صورت گندم در هم رفته تر شد و لب و لوچه اش آویزان تر از قبل گشت .
– تا اون موقع که خیلی مونده …….. من الان می خوام . نه چند سال دیگه …….. منم می خوام از خودم و خودت عکسای خوشگل بگیرم بذارم رو صفحه موبایلم ………. اصلا دلم می خواد هر وقت دلم برات تنگ شد تندی بهت زنگ بزنم .
یزدان دست دور گردن گندم چرخاند و سر او را به شکمش چسباند و فشرد ……… گندم آمده بود تا تمام عقده های درونی و عاطفی او را پر کند ……….. اگر او دلیلی برای بقای گندم شده بود ، گندم هم بدون آنکه بفهمد یا بداند ، از همان بدو ورودش به خانه امید ، دلیلی برای زندگی ماندن و زندگی کردن او شده بود ……… گندم نادانسته ، ذره ذره خلاء های روحی او را پر کرده بود ……… انگار یزدان احتیاج داشت تا تمام عواطف مردانه و برادرانه اش را صرف کسی همچون گندم کند .
– هر وقت که دلت برام تنگ شد ، فقط کافیه به نسرین بگی تا بهم زنگ بزنه و گوشی رو بهت بده تا بتونی باهام حرف بزنی .
– من که می دونم امکان نداره گوشیش و بهم بده .
***
زمان همچون نور گذشت و دو بهار و تابستان دیگر هم از زندگی گندم رد شد و گندم وارد ده سالگی اش شد ……… سه بهار و تابستانی که شاید سخت ، اما با وجود یزدان ، قابل تحمل گذشت .
یزدان جوانی بیست و دو ساله شده بود …….. خوش قد و بالا و رشید …….. با چشمانی درشتِ مشکی رنگ و ابروان و مژه های پر و مردانه ………. آنچنان که کم پیش می آمد که از جایی گذر کند و نگاه مؤنثی بی تفاوت از روی او گذر کند و یا نگاه را به دنبال خود نکشد .
بچه ها یکی یکی فله های بزرگ دستمال کاغذی را وارد انبار می کردند و گوشه ای روی هم می چیدند ………. یزدان وارد انبار شد و فله ها را چشمی سر شماری کرد .
– دستمال کاغذی ها رو که چیدید ، کارتونای بیسکوییت و آدماس ها رو هم این سمت روی هم بچینید . بیسکوییت ها رو باشن که خورد نشن .
کاووس وارد انبار تاریک گاراژ شد و نگاهش را دور تا دور انبار چرخاند .
– من هنوز نفهمیدم که چرا گفتی دستمال کاغذی و بیسکوییت و آدامس بجای فال و گل بفروشیم .
– من حساب کردم ، سود اینا ، از سود فال و گل بیشتره ……. ضرر مالیشم کمتره .
کاووس دستی به سیبیل های پهن پشت لب هایش کشید ……….. یزدان هوش بسیارش را به دفعات ، به او ثابت کرده بود .
– اگه تو میگی سودش بیشتره ، پس همین راه و ادامه بده .
یزدان سری تکان داد که با به صدا درآمدن زنگ تلفن همراهش ، دست در جیب سویی شرت در تنش کرد و موبایل ساده اش را بیرون آورد و نگاهی به شماره ناشناس افتاده بر روی آن انداخت .
– بله ؟
– آقا یزدان ؟
– خودم هستم .
– باید همدیگه رو ببینیم .
ابروان یزدان از نفهمیدن منظور مرد پشت خط در هم رفت .
– ببینیم ؟ هم و ؟ ولی من شما رو به جا نیاوردم .
– من و نمی شناسی ، اما من خوب تو رو می شناسم ……… فقط هزینه شناختنِ من اینه که بیای جایی که بهت میگم .
– چرا فکر می کنید من باید با شمایی که نمی شناسمتون قرار مداری بذارم .
– چون من اطاعات خوبی از قاتل بابات دارم .
ابروان یزدان بیشتر از قبل درهم گره خورد ……… نگاهش را چرخی روی افراد حاضر در انباری داد و از انباری بیرون آمد …….. قاتل ؟؟؟ ……. قاتل پدرش ؟؟؟
– پدر من به قتل نرسیده جناب …….. کسی که به شما اطلاعات داده ، اشتباه به عرضتون رسونده .
– می دونم که بهت گفتن بابات فقط بخاطر خواب آلودگی و سهل انگاری خودش ، تصادف کرده و مرده ………. اما بهت دروغ گفتن پسر ……….. می دونی چرا ؟ چون باید باور می کردی که مرگ پدرت فقط یه شاخ به شاخ شدن ساده توی جاده بوده ……….. چون باید همه چیز و برات عادی و طبیعی جلوه می دادن .
– تو کی هستی ؟؟؟ …….. این چرت و پرتا رو از کجا آوردی که داری الان تحویل من میدی .
– حرفای من چیزی جز حقیقت نیست …….. اگه دوست داشتی از تمام ماجرا سر در بیاری ، فقط کافیه با همین شماره که رو گوشیت افتاده تماس بگیری ……… من سند و مدرک خوبی برای اثبات حرفم دارم ……… به نفعته که کسی چیزی از این تماس نفهمه …….. مخصوصا اون کاووس حروم زاده .
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
ممنون عالی
بنظرتون یزدان با نسرین ازدواج میکنه یا گندم؟
گندم
آره نظر منم همینه
فقط اگ تند تر بنویسه بهتره چون من دیگ طاقت ندارم خیلی کوتاهن
کاش حداقل داره میره تو اوج گندم بزرگ تر بشه
الان گندم بیست سالش بشه این ۳۲ سالش میشه ک خیلی طول میکشه
از الان استرس گرفتم 😂😂😂😂
عکس از شخصیتا نمیزاری عزیزم
نویسنده چیزی نذاشته
فک کنم همینایی که رو عکس رمان باشنه
الان یزدان جونم میره از گندم خدافیزی میکنه
یا شایدم کاووس باباشو کشته🥺❣
عه تو هم میخونی ؟😂
ای جان رفت تو اوجش❤️
ع تو عم ک میخونی
جالب شد 🤔
عالی ولی کم
عالییی😀