حمیرا در حالی که چند دست لباس زیر در طرح ها و رنگ های مختلف درون ساک او می چپاند ، از گوشه چشم نگاهی بهش انداخت ………. گاهی از این سادگی گندم زیادی حرصش می گرفت :

 

 

 

ـ نخیر دوست دخترای قبلی آقا ماهرتر از این حرف ها بودن که به کمک و راهنمایی من احتیاجی داشته باشن ……… اونا انقدر خِبره بودن که خوب می دونستن چه لباسی رو کجا بپوشن یا برای یه مسافرت چند روزه با آقا چه لباسی بردارن که هم آقا خوشش بیاد و هم بپسنده .

 

 

 

گندم ابرویی بالا انداخت و سری در جواب حمیرا تکان داد ………… اینکه یزدان باید از لباس در تن دختران خوشش بیاید و بپسندد ، زیادی مسخره و خنده دار به نظر می رسید .

 

 

 

ـ آها .

 

 

 

ـ برای خوابت ، لباس خواب بردارم یا لباس راحتی ؟

 

 

 

گندم نگاهی به تیشرت آستین کوتاهِ در تنش انداخت …….. در دنیایی که او به دنیا آمده بود و قد کشیده بود و زندگی کرده بود ، با همان لباسی که طی روز با آن سر می کردند ، می خوابیدند و شب را صبح می کردند ……….. اصلا مگر فرقی بین لباس خواب و لباس راحتی بود ؟؟؟ آدم مگر با لباسی غیر از لباس در تنش می خوابید ؟؟؟

 

 

 

گندم تیشرت در تنش را گرفت و اندکی رو به جلو کشید و به حمیرا نشانش داد :

 

 

 

ـ من همیشه با همینا می خوابم ، حالا نمی دونم اینا لباس خواب محسوب میشن یا نه .

 

 

 

حمیرا نگاه از ساک او گرفت و اینبار نگاهش را مستقیماً در چشمان عسلی و پر از سوال او انداخت و ثانیه ای بعد نگاهش رو به پایین سوق داد و روی تیشرت و شلوار ساده در تن او نشست .

 

 

 

 

هیچ کدام از معشوقه های قبلی یزدان که مهمان چند ماهه تخت او می شدند ، همچون این دختر لباس نمی پوشیدند و یا در عمارت همچون او نمی چرخیدند ………… شاید این سادگی و بی تجربگی گندم ، ناشی از سن کم او بود .

 

 

 

با ابرو به لباس های در تن او اشاره زد و گفت :

 

 

 

ـ وقتی می خوای بری اطاق یزدان خان و باهاش بخوابی ، همیشه با همین سر و وضع و همین لباسا میری ؟؟؟

 

 

 

گندم اندک ابرویی درهم کشید ……….. دختر خنگی نبود تا منظور حمیرا را نفهمد و از آنجایی که یزدان از او خواسته بود تا نقش معشوقه و دوست دخترش را بازی کند ، اجباراً گفت :

 

 

 

ـ آره دیگه . با همینا میرم .

 

 

 

 

 

 

ابروان حمیرا بالا رفت و نگاه متعجب شده اش را بار دیگر روی لباس های در تن او و چهره همیشه ساده و بدون آرایش او چرخاند و در همان حال پرسید :

 

 

 

ـ بعد آقا تا حالا چیزی بهت نگفته ؟ که مثلا لباس خواب درست و حسابی بپوشی ………. یا مثلا کمی به خودت برسی .

 

 

 

ابروان گندم بیشتر از قبل درهم رفت ……… او هرگز دختر نامرتب و یا شلخته ای نبوده و نیست .

