رمان گلادیاتور پارت 175 - رمان دونی

 

 

 

گندم که با رفتن نسرین دوباره به جای خودش و کنار یزدان برگشته بود ، به ابروان درهم گره خورده او و چهره متفکرش نگاهی انداخت ……… دستش را آرام روی دست یزدان گذاشت و با نوک پنجه هایش پوستش را لمس کرد تا حواس او را جمع خودش کند .

 

 

 

آرام و با تردید پرسید :

 

 

 

ـ یزدان ، نسرین بود …… نه ؟؟؟

 

 

 

یزدان نفس عمیقی کشید و نگاه متفکر و خیره اش را از زمین زیر پایش نگرفت . تنها آرام ، به نشانه تایید سر تکان داد .

 

 

 

گندم خودش را بیشتر سمت او کشید و به بازویش چسبید ………. ظاهر بسیار متفاوت و نیمه عریان نسرین ، گندم را به یاد اولین باری که بعد از چندین سال با یزدان رو به رو شده بود ، می انداخت ……….. زمانی که او را به زور مجبور به پوشیدن چنین لباسی کرده بودند :

 

 

 

ـ اما ….. اما …….. چرا ……. اینجوری بود .

 

 

 

با نگرفتن جوابی از سمت یزدان ، نگاهش را به سمت جمعیت پیش رویش چرخاند و سعی نمود میان آن همه آدمی که درهم می لولیدند ، نسرین را پیدا کند . ادامه داد :

 

 

 

ـ میگم یزدان ……. نکنه اون و هم مجبور کردن که به این مهمونی بیاد …………. نکنه که قراره اون و هم به کسی بفروشن .

 

 

 

یزدان هم نگاهش را بالا آورد و برای پیدا کردن نسرین درون جمعیت پیش رویش چرخاند …….. اما نسرین انگار همچون قطره آبی در زمین فرو رفته بود و ناپدید شده بود .

 

 

 

با پیدا نکردن نسرین ، نگاهش را سمت گندم که او هم نگاهش را جستجوگرانه میان جمع می چرخاند ، کشید ……. اگر می خواست به دنبال نسرین برود باید گندم را برای دقایقی اینجا تنها می گذاشت .

 

 

 

سرش را به عقب چرخاند که به جلال هشدار دهد تا در نبودش مراقب گندم باشد که با ندیدن جلال ، ابروانش عمیق تر از قبل درهم فرو رفت .

 

 

 

کلافه تر از قبل نفسش را صدا دار بیرون فرستاد . تمام بچه های خانه امید خانواده او محسوب می شدند . نمی توانست بی تفاوت از کنارشان گذر کند و چیزی به روی خودش نیاورد .

 

 

 

ـ گندم همینجا میشینی و از جاتم تکون نمی خوری ……….. با هیچ کس هم ، هم کلام نمیشی . این جلال لعنتی هم معلوم نیست کدوم قبرستونی رفتی . الان که می خوامش نیست .

 

 

 

گندم نگاهش را سمت یزدان کشید ………….. خوب می دانست تک تک بچه های آن خانه نفرین شده تا چه حدی برای یزدان مهم هستند .

 

 

 

ـ باشه .

 

 

 

 

 

یزدان در حالی که تمایلی به تنها گذاشتن گندم نداشت ، اجباراً از جایش برخواست به سمتی که نسرین فرار کرده بود به راه افتاد .

 

 

 

از میان جمعیت می گذشت و لا به لای آدم ها به دنبال چهره آشنای نسرین می گشت .

 

 

 

با پیدا نکردن نسرین . با این فکر که نسرین به سمت باغ تغییر مسیر داده باشد ، به سمت در خروجی به راه افتاد . با ورود به باغ دو نگهبانی که به همره او آمده بودند ، به سمتش راه افتادند .

 

 

 

ـ چیزی شده قربان ؟

 

 

 

یزدان با همان چهره به اخم نشسته ، نگاهش را چرخی در باغ داد …………. اینجا هم خبری از نسرین نبود .

 

 

 

 

ـ به دنبال دختری با لباس کوتاه نسکافه ای رنگ بگردید ……….. پوستش برنزه است و قدش حدوداً یک و هفتاده . چشم و ابرو مشکیه و موهاشم فر لوله لوله ایه ……… چنین دختری رو پیدا کردید هیچ اقدامی نکنید . فقط به من اطلاع بدید .

 

 

 

ـ چشم قربان .

 

 

 

گندم که هنوز  همانجا نشسته بود و با نگاهش میان جمعیت را می کاوید ، با نشستن فردی تنگ در تنگش ، به خیال اینکه یزدان برگشته ، سر سمتش چرخاند :

 

 

 

ـ نسرین و پیدا ……….

 

 

 

اما با دیدن مرد غریبه درشت اندامی که کنارش نشسته بود و با لبخند یک طرفه آویزانی نگاهش می کرد ، ابرو درهم کشیده سعی کرد خودش را به عقب بکشد . اما مرد پیش دستی کرد و دستش را به دور کمر گندم انداخت و او را بیش از پیش به سمت خود کشید و به گوشه سینه اش چسباند ………… دیدن یک دختر تنها ، آن هم به زیبایی و معصومیت گندم ، می توانست آب دهن هر مردی را راه بی اندازد .

 

 

 

گندم با قلبی که حس می کرد ثانیه به ثانیه بر تعداد کوبش های بی امانش افزوده می شود ، به موهای درهم ریخته او و دو سه دکمه ابتدایی باز مانده پیراهن در تنش و پیشانی نم برداشته از عرقش نگاه کرد و آب دهانش را پایین فرستاد …………. این مرد مست بود .

 

 

 

ـ ولم کن ……… برو عقب ……….. بهت میگم برو عقب .