گندم هم به زمین بدون فرش پیش رویش نگاه کرد و معترضانه گفت :
ـ تو که برای اطاقت همه چی در نظر گرفتی ، چرا لااقل یه تکه فرش کوچولو تو اطاقت نذاشتی ؟
و نگاهش را دور تا دور اطاق چرخاند و عاقبت روی تخت بزرگ یزدان نشست . خودش را تکان تکانی داد تا از آغوش او خارج شود ……… با شل شدن حلقه دست یزدان از دور کمرش ، به سمت تخت او راه افتاد و با هِنی ، پتوی بزرگ سفید روی تختش را بلند کرد و ادامه داد :
ـ اصلا میشه همین پتوی روی تختت و برداشت و روی زمین پهن کرد ………….. تو هم می تونی روش دراز بکشی .
یزدان اندک ابرویی درهم کشید :
ـ من شبا اون و روی خودم می کشم گندم .
ـ زمین اطاقت انقدر تمیزه که من می تونم عکس خودم و داخلش ببینم ……… مطمئن باش پتوت کثیف نمیشه .
و پتو را کامل کف زمین پهن کرد و با چشمانی چراغانی و لبخندی پت و پهن با ابرو به یزدان اشاره کرد تا روی پتو دراز بکشد تا او کارش را شروع کند .
ـ حالا می تونی اینجا دراز بکشی ……… بخواب .
یزدان با همان ابروان بالا رفته و لبخند منظور دار یک طرفه اش ، دست به کمر گرفت و از بالای طاق چشمانش نگاهی به گندم و لحن دستوری او برای خوابیدنش ، انداخت ………… در این چند سال ، کم پارتنر نداشت ، کم معشوقه میان دست و بالش نچرخیده بود ، کم به صغیر و کبیرشان دستور نداده بود ……… اما حالا گندمی که حتی از کم سن و سال ترین پارتنرش هم کوچک تر بود ، به او دستور خوابیدن می داد .
گندم هم ابرویی برای او بالا انداخت و نگاه مستقیم و درخشان شده و براقش را از چشمان او نگرفت :
ـ استخاره می کنی ؟ ……….. نکنه دیگه مشت و مالام و دوست نداری ……… قبلا که حتی برای یه لگد مالی ساده ، بهم رشوه هم می دادی .
ـ از دست تو گندم .
و کفش در پایش را درآرود و خودش را دمر و رو به شکم روی زمین انداخت و صورتش را یک طرفه روی پتو گذاشت ……….. گندم برای چک کردن بسته بودن در اطاق او ، به سمت در راه افتاد که یزدان با حس دور شدن او سرش را از روی پتو بلند کرد و نگاهش نمود .
ـ کجا ؟ مگه پهن نکردی تا ماساژم بدی ؟؟؟
گندم همانطور که به سمت در اطاق او می رفت جوابش را داد :
ـ نمی خوام برم اطاق خودم ………… می خوام در اطاقت و چک کنم ببینم بسته است یا نه . نمی خوام یکی دیگه هم مثل خودم یکدفعه ای وسط اطاق پیداش بشه .
ـ هیچ کس غیر از توی کله شق جرات وارد شدن اون مدلی به اطاقم و نداره ………….. چون می دونن عاقبت این کارشون چی میشه . حالا هم بیا جلو .
گندم از میانه راه ، برگشت و به سمتش راه افتاد و صندل های در پایش را درآورد و یک پایش را روی کتف پهن و همچون سنگ او گذاشت و بالا رفت و صدای اوف یزدان را درآورد .
ـ خیلی سنگین تر از قبلت شدی گندم .
گندم که روی کمر او ایستاده بود و این پا و آن پا می کرد ، نگاهی به نیم رخ صورت او که حالا روی پتو قرار گرفته بود ، انداخت :
ـ خب معلومه ………. شاید اون موقع که هفت هشت سالم بود ، وزنم بیشتر از سی و یکی دو کیلو نبود ………. اما الان فکر کنم راحت پنجاه و هفت ، پنجاه و هشت کیلویی باشم .
یزدان دستانش را به دو طرف باز نموده بود و صدای ناله های از سر لذتش ، از له شدن عضلات سر کتف و شانه هایش بر زیر پاهای گندم ، بالا رفته بود ………. حس می کرد هر لگد گندم ، خستگی چندیدن ساله مانده در تنش را درمی آورد .
ـ آخ گندم ، تو کجا بودی این همه سال ……….. بیا سر شونه هام ………… آخ لعنتی ، تو عالی هستی ……….. انگار هر لگدت خستگی چندین ساله تو تنم و یه ذره یه ذره از تنم خارج می کنه .
جلال که به همراه نامه ای ، مجددا راه اطاق یزدان را در پیش گرفته بود ، با رسیدن به پشت در اطاق یزدان و صدای شنیدن ناله های او ، دستش که برای زدن ضربه ای به سمت در رفته بود ، در هوا متوقف شد و ابروانش بالا رفت و لبخند یک طرفه ای گوشه لبش نشست …………. صداهایی که از داخل اطاق به گوشش می رسید ، او را به اشتباه انداخته بود .
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 2.7 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
والا منم دیالوگاش ب اشتباه انداخت😐😂💔:/
چرا گندم حالا لگد میزنه. مگه ماساژش چطوری که لگد پیزنه
صداهایکهازداخلاتاقبهگوششمی رسیداورابهاشتباهانداختهبود😶خطاخراینپارتقشنگحالموجااورد😂
جلال هر صدايي كه اون صدا نيست 🤣 🤣 🤣 🤣 🤣 🤣
آقا این جلال چقدر منحرفه😐
جلال خوش خیال 😉
فقط تفکرات جلال در رابطه با صدای یزدان😂😂😂