 

 

 

ـ من کی شلخته پلخته بودم که حالا احتیاج به تذکر یزدان داشته باشم ؟؟؟ در ضمن من همیشه به خودم رسیدم . هر روز صبح قبل از اینکه پایین بیام و صبحونه بخورم ، هم صورتم و با صابون می شورم ، هم موهام و شونه می کنم و می بافم . در هفته هم که سه الی چهار بار حموم میرم ………..تا الان هم نه بدنم کثیف بوده و نه یه ذره بو داده ……….. اصلا چرا یزدان باید بیاد به من تذکر بده یا شکایت کنه که به خودم برسم ؟؟؟

 

 

 

حمیرا نفس عمیقی کشید و نگاهش را از گندمی که زیادی صفر کیلومتر به نظر می رسید گرفت ………… مانده بود گندمی که بعد از نزدیک به دو ماه رابطه با یزدان ، باید لااقل الان اندکی بیشتر از قبل تجربه پیدا کرده باشد ، پس چرا هنوز در فهمیدن معنای حرف او می لنگد .

 

 

 

ـ بی خیالش ……… ببینم لوازم آرایش داری ؟ اصلا آرایش کردن بلدی ؟

 

 

 

گندم کمی خودش را عقب کشید و از روی زمین بلند شد و لبه تخت نشست و در چشمان او نگاه کرد ……….. حس می کرد لحن حمیرا آرام آرام دارد رنگ تمسخر به خود می گیرد .

 

 

 

آرایش کردن را به لطف هم اطاق بودن با نسرین و آرایش هایی که هر شب نسرین مقابل چشمان او ، می کرد ، خوب یاد گرفته بود .

 

 

 

ـ معلومه که بلدم .

 

 

 

ـ تو این حدود دو ماهی که اینجا اومدی ، حتی یکبار هم ندیدم که آرایش کنی یا حتی یه رژ لب ساده بزنی .

 

 

 

ـ اتفاقت آرایش کردن و خوب بلدم ………. اما به لطف اون آدمی که من و به زور به اینجا آورد و به یزدان هدیه داد و حتی اجازه نداد یه ذره از وسایلم و جمع و جور کنم و با خودم به اینجا بیارم ، در نتیجه چیزی تو دست و بالم ندارم که بخوام به صورتم بمالم یا حتی یه ذره آرایش کنم . وگرنه این یه مورد و خوب بلدم .

 

 

 

 

 

 

حمیرا نیمچه لبخندِ ترحم انگیزی به غروری که گندم محسوسانه به رخش می کشید ، زد ………… به نظرش این دختر خام و ناپخته و نابلد ، آنچنان در این قصر دوام نمی آورد .

 

 

 

ـ هنوزم میگم که تو برای اینجا بودن و پریدن با کسی مثل یزدان خان ، زیادی خام و کوچیکی ……….. من تو رفتارت می بینم که یزدان خان و دوست داری ، اما با این حال نه از طنازی های زنونه چیزی می دونی ، نه از راه و رسم دل بردن و عشوه و قر و غمزه رو بلدی ………. تو همون بره کوچیکی هستی که اشتباهاً از وسط یه گله گرگ سر در آوردی .

 

 

 

و در حالی که نگاهش را دور تا دور اطاق او می چرخاند ادامه داد :

 

 

 

ـ هرچند اون روزای اولی که اینجا اومدی من به هیچ عنوان فکرش و نمی کردم که بتونی تا همینجا هم جلو بیای و دوام بیاری …………. استقامتت واقعا عالی بود . اما حس می کرد تاریخ انقاضات ذره ذره داره سر میرسه و بعد از این مسافرت چند روزه دیگه خبری از اینجا موندنت نیست .

 

 

 

ـ چیزی که درباره من فکر می کنی اشتباه محضه .

