رمان گلادیاتور پارت 122 - رمان دونی

 

 

ـ مهمونی رو همونطور که گفته بود تو باستی هیلز گرفته ، اما جالبیش اینجاست که آدرس ویلایی که داده ، ناآشناست .

 

 

 

ـ از جاسوس هامون خبر گرفتی که کیا برای این مهمونی دعوت شدن ؟

 

 

 

ـ پرسیدم ………… بیشتر افرادی رو که می شناسیم و به این مهمونی دعوت کرده ………… یه چیزی نزدیک به صد ، صد و بیست سی نفر دعوتن .

 

 

 

یزدان پوزخندی بر لب نشاند و نگاهش را سمت خیابان های آشنایی که با سرعت از میانشان گذر می کردند ، چرخاند :

 

 

 

ـ پس مشخص شد که چرا ویلای خودش و برای چنین مهمونی در نظر نگرفته ……….. یه ویلای بزرگ اجاره کرده که بتونه تمام افرادی که ممکنه تو این سرقت دست داشته باشن و بدون محدودیت تو این ویلای جدید دعوت کنه و دست خودش و برای انجام دادن هر غلطی تو این سه روز باز بذاره .

 

 

 

ـ درسته .

 

 

 

ـ البته این شرایط برای منم بد نیست …….. هیچ کسی غیر از اونی که شمعدونی ها رو دزدیده و فرهاد و حالا هم ما ، از گم شدن اون شمعدونی های قیمتی خبر نداره ………… هیچ کدوم از آدمایی که به اون مهمونی دعوت شدن ، نمی دونن فرهاد قراره چه حقه ای رو سرشون سوار کنه ………. جلال ده نفر از بچه ها رو مامور کن تا لیست دقیق افرادی که قراره به این مهمونی بیان و برای من در بیارن …………. مطمئنا فرهاد بو برده که شمعدونی ها باید دست یکی از همین افراد باشه . باید قبل از اون پیر خرفت دستمون به اون شمعدونی ها برسه .

 

 

 

ـ حتما قربان ……… همین امروز ده نفر و انتخاب می کنم تا برای تهیه لیست اقدام کنن ………. فقط قربان ، مباشر فرهاد خان گفتن دوباره تاکید کردن که فرهاد خان شما رو با معشوقه جدیدتون دعوت کردن .

 

 

 

یزدان حرصی دستانش را مشت کرد و بر هم فشرد و با حرصی عیان غرید :

 

 

 

ـ مرتیکه حروم زاده .

 

 

 

تا زمانی که به عمارت برسند ماشین در سکوتی مطلق فرو رفت و دیگر کلامی میانشان رد و بدل نشد ………… با ورود به عمارت ، جلال در عقب را برای یزدان باز نمود ……. با پیاده شدن یزدان ، رو به کرد :

 

 

 

ـ قربان با من امر دیگه ای ندارید ؟

 

 

 

ـ نه ………….. فقط به گندم بگو تا نیم ساعت ، چهل دقیقه دیگه تو اطاقم باشه

 

ـ چشم قربان .

 

 

 

یزدان به سمت اطاقش به راه افتاد و کارت میان شیار قفل در کشید و وارد شد ……….. الان بیشتر از هر زمان دیگری به دوش آب خنکی احتیاج داشت تا کمی روان خسته شده اش آرام گیرد .

 

 

 

چند دقیقه ای از خروجش از حمام نگذشته بود که با شنیدن صدای در اطاقش ، گره حوله بسته به دور کمرش را محکم تر کرد و به سمت در راه افتاد …………. می دانست که فرد پشت در ، گندم است .

 

 

 

با باز شدن در چشمان گندم به هیبت خیس و برق افتاده تن یزدان افتاد و لبانش را از داخل گزید و چشمانش را تا چشمان او بالا کشید :

 

 

 

ـ سلام ……….. جلال گفت ده و نیم بیام اطاقت …………. می خوای برم یه پنج دقیقه ، ده دقیقه دیگه بیام ؟

 

 

 

یزدان در را کامل باز کرد و با کنار کشیدن خودش ، به او فهماند که وارد شود :

 

 

 

ـ لازم نیست ، بیا داخل .

 

 

 

گندم باز هم از گوشه چشم ، اما نامحسوس ، به هیبت عضلانی و پر از ماهیچه های برجسته و پر پیچ و خم او نگاه انداخت و از کنارش گذشت و داخل رفت و از پشت سرش صدای بسته شدن در اطاق را شنید .

