گندم با همان اخم نشسته بر پیشانی خیره خیره در چشمان خونسرد حمیرا نگاه کرد .
ـ چرا انقدر سعی دارید من و بکوبونید ؟ چرا انقدر سعی می کنید تا یزدان و پیش چشم من ترسناک و منفور جلوه بدید ؟ چی بهتون می رسه ؟؟؟ ……… از رفتن من از این عمارت چی بهتون میرسه که دم به ساعت حرف بیرون انداختن من و وسط می کشید ؟ نکنه قراره دختر خودتون و زیر دست و بال یزدان بفرستید ………. در ضمن یزدان بهترین مردیه که من تو این دنیا می شناسم . یزدان بهترین آدم روی این کره خاکیه .
ـ ببین دختر جون . همون اول که اینجا اومدی بهت گفتم که فقط بخاطر هم سن و سال بودنت با دخترم دلم برات سوخت و خطر این حرف ها رو به جون خریدم و سعی کردم با راهنمایی راه و از چاه نشونت بدم ………. اما انگار چشم و چال تو رو هم این زرق و برق این عمارت گرفته که نه حرفای من و می فهمی و نه چشمات و باز می کنی تا حقیقت یزدان خان و ببینی ………… من آدم اغراق یا سیاه نمایی نیستم . من همه چیز و همونطور که هست می بینم و بازگوش می کنم ………… اون یزدان خانی که تو ، توی ذهنت ساختی ، با اون یزدان خانی که تو واقعیت وجود داره ، زمین تا آسمون فرق می کنه ………… یزدان خان مهربون نیست ، یزدان خان رئوف نیست ، یزدان خان بخشنده نیست .
حمیرا هم ابرو در هم کشید و نگاهش را میان چشمان او چرخاند و ادامه داد :
ـ این حرفای تو من و می ترسونه ………… می دونی چرا ؟؟؟ چون بهم میگه از راه نرسیده عاشق یزدان خان شدی . مردی که کم معشوقه و کشته و مرده نداشته و نداره ………… در ضمن من هیچ وقت قصد کوبیدنت و نداشتم . چون از کوبیدن تو چیزی به من نمیرسه . نمی دونم مادر داری یا نه . هرچند اگر خانواده ای این وسط بود هرگز اجازه نمی دادن گذرت به چنین جاهایی بی افته ……………. اما می تونی من و مادر خودت بدونی . من قلم پای دخترم و خورد میکردم اگر می فهمیدم قصد اومدن به چنین جایی رو داره . پس بدون اگر حرفی می زنم ، بخاطر سود و زیان خودم نیست ، بخاطر اینه که بهت بفهمونم تو با این سن و سال کمت تو بد دامی افتادی ………. یزدان خان به همون ترسناکی که همه ازش تعریف می کنن هست ………… من اگه حرفی زدم فقط قصدم این بود که تو رو با واقعیت مواجه کنم . همین .
گندم نمی توانست حرف های حمیرا را باور کند ……….. یزدانِ او هیچ وقت نمی توانست به این ترسناکی که حمیرا از آن حرف می زد باشد …………. یزدان مهربان بود . درست بود که کمی بی اعصاب به نظر می رسید ، اما با این حال باز هم با او مهربان بود .
ـ ممنون به خاطر توصیه های دلسوزانتون ……… اما من واقعیت و خیلی بهتر از شما می دونم .
حمیرا پفی کشید ………… حس می کرد گندم آنچنان مجنون و شیدای یزدان شده که نه می تواند واقعیت وجودی او را ببیند و نه می تواند دامی که توسط یزدان برای او پهن شده را حس کند و لااقل کمی عقب نشینی نماید .
ـ فقط امیدوارم ، روزی با واقعیت رو به رو نشی که دیگه نه راه پس داشته باشی و نه راه پیش …….. اگر چیزی کم داری همین الان بهم بگو که به بچه ها بگم برات تهیه کنن که تا فردا صبح به دستت برسه
ـ فقط لوازم آرایش می خوام .
ـ این یه قلم جنس و تو عمارت داریم ……… تو اطاق یزدان خانِ . مال دوست دخترای قبلیشه . البته استفاده نشده و همونطور آکبند مونده . چون دوست دخترای قبلی آقا اعتقاد داشتن ، جنس اصل همون چیزائیه که خودشون میخرن ……….. تو هم می تونی از همون لوازم آرایش استفاده کنی . البته اگر دوست داری .
گندم سری تکان داد ………… او هرگز در زندگی اش آنقدر پول نداشت که بخواهد لوازم آرایش گران قیمت و یا به قول معروف مارک دار بخرد …….. پس مطمئناً تو کار با این لوازم هم به مشکل خاصی بر نمی خورد . او به جنس های فیک و تقلبی عادت کرده بود .
ـ نه همونا خوبه ………….. یزدان تو عمارت هست ؟ بخاطر این می پرسم که می خوام ببدونم اگه الان تو اطاقشه برم لوازم آرایشا رو از تو اطاقش بردارم .
ـ یزدان خان امروز کلا تو عمارت بود . بیرون نرفت . الان هم احتمالاً تو اطاقشه .
ابروان گندم بالا رفت و متعجب به حمیرا نگاه کرد . او امروز چندین بار به قصد پیدا کردن یزدان و دیدن او سالن های پایین و حتی باغ را هم گشته بود و حتی چندین بار به پشت در اطاق او ایستاده بود و در زده بود بلکه یزدان در را به رویش باز کند . حتی دستگیره اطاقش را هم برای احتیاط بالا پایین کرده بود و وقتی عاقبت از پیدا کردنش ناامید شد ، فکر کرد یزدان طبق معمول برای سرکشی به کارهای روزمره اش عمارت را ترک کرده .
ـ آها باشه ممنون .
ـ برات سه دست لباس خواب توریِ مشکی و سرخابی و سفید گذاشتم . سه دست هم لباس خواب راحتی برات جدا کردم . دو دست هم مانتو شلوار برات کنار گذاشتم با سه دست شومیز مهمونی و دو تا شلوار لی و دو سه تا هم تیشرت و دو تا هم لگ مشکی و کرم رنگ …….. چندتا هم ادکلن و شامپو و بدن شوی مخصوص و لوسین هایی که یزدان خان بوشون و دوست داره …….. لباسای مهمونیت و کفشات و تو ساک جداگونه بذار . لوازم آرایشتم که از اطاق یزدان خان برداشتی ، تو همون ساک بذار که زمان مهمونی گیج نشی که کجا گذاشتیش .
ـ باشه ممنون .
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
این حمیرا چرا انقد فوضوله؟؟به تو چه اخه زن تو همه چی دخالت میکنی😐