 

 

 

حمیرا نگاهش را سمت چشمان عصبی شده گندم کشید :

 

 

 

ـ بهت که قبلا گفتم ، من یه دختر هم سن و سالای تو دارم ، پس راحت می تونم ذهنت و بخونم ………… از سمت دیگه آقا رو هم تو این مدت خوب شناختم و از سلایقشم به خوبی آگاهم . اصلا بذار خاطره یکی از دوست دخترای آقا رو که یک ماه بیشتر تو این عمارت دوام نیاورد و برات تعریف کنم . یه دختر حدود بیست و یکی دو ساله بود . تنها مشکلشم این بود که بلد نبود جلوی آقا چطوری بگرده . یه شب ساعتای حدودا یک دو نصفه شب بود که صدای گریه دختره رو از داخل راهرو شنیدم و اومدم بیرون که دیدم کف سالن نشسته و داره زار زار گریه می کنه . همون لحظه ها بود که آقا هم از اطاقش بیرون اومد و گفت از فردا این دختر حق ورود به این عمارت و نداره . آخرشم به دختره گفت ، دختری که ندونه چه عطری رو کجا بزنه و چه لباسی رو چه زمانی بپوشه ، به درد من نمی خوره .

 

 

 

گندم نفسی گرفت :

 

 

 

ـ من برای یزدان با همه فرق می کنه ………… خودتون آخرش می فهمید .

 

 

 

ـ همه دخترا فکر می کنن که تافته جدا بافته هستن ……….. همه اشون فکر می کنن که برای آقا متفاوت تر از همه هستن . اصلاً آسمون سوراخ شده و اینا روی زمین افتادن ……

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز ۴ / ۵. شمارش آرا ۵

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان آسو pdf از نسرین سیفی

  خلاصه رمان :       صدای هلهله و فریاد می آمد.گویی یک نفر عمدا میخواست صدایش را به گوش شخص یا اشخاصی برساند. صدای سرنا و دهل شیشه ها را به لرزه درآورده بود و مردان پای¬کوبان فریاد .شادی سر داده بودند من ترسیده و آشفته میان اتاق نیمه تاریکی روی یک صندلی زهوار دررفته در خودم مچاله

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی

        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم دراحساسات وگذشته ی اوسبب ساز اتفاقاتی میشه و….    

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان با هم در پاریس

  خلاصه رمان:     داستانی رنگی. اما نه آبی و صورتی و… قصه ای سراسر از سیاهی وسفیدی. پسری که اسم و رسمش مخفیه و لقبش رباته. داستانی که از بوی خونی که در گذشته اتفاق افتاده؛ سر چشمه می گیره. پسری که اومده تا عاشق کنه.اومده تا پیروز شه و ببره. دختری که سر گرم دنیای عجیب خودشه.

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آمیخته به تعصب

    خلاصه رمان :     شیدا دختریه که در کودکی مامانش با برداشتن اموال پدرش فرار میکنه و اون و برادرش شاهین که چند سالی از شیدا بزرگتره رو رها میکنه.و این اتفاق زندگی شیدا و برادر و پدرش رو خیلی تحت تاثیر قرار‌ میده، پدرش مجبور میشه تن به کار بده، آدم متعصب و عصبی ای میشه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سعادت آباد

    خلاصه رمان :         درباره دختری به اسم سوزانه که عاشق پسر عموش رستان میشه و باهاش رابطه برقرار میکنه و ازش حامله میشه. این حس کاملا دو طرفه بوده ولی مشکلاتی اتفاق میوفته که باعث جدایی این ها میشه و رستان سوزان رو ترک میکنه و طی یکماه خبر ازدواجش به سوزان میرسه!و سوزان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بن بست ۱۷ pdf از پگاه

  خلاصه رمان :     رمانی از جنس یک خونه در قدیمی‌ترین و سنتی‌ترین و تاریخی‌ترین محله‌های تهران، خونه‌ای با اعضای یک رنگ و با صفا که می‌تونستی لبخند را رو لب باغبون آن‌ها تا عروس‌شان ببینی، خونه‌ای که چندین کارگردان و تهیه‌کننده خواستار فیلم ساختن در اون هستن، خونه‌ای با چندین درخت گیلاس با تخت زیرش که همه

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x