ـ مهمونی رو همونطور که گفته بود تو باستی هیلز گرفته ، اما جالبیش اینجاست که آدرس ویلایی که داده ، ناآشناست .
ـ از جاسوس هامون خبر گرفتی که کیا برای این مهمونی دعوت شدن ؟
ـ پرسیدم ………… بیشتر افرادی رو که می شناسیم و به این مهمونی دعوت کرده ………… یه چیزی نزدیک به صد ، صد و بیست سی نفر دعوتن .
یزدان پوزخندی بر لب نشاند و نگاهش را سمت خیابان های آشنایی که با سرعت از میانشان گذر می کردند ، چرخاند :
ـ پس مشخص شد که چرا ویلای خودش و برای چنین مهمونی در نظر نگرفته ……….. یه ویلای بزرگ اجاره کرده که بتونه تمام افرادی که ممکنه تو این سرقت دست داشته باشن و بدون محدودیت تو این ویلای جدید دعوت کنه و دست خودش و برای انجام دادن هر غلطی تو این سه روز باز بذاره .
ـ درسته .
ـ البته این شرایط برای منم بد نیست …….. هیچ کسی غیر از اونی که شمعدونی ها رو دزدیده و فرهاد و حالا هم ما ، از گم شدن اون شمعدونی های قیمتی خبر نداره ………… هیچ کدوم از آدمایی که به اون مهمونی دعوت شدن ، نمی دونن فرهاد قراره چه حقه ای رو سرشون سوار کنه ………. جلال ده نفر از بچه ها رو مامور کن تا لیست دقیق افرادی که قراره به این مهمونی بیان و برای من در بیارن …………. مطمئنا فرهاد بو برده که شمعدونی ها باید دست یکی از همین افراد باشه . باید قبل از اون پیر خرفت دستمون به اون شمعدونی ها برسه .
ـ حتما قربان ……… همین امروز ده نفر و انتخاب می کنم تا برای تهیه لیست اقدام کنن ………. فقط قربان ، مباشر فرهاد خان گفتن دوباره تاکید کردن که فرهاد خان شما رو با معشوقه جدیدتون دعوت کردن .
یزدان حرصی دستانش را مشت کرد و بر هم فشرد و با حرصی عیان غرید :
ـ مرتیکه حروم زاده .
تا زمانی که به عمارت برسند ماشین در سکوتی مطلق فرو رفت و دیگر کلامی میانشان رد و بدل نشد ………… با ورود به عمارت ، جلال در عقب را برای یزدان باز نمود ……. با پیاده شدن یزدان ، رو به کرد :
ـ قربان با من امر دیگه ای ندارید ؟
ـ نه ………….. فقط به گندم بگو تا نیم ساعت ، چهل دقیقه دیگه تو اطاقم باشه
ـ چشم قربان .
یزدان به سمت اطاقش به راه افتاد و کارت میان شیار قفل در کشید و وارد شد ……….. الان بیشتر از هر زمان دیگری به دوش آب خنکی احتیاج داشت تا کمی روان خسته شده اش آرام گیرد .
چند دقیقه ای از خروجش از حمام نگذشته بود که با شنیدن صدای در اطاقش ، گره حوله بسته به دور کمرش را محکم تر کرد و به سمت در راه افتاد …………. می دانست که فرد پشت در ، گندم است .
با باز شدن در چشمان گندم به هیبت خیس و برق افتاده تن یزدان افتاد و لبانش را از داخل گزید و چشمانش را تا چشمان او بالا کشید :
ـ سلام ……….. جلال گفت ده و نیم بیام اطاقت …………. می خوای برم یه پنج دقیقه ، ده دقیقه دیگه بیام ؟
یزدان در را کامل باز کرد و با کنار کشیدن خودش ، به او فهماند که وارد شود :
ـ لازم نیست ، بیا داخل .
گندم باز هم از گوشه چشم ، اما نامحسوس ، به هیبت عضلانی و پر از ماهیچه های برجسته و پر پیچ و خم او نگاه انداخت و از کنارش گذشت و داخل رفت و از پشت سرش صدای بسته شدن در اطاق را شنید .
در حالی که نگاهش را دور تا دور اطاق تمیز و پر از زرق و برق او می چرخاند ، پرسید :
ـ جلال گفت حتما بیام پیشت ……… این وقت شب چی کارم داری ؟
و باز هم نگاهش به سمت یزدانی که از کنارش گذشت و وارد اطاق لباسش شد ، کشید ……….. یزدان برای اینکه صدایش بهتر به گوش گندم برسد ، صدایش را اندکی بلندتر کرد و از همان داخل اطاق لباس جوابش را داد :
ـ باید برای یه مهمونی آماده بشی .
ابروان گندم از چیزی که شنید بالا پرید ………….. مهمانی برود ؟ آن هم همراه با یزدان ؟
هیجانی وصف ناپذیر از خبر غیر منتظره ای که شنیده بود ، تمام جانش را در بر گرفت و لبخند پت و پهن و بزرگی روی لبانش نشست و چشمانش را برقی خیره کننده فرا گرفت ……….. با نگاهی منتظر و پنجه هایی درهم فرو برده از سر هیجان ، منتظر خروج یزدان از اطاق لباسش شد تا جریان را مفصل برای او توضیح دهد .
یزدان شلوارک سفید به پا کرده ، با بالا تنه ای برهنه و موهایی خیس از اطاق لباسش خارج شد و به گندم خندان و هیجان زده ایستاده میان اطاقش نگاه کرد ………… از دیدن لبان خندان و چشمان هیجان زده او ، ابروانش درهم رفت و نگاه جدی و بدون انعطاف و تلخ شده اش را در چشمان براق او فرو برد تا حساب کار دستش بیاید که الحق هم جواب داد و لبخند نشسته بر لبان گندم ، با دیدن نگاه به اخم نشسته او ، همچون تکه برفی مانده در آفتاب ، ذره ذره آب شد و از بین رفت .
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
داره جذاب میشه،دستت طلا نویسنده فقط زیادی کوتاهه پارت ها
یزدان هیولا مانند