گندم که با پاهای برهنه راحت تر می توانست بچرخد و مانور دهد ، چند قدمی عقب رفت و روی نوک پنجه های پایش ایستاد و دستانش را به طرفین باز کرد و چرخی دور خودش زد و دامن لباسش را به حرکت درآورد ……….. لباس های اینچنینی او را یاد کارتن های دوران کودکی اش که کارکترهای اصلی چنین لباس هایی به تن می کردند ، می انداخت . کارتن هایی که همیشه با حسرت تماشایشان می کرد .
ـ خیلی لباسم و دوست دارم .
ـ شب شده ، درش بیار هم بریم پایین شام بخوریم ، هم یه استراحتی بکنیم .
ـ باشه .
***
تا روز مهمانی چند روزی بیش باقی نمانده بود و تمام این روزها گندم کفش پاشنه بلندش را می پوشید و در خانه رژه می رفت . حتی زمان ناهار و شام و صبحانه اش هم با همین کفش هایی که صدای کوبش پاشنه هایش سر هر شنونده ای را سمت خودش می چرخاند ، حاضر می شد …….. آن اوایل چندین بار نزدیک بود با همین کفش ها کله پا شود ، اما آنقدر پوشیده بود و آنقدر با آنها راه رفته بود که تسلط نسبتا خوبی رویش پیدا نموده بود .
یزدان درون سالن تلویزیون کنار جلال نشسته بود و به لپتاب رو به رویش نگاه می کرد و توضیحات جلال را می شنید و گاهی سری به معنای تایید برای او تکان می داد .
یزدان با شنیدن صدای تق تق چیزی که این روزها ، گوش هایش زیاد با آن مواجه می شد ، سر به سمت گندمی که با قدم هایی موزون و هماهنگ و سینه هایی جلو داده ، وارد سالن شده بود چرخاند و نگاهش را روی شلوار گشاد پارچه ای در پایش و آن تیشرت آستین بلند نارنجی رنگی که انگار هیچ سنخیتی با کفش مجلسی در پایش نداشت ، انداخت .
گندم با دیدن یزدان لبخندی روی لبانش نشست و راهش را به سمت او کج کرد تا کنارش بنشیند :
ـ سلام . خسته نباشی . کی اومدی ؟
یزدان نگاهش را بار دیگر چرخی روی ظاهر او داد و لبخند کمرنگی روی لبانش نشست ………… این لباس ها با این کفش مجلسی ، زیادی مسخره به نظر می رسید :
ـ یک دو ساعتی میشه ……….. تمریناتت با این کفش تموم نشد ؟؟؟ کمرت احیاناً با این پاشنه ها خورد نشده ؟؟؟
گندم پاهایش را کنار هم جفت کرد و چند سانتی از زمین فاصله داد و بالا آورد و انگشتان پایش را که امروز با وسواس بسیار لاکشان زده بود را تکان اندکی داد تا نظر یزدان را به سمت پاهای زیباتر شده اش جلب کند .
ـ می خوام تا زمان مهمونی هر روز تمرین کنم و راه برم .
یزدان نفس عمیقی کشید و همانطور که گندم می خواست نگاهش به سمت پاهای او جلب شد ……… از زمانی که این کفش را برای او خریده بود ، تا همین الان ، گندم تمام مدت با این کفش های پاشنه بلندش در این عمارت در مقابل دیدگان تمامی این نگهبانان و خدمتکاران رژه رفته بود و چرخیده بود .
ـ بسه هر چی با این کفشا تو این خونه رژه رفتی .
جلال نگاهش را روی گندم چرخی داد و ثانیه بعد به سمت یزدان کشید ……… فکر می کرد یزدان را می شناسد و از سلایق او خبر دارد . اما الان می دید که گندم نه تنها به هیچ کدام از سلایق این مرد نزدیک نیست ، بلکه شبیه هیچ کدام از دوست دختران قبلی او هم نیست و در کمال تعجب انگار یزدان هم نه تنها اعتراضی ندارد بلکه با آن کنار هم آمده .
ـ قربان می خواین بقیه حرفامون بمونه برای یه زمان دیگه ؟
گندم که انگار فهمیده بود زمان نامناسبی را برای آمدن به پیش آنها انتخاب کرده ، عجولانه در جواب جلال گفت :
ـ نه نه شما به کارتون برسید ، من مزاحمتون نمیشم ……. همینجا ساکت می شینم .
یزدان یک دستش را به دور شانه گندم حلقه نمود و او را بیشتر به سمت خودش کشید و به سینه اش فشرد و در همان حال با سر به جلال اشاره نمود تا لپتاب را از مقابل دیدگان گندم جمع کند و ادامه بحثشان را به زمان دیگری موکول کند ……………. هرچه گندم کمتر از کار و بارش مطلع می شد ، به نفع خودش بود .
ـ بقیه توضیحاتت و برای فردا نگه دار . خسته نباشی .
و به زبان بی زبانی به جلال حالی کرد که می تواند برود .
گندم به سرعت سر از سینه او جدا نمود و چشمان اندک گشاد شده اش را به سمت سر او بالا کشید :
ـ اگه من مزاحمتونم ، می تونم برم . شما به کارتون برسید .
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.3 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.