رمان گلادیاتور پارت 142 - رمان دونی

 

 

 

 

گندم که با پاهای برهنه راحت تر می توانست بچرخد و مانور دهد ، چند قدمی عقب رفت و روی نوک پنجه های پایش ایستاد و دستانش را به طرفین باز کرد و چرخی دور خودش زد و دامن لباسش را به حرکت درآورد ……….. لباس های اینچنینی او را یاد کارتن های دوران کودکی اش که کارکترهای اصلی چنین لباس هایی به تن می کردند ، می انداخت . کارتن هایی که همیشه با حسرت تماشایشان می کرد .

 

 

 

ـ خیلی لباسم و دوست دارم .

 

 

 

ـ شب شده ، درش بیار هم بریم پایین شام بخوریم ، هم یه استراحتی بکنیم .

 

 

 

ـ باشه .

 

***

 

 

تا روز مهمانی چند روزی بیش باقی نمانده بود و تمام این روزها گندم کفش پاشنه بلندش را می پوشید و در خانه رژه می رفت . حتی زمان ناهار و شام و صبحانه اش هم با همین کفش هایی که صدای کوبش پاشنه هایش سر هر شنونده ای را سمت خودش می چرخاند ، حاضر می شد …….. آن اوایل چندین بار نزدیک بود با همین کفش ها کله پا شود ، اما آنقدر پوشیده بود و آنقدر با آنها راه رفته بود که تسلط نسبتا خوبی رویش پیدا نموده بود .

 

 

 

یزدان درون سالن تلویزیون کنار جلال نشسته بود و به لپتاب رو به رویش نگاه می کرد و توضیحات جلال را می شنید و گاهی سری به معنای تایید برای او تکان می داد .

 

 

 

یزدان با شنیدن صدای تق تق چیزی که این روزها ، گوش هایش زیاد با آن مواجه می شد ، سر به سمت گندمی که با قدم هایی موزون و هماهنگ و سینه هایی جلو داده ، وارد سالن شده بود چرخاند و نگاهش را روی شلوار گشاد پارچه ای در پایش و آن تیشرت آستین بلند نارنجی رنگی که انگار هیچ سنخیتی با کفش مجلسی در پایش نداشت ، انداخت .

 

 

 

گندم با دیدن یزدان لبخندی روی لبانش نشست و راهش را به سمت او کج کرد تا کنارش بنشیند :

 

 

 

ـ سلام . خسته نباشی . کی اومدی ؟

 

 

 

یزدان نگاهش را بار دیگر چرخی روی ظاهر او داد و لبخند کمرنگی روی لبانش نشست ………… این لباس ها با این کفش مجلسی ، زیادی مسخره به نظر می رسید :

 

 

 

ـ یک دو ساعتی میشه ……….. تمریناتت با این کفش تموم نشد ؟؟؟ کمرت احیاناً با این پاشنه ها خورد نشده ؟؟؟

 

 

 

 

گندم پاهایش را کنار هم جفت کرد و چند سانتی از زمین فاصله داد و بالا آورد و انگشتان پایش را که امروز با وسواس بسیار لاکشان زده بود را تکان اندکی داد تا نظر یزدان را به سمت پاهای زیباتر شده اش جلب کند .

 

 

 

ـ می خوام تا زمان مهمونی هر روز تمرین کنم و راه برم .

 

 

 

یزدان نفس عمیقی کشید و همانطور که گندم می خواست نگاهش به سمت پاهای او جلب شد ……… از زمانی که این کفش را برای او خریده بود ، تا همین الان ، گندم تمام مدت با این کفش های پاشنه بلندش در این عمارت در مقابل دیدگان تمامی این نگهبانان و خدمتکاران رژه رفته بود و چرخیده بود .

 

 

 

ـ بسه هر چی با این کفشا تو این خونه رژه رفتی .

 

 

 

جلال نگاهش را روی گندم چرخی داد و ثانیه بعد به سمت یزدان کشید ……… فکر می کرد یزدان را می شناسد و از سلایق او خبر دارد . اما الان می دید که گندم نه تنها به هیچ کدام از سلایق این مرد نزدیک نیست ، بلکه شبیه هیچ کدام از دوست دختران قبلی او هم نیست و در کمال تعجب انگار یزدان هم نه تنها اعتراضی ندارد بلکه با آن کنار هم آمده .

