره تعریف میکنه😐😐😐💔💔💔
میگم گندم الان زیر ابرو کرده؟؟ اصلاح میکنه؟؟ ن ک گندم چشم و گوش بستهس و بسیار پاکه برا همین میپرسمممم
نه دیگه دخترای رمان لیزر خدادادی هستن 👀😂