دختر که قصد داشت ، امشب را هر طور که شده در اطاق یزدان سر کند ، با دیدن خشم افسار گسیخته او و صورت برافروخته اش و قدم های عصبی و کوبنده ای که یکی یکی بر روی پله ها کوبیده می شد ، بر سر جایش خشکش زد ……….. قصد داشت بلافاصله بعد از رفتن آخرین مهمان ، به دنبال یزدان برود و او را به یک شب داغ و پر از هیجان مهمان کند ، اما با دیدن خشمی که به یک آن همچون گدازه های آتشفشان ، به یک آن بیرون ریخته بود ، دو به شک شد که اصلا به دنبالش برود یا نه .
با شک و دو دلی از سرجایش بلند شد و مسیری که یزدان رفته بود را بالا رفت ……….. این سومین باری بود که پا درون این عمارت در اندشت می گذاشت ………… اصلا وقتی جلال به او زنگ زده بود تا به عنوان پارتنر خاص یزدان در این جشن حضور پیدا کند ، برای یک آن فکر کرده بود گوش هایش اشتباه شنیده و یا لااقل دچار توهم و یا هر درد و بلایی غیر از آن چیزی که واقعاً گوش هایش شنیده بود ، دچار شده .
اما واقعیت داشت و حالا می خواست برای یک بار هم که شده شانسش را امتحان کند و پا به قلمرو خصوصی این مرد بگذارد ………. یزدان و قدرت بی حد و حسابش و یا این عمارت و ثروتی که انگار انتهایی نداشت به انجام دادن این ریسک می ارزید ………. اگر خانم این عمارت می شد ، اگر معشوقه و سوگلی یزدان خان می شد ، می توانست به هر آنچه که می خواهد و به آن فکر می کند ، برسد .
با همان قدم های دو به شک پله ها را تا انتها بالا رفت و مسیر اطاق یزدان را با چشم هایش طی کرد …………. با اینکه هرگز پا به درون اطاق او نگذاشته بود اما می دانست اطاق یزدان کدام است …….. جلو رفت و با رسیدن به پشت در اطاق ، دستی به لباس کوتاه و بسیار بدن نما و باز در تنش کشید و با کشیدن نفس عمیقی ، ضربه ای به در اطاق زد .
یزدان که فکر می کرد جلال پشت در اطاقش استاده ، در حالی که پشت به در اطاق قرار گرفته بود ، دستور ورود را صادر کرد .
ـ بیا تو .
دختر آرام دستگیره در را پایین داد و وارد اطاق شد و در را پشت سرش بست . اما خیلی نگذشت که با دیدن شکوه و جلال اطاقی که هرگز به مانندش را ندیده بود ، نفسش برای ثانیه ای بند آمد و تنها با نگاهی مات و مبهوت شده اش ، دور تا دور اطاق را نگاه انداخت ……….. این اطاق چیزی از یک اطاق سلطنتی کم نداشت .
یزدان کتش را درآورد و بی اعصاب لبه تخت پرت کرد و در همان حال پرسید :
ـ همه رفتن ؟
ـ فکر …… کنم .
یزدان با شنیدن صدای زنانه ای ، سرش به سرعت به پشت چرخید و با دیدن دختر ، آن هم درون اطاقش ، ابروانش عمیق تر از قبل در هم فرو رفت .
ـ تو اینجا چه غلطی می کنی ؟
دختر با دیدن ابروان درهم گره خورده او ، اندکی جسارت به خرج داد و چند قدم دیگر جلو رفت و در فاصله یک متری رو قرار گرفت …………. مطمئن بود اگر می توانست امشب این مرد را با تن خود آرام کند ، در این عمارت ماندگار می شد .
ـ اومدم که امشب آرومت کنم ، که بمونم پیشت .
یزدان که حس می کرد ظرفیتش برای امروز به اتمام رسیده و به هیچ عنوان توان تحمل آدم دیگری را ندارد ، با خشم صدایش را کمی بالا برد :
ـ کی گفته که قراره تو من و آروم کنی ؟
ـ خب …….. خب جلال خان دیروز زنگ زدن به من که امشب به عنوان معشوقتون کنارتون بمونم .
یزدان بی اعصاب تر از قبل رو از او گرفت و در حالی که به سمت اطاق لباس هایش قدم برمی داشت و گره کروات در گردنش را باز می نمود ، گفت :
ـ خیال خام برت نداره ، اون فقط برای مراسم داخل جشن بود ، نه تو اطاق من ، نه تو تختم ………… حالا هم هِری .