 

 

 

ـ قربان می خواین بقیه حرفامون بمونه برای یه زمان دیگه ؟

 

 

 

گندم که انگار فهمیده بود زمان نامناسبی را برای آمدن به پیش آنها انتخاب کرده ، عجولانه در جواب جلال گفت :

 

 

 

ـ نه نه شما به کارتون برسید ، من مزاحمتون نمیشم ……. همینجا ساکت می شینم .

 

 

 

یزدان یک دستش را به دور شانه گندم حلقه نمود و او را بیشتر به سمت خودش کشید و به سینه اش فشرد و در همان حال با سر به جلال اشاره نمود تا لپتاب را از مقابل دیدگان گندم جمع کند و ادامه بحثشان را به زمان دیگری موکول کند ……………. هرچه گندم کمتر از کار و بارش مطلع می شد ، به نفع خودش بود .

 

 

 

ـ بقیه توضیحاتت و برای فردا نگه دار . خسته نباشی .

 

 

 

و به زبان بی زبانی به جلال حالی کرد که می تواند برود .

 

 

 

گندم به سرعت سر از سینه او جدا نمود و چشمان اندک گشاد شده اش را به سمت سر او بالا کشید :

 

 

 

ـ اگه من مزاحمتونم ، می تونم برم . شما به کارتون برسید .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.3 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان آخرین چهارشنبه سال pdf از م_عصایی

  خلاصه رمان :       دختری که با عشقی ممنوعه تا آستانه خودکشی هم پیش میرود ،خانواده ای آشفته و پدری که با اشتباهی در گذشته آینده بچه های خود را تحت تاثیر قرار داده ،مستانه با التماس مادرش از خودکشی منصرف میشود و پس از پشت سر گذاشتن ماجراهائی عجیب عشق واقعی خود را پیدا میکند ….

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نت های هوس از مسیحه زادخو

    خلاصه رمان :   ارکین ( آزاد) یه پدیده ناشناخته است که صدای معرکه و مخملی داره. ویه گیتاریست ماهر، که میتونه دل هر شنونده ای و ببره.! روزی به همراه دوستش ایرج به مهمونی تولدی دعوت میشه. که میزبانش دو دختر پولدار و مغرور هستن.‌! ارکین در نگاه پریا و سرور یه فرد خیلی سطح پایین جلوه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ماه صنم از عارفه کشیر

    خلاصه رمان :     داستان دختری به اسم ماه صنم… دختری که درگیر عشق عجیب برادرشِ، ماهان برادر ماه صنم در تلاشِ تا با توران زنی که چندین سال از خودش بزرگ‌تره ازدواج کنه. ماه صنم با این ازدواج به شدت مخالفِ اما بنا به دلایلی تسلیم خواسته‌ی برادرش میشه… روز عقد می‌فهمه تنها مخالف این ازدواج

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کد آبی از مهدیه افشار

    خلاصه رمان :         همه می‌گن بزرگترین و مخ ترین دکتر تهرون؛ ولی من می‌گم دیوث ترین و دخترباز ترین پسر تهرون! روزبه سرمد یه پسر سی و چند ساله‌ی عوضی نخبه‌س که تقریباً تمام پرسنل بیمارستان خصوصیش؛ از زن و مرد گرفته تو کَفِش تاید شدن ::::)))))     به این رمان امتیاز بدهید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان زمان صفر
دانلود رمان زمان صفر به صورت pdf کامل از مدیا خجسته

      خلاصه رمان زمان صفر :   داستان دختری به نام گلبهاره که به دلیل شرایط خانوادگی و تصمیمات شخصیش برای تحصیل و مستقل شدن، به تهران میاد‌‌ و در خونه ای اقامت میکنه که قسمتی از اون ، از سمت مادر بزرگش بهش به ارث رسیده و از قضا ارن ، پسر دایی و همبازی بچگی شیطون

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان داروغه pdf از سحر نصیری

  خلاصه رمان:       امیر کــورد آدمی که توی زندگیش مرد بار اومده و همیشه حامی بوده! یه کورد مرد واقعی نه لاته و خشن، نه اوباش و نه حق مردم خور! اون یه پـهلوونه! یه مرد ذاتا آروم که اخلاقای بد و خوب زیادی داره،! بعد از سال ها بر میگرده تا دینش رو به این مردم

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x