 

 

 

در حالی که نگاهش را دور تا دور اطاق تمیز و پر از زرق و برق او می چرخاند ، پرسید :

 

 

 

ـ جلال گفت حتما بیام پیشت ……… این وقت شب چی کارم داری ؟

 

 

 

و باز هم نگاهش به سمت یزدانی که از کنارش گذشت و وارد اطاق لباسش شد ، کشید ……….. یزدان برای اینکه صدایش بهتر به گوش گندم برسد ، صدایش را اندکی بلندتر کرد و از همان داخل اطاق لباس جوابش را داد :

 

 

 

ـ باید برای یه مهمونی آماده بشی .

 

 

 

ابروان گندم از چیزی که شنید بالا پرید ………….. مهمانی برود ؟ آن هم همراه با یزدان ؟

 

 

 

هیجانی وصف ناپذیر از خبر غیر منتظره ای که شنیده بود ، تمام جانش را در بر گرفت و لبخند پت و پهن و بزرگی روی لبانش نشست و چشمانش را برقی خیره کننده فرا گرفت ……….. با نگاهی منتظر و پنجه هایی درهم فرو برده از سر هیجان ، منتظر خروج یزدان از اطاق لباسش شد تا جریان را مفصل برای او توضیح دهد .

 

 

 

یزدان شلوارک سفید به پا کرده ، با بالا تنه ای برهنه و موهایی خیس از اطاق لباسش خارج شد و به گندم خندان و هیجان زده ایستاده میان اطاقش نگاه کرد ………… از دیدن لبان خندان و چشمان هیجان زده او ، ابروانش درهم رفت و نگاه جدی و بدون انعطاف و تلخ شده اش را در چشمان براق او فرو برد تا حساب کار دستش بیاید که الحق هم جواب داد و لبخند نشسته بر لبان گندم ، با دیدن نگاه به اخم نشسته او ، همچون تکه برفی مانده در آفتاب ، ذره ذره آب شد و از بین رفت .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان دروغ شیرین pdf از Saghar و Sparrow

    خلاصه رمان :         آناهید زند دانشجوی پزشکی است او که سالها عاشقانه پسر عمه خود کاوه را دوست داشته فقط به خاطر یک شوخی که از طرف دوست صمیمی خود با کاوه انجام میدهد کاوه او را ترک میکند و با همان دختری که او را به انجام این شوخی تح*ریک کرده بود ازدواج

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کنعان pdf از دریا دلنواز

  خلاصه رمان:       داستان دختری 24 ساله که طراح کاشی است و با پدر خوانده اش تنها زندگی می کند و در پی کار سرانجام در کارخانه تولید کاشی کنعان استخدام می شود و با فرهام زند، طراح دیگر کارخانه همکار و … به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان همقسم pdf از شهلا خودی زاده

    خلاصه رمان :       توی بمباران های تهران امیرعباس میشه حامی نیلوفری که تمام کس و کار خودش رو از دست داده دختری که همسایه شونه و امیر عباس سال هاست عاشقشه … سال ها بعد عطا عاشق پیونده اما با ورود دخترعموی بیمارش و اصرار عموش به ازدواج با اون همه چی رنگ عوض می

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان حصاری به‌خاطر گذشته ام به صورت pdf کامل از ن مهرگان

  خلاصه رمان:       زندگی که سال هاست دست های خوش بختی را در دست های زمستانی دخترکی نگذاشته است. دخترکی که سال هاست سر شار از غم،نا امیدی،تنهایی شده است.دخترکی با داغ بازیچه شدن.عاشقی شکست خورده. مردی از جنس عدالت،عاشق و عشق باخته. نامردی از جنس شیطانی،نامردی بی همتا. و مردی غرق در خطا،در عین حال پاک

جهت دانلود کلیک کنید
رمان دختران ربوده شده
دانلود رمان دختران ربوده شده به صورت pdf کامل از کیانا بهمن زاده

      خلاصه رمان دختران ربوده شده :   مردی متولد شده با بیماری “الکسی تایمیا” و دختری آسیب دیده از جامعه کثیف اطرافش، چه ترکیبی خواهند شد برای یه برده داری و اطاعت جاودانه ابدی. در گوشه دیگر مردی تاجر دختران فراری و دختران دزدیده شده و برده هایی که از روی اجبار یا حتی از روی اختیار همگی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دژ آشوب pdf از مریم ایلخانی

  خلاصه رمان:     داستان خاندانی معتبر در یک عمارت در محله دزاشیب عمارتی به نام دژآشوب که ابستن یک دنیا ماجراست… ماجرای یک قتل مادری جوانمرگ پدری گمشده   دختری تنها، گندم دختری مهربان و سرشار از محبت و عشقی وافر به جهاندار خان معین شهسواری پیرمردی چشم به راه فرزند سفر کرده… کامرانی که به جرم قتل

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
رضا
رضا
1 سال قبل

داره جذاب میشه،دستت طلا نویسنده فقط زیادی کوتاهه پارت ها

mehr58
mehr58
2 سال قبل

یزدان هیولا مانند

دسته‌ها
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x