دختر باز هم دست از تلاش برنداشت و لبخند تصنعیِ بر روی لبانش را پهن تر از قبل کرد و در حالی که به دنبال او راه افتاده بود گفت :
ـ شما درست می گید ………… اما خب مگه چه اشکالی داره که من یه ذره بیشتر پیش شما بمونم ………… می دونم عصبانی هستید . من گزینه خوبی برای خاموش کردن این آتیش خشم داخل سینتون هستم . فقط بدارید من امشب پیش شما بمونم و آرومتون کنم .
و باز هم نزدیک ترش رفت و مقابلش ایستاد و راه او را سد کرد و انگشتان دستش را با نوازی ماهرانه روی سینه های برجسته و عضلانی او کشید و دستش را به سمت دکمه های پیراهن در تن او برد و آرام ادامه داد :
ـ اسمم ساحلِ ……
ـ بار قلبی که به این عمارت اومده بودی بهم گفتی .
ـ گفتم ، شاید فراموشتون شده باشه .
یزدان پوزخندی بر روی لبانش نشاند و با گرفتن مچ دو دست دختر ، در صدم ثانیه ، او را قافل گیر کرد ……………. سرش را به سمت صورت دختر پایین کشید و غرید :
ـ ذهن من عین یه ساعت کار می کنه .
دختر آب دهانش را قورت داد و نفسی گرفت …………. هیچ گاه نگاه یزدان را تا این حد به خود نزدیک ندیده بود …………. چشمان سیاه و تاریک او قلبش را فرو می ریخت .
ـ بذار ……….. بذار من امشب پیشت بمونم . خواهش می کنم . فقط کافیه که یکبار طعم من زیر دندونت بره ، امکان نداره دیگه بتونی به این راحتی نادیدم بگیری .
پوزخند شیطانیِ بر روی لبان یزدان اندک اندک پر رنگ و پر رنگ تر از قبل شد و دختر مقابلش را محو جرقه هایی کرد که میان نگاه ظلمانی او شروع به پریدن گرفته بود .
یزدان سرش را پایین تر برد و لبانش را جایی کنار گوش او قرار داد :
ـ چی باعث شده که فکر کنی لایق هم آغوشی منی ؟ ……. چی باعث شده که فکر کنی هر ننه قمری می تونه به راحتی پاش و به اطاق من باز کنه ؟ …….. کی بهت گفته من انقدر دَلَم که چشمم به هر هرزه ای که بی افته بی برو برگرد ، درجا به تختم می کشونمش ؟ کی بهت اطلاعات غلط داده که فکر کنی رسیدن به من تا این حد آسونه ؟
با پایان حرفش سر عقب کشید …….. دختر نگاه دو دو زده اش را میان چشمان تاریک یزدان چرخاند ……….. هرگز شرایطی پیش نیامده بود بود ، یا لااقل کسی به او نگفته بود که بودن با این مرد چه مراحل طول و درازی دارد . او همیشه ، تنها یک بیننده ساده ، آن هم خارج از گود بود . اما حالا که در فاصله ای بسیار نزدیک به این مرد قرار گرفته بود ، حالا که می توانست به یک اشاره این مرد را لمس کند ، می دید که داشتن و بودن با این مرد ، به این آسانی ها که بخواهد همچون بقیه مردها یزدان را از طریق غریزه مردانه اش ، سمت خود بکشد ، نیست .
نگاهش را از چشمان یزدان تا گردن او پایین کشید و روی سیبک برجسته و مردانه گلوی او نشاند . باید اعتراف می کرد نگاه سیاه و تاریک یزدان در عین جذابیت ، نفوذ و قدرتی بی پایان داشت …….. اصلا انگار چشمان سیاه او ، منشا تمام قدرت های درونی و بیرونی جهان بود ………. نگاه عمیق و هوشیار و متکبر او به گونه ای بود که انگار قصد به رخ کشیدن تمام توانایی های ذهنی و جسمی اش به کل جهان را داشت .
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 2.3 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
نویسنده این رمان باید بره شاعر بشه تا نویسنده ، این از طرز بیان رمانش اینم از پارت های کمش که دیگه شوقی واسه خوندنش توی وجودت نمیذاره ، بیخیال من که دیگه ادامه اش نمیدم ، رمان فقط رمان گریز از تو آدم کیف میکنه
جه خیال خامی داشته این دختره
یکی از مشکلات جدی من اینه که دوتا رمانی رو که از این سایت دنبال میکنم هر دو افتادن روزهای زوج، من یه روز در میون علاف و بیکارم!!!
اون وقت از اون دوتا این یکی به توهمات یه شلمغز میگذره که قصد داره یزدان خان رو «که همچون گرگی زخمی عصبانی از نیشهای مارگونه فرهاد و حماقت گندم که با پوست لطیف و چشمان شفاف آهو مانندش، چون شیری میغرد و چون اژدهایی به خود میپیچد» رو اغفال کنه