بی طاقت از زیر پتو بیرون آمد و از تختش پایین رفت و بعد انداختن روسری بر روی سرش و برداشتن کارت اطاقش ، با قدم هایی شتابان و بلند به سمت اطاق یزدان راه افتاد .
در حالی که قلبش جایی میان حلقش می کوبید ، ضربه ای به در اطاق اویی که اندکی میانش باز مانده بود زد ………. انگار همه چیز دست به دست هم داده بود تا او همین امشب به اطاق یزدان برود ………. قبل از اینکه پشیمان شود و یا بفرماییدی از یزدان بشنود ، در را کامل باز کرد و وارد اطاق شد .
با دیدن یزدان ، آن هم با بالا تنه ای برهنه و دختری که روی پاهایش نشسته بود ، به یک آن آنقدر شوکه و متحیر شد که قدم هایش از حرکت افتاد و همان طور با چشمانی گشاد شده به یزدان و دختر نشسته بر روی پایش نگاه کرد . حرف در دهانش ماسید و فراموش کرد که اصلا برای چه موضوعی به اطاق او پا گذاشته .
یزدان با ورود نابهنگام گندم به اطاقش ، سرش به ضرب به سمت ورودی اطاق چرخید و با دیدن او ، آن هم میان اطاقش ، ابروانش بدتر از قبل درهم رفت و با خشم دختر نشسته روی پایش را رو به جلو هول داد و دختر با آن کفش پاشنه بلند در پایش ، به سختی تعادل خودش را حفظ کرد ، تا بر روی زمین پهن نشود .
یزدان از لبه تخت بلند شد و عصبی دستانش را به کمر زد و مقابل گندم ، در حالی که پاهایش را به عرض شانه باز کرده بود ، ایستاد . استایل ایستادنش به گونه ای بود که انگار بیش از پیش سینه برجسته و شکم چند تکه عضلانی اش را به رخ گندمِ خشک شده میان اطاقش ، می کشید .
انگار امروز قرار بود گندم با کارهایش او را تا مرز جنون و دیوانگی بکشد .
ـ من بفرمایید گفتم که تو خودت خود مختار همین جوری سرت و انداختی پایین اومدی تو اطاقم ؟
گندم ترسیده و شوکه از صدای بلند یزدان و هیبت درشت و عضلانی او ، شانه هاش بالا رفت و بی اختیار یک قدم به عقب رفت …………. آمده بود که طلب بخشش کند ، آمده بود که گند قبلی اش را پاک کند ، اما انگار گند جدید دیگری به کلکسیون خرابکاری هایش اضافه کرده بود .
بودن یک دختر در اطاق یزدان ، آن هم با این سر و وضع ، آن هم در این وقت ساعت ، تنها یک مسئله را بیان می کرد …………. آن هم اینکه او وقت بسیار نامناسبی برای صحبت کردن با یزدان انتخاب کرده است .
زمانی که در اطاق او را باز کرده بود و بی هوا وارد اطاق او شده بود ، به کل فراموش نموده بود که آدم مقابلش دیگر یزدان سابق نیست ………. آدم مقابلش دیگر پسر آرام و ساده و بی حاشیه گذشته هایش نیست ………….. الان در فاصله یک متری اش مردی ایستاده بود ، با شخصیت و خصوصیات و غرایزی کاملا متفاوت از یزدان سابق .
در حالی که نفس هایش از اضطراب به شمارش افتاده بود ، نگاهش را میان دختر در اطاق و یزدان گرداند :
ـ من …… من ………….. ببخشید ……… فکر می کردم ………… تنهایی .
یزدان یک دستش را از کمر جدا کرد و درون موهایش کشید و سرش را به سمت دختر که عقب تر از خودش ایستاده بود ، چرخاند :
ـ من یک دقیقه پیش چی بهت گفتم ؟
دختر نگاه حرصی و پر از غیظش را به گندم و لباس راحتی در تنش داد :
ـ نمی دونستم قول امشبت و به یکی دیگه دادی ……. وگرنه انقدر برای موندن اصرار نمی کردم . خداحافظ .
و با قدم هایی بلند و پر حرص از کنار یزدان گذشت و تنه نسبتا محکمی به گندم ایستاده وسط اطاق زد و از اطاق خارج شد .
گندم دست پاچه تر از قبل نگاهش را به مسیر رفته دختر داد ………….. فکر می کرد باز هم یک گند دیگر بالا آورده و باعث شده شب آنها را با این ورود بی موقع اش بهم بریزد .
ـ به خدا من نمی دونستم تنها نیستی ……….. می خوای برم دنبالش برگردونمش ؟ ……….. فکر کنم دچار سوء تفاهم شده .
و سمت در چرخید و خواست قدمی بردارد و به دنبال دختر برود که یزدان بازویش را چسبید و مانع حرکت او شد .
ـ کجا ؟
گندم شرمنده در چشمان او نگاه کرد ………… به نظرش امشب بیش از اندازه برای یزدان دردسر درست نموده بود .
ـ برم دنبال دختره ……… می دونم که می خواستی امشب با این دختره …………
و ناتوان از ادامه حرف ، کلامش را نصفه و نیمه قطع نمود ……………. یزدان با همان نگاه جدی در چشمان شرمنده و گریزان او نگاه کرد …………. نمی خواست این اتفاق در مقابل دید گندم اتفاق بی افتد ………… نمی خواست گندم به این زودی ها با این وجه از زندگی او مواجه شود و از نزدیک لمسش کند . اما این اتفاقی بود که افتاده بود و گندم در بدترین شرایط وارد اطاقش شده بود .
ـ کی گفته که من امشب قرار بوده با کسی باشم که تو برای خودت قصه می بافی .
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 2.3 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
گندم جان باجی گند زدی 👍🏻
یزدان که کارت اتاقش شکست کارت از کجا اومد
نویسنده جان، عزیز دل، پارت 106 همین داستان که کمتر از 3 صفحه قبل میشه تو تایپ پشت سر هم، یه نرهخر به اسم معین رو کاشتی پشت در اتاق که این دختره بیرون نره و کسی هم داخل نشه. کارت در اتاق رو هم شکستی.
این نتاقضات تو رمان چاله یا لکه سیاه یا باگ اسم داره، اگه تو حواشی داستان باشه، یا با فاصله زیاد رخ بده،مشکل زیادی ایجاد نمیکنه، اما اگه تو فاصله ناچیز باشه مثل این، یا حوالی نقاط عطف داستان باشه، یا تو یکی از صحنههای اصلی روند داستان تأثیرگذار بشه، میشه حفره داستانی یا سیاهچاله داستانی.
لطفاً تو نوشنههای بعدی رو این مطالب دقت کن که نوشتهات پختگی بیشتر داشنه باشه.
مثلاً اگه به معین گفته میشد تا آخر مهمانی اینجا باش و کارت رو هم نمیشکست، این ایراد وجود نداشت.
😬 🙃
😬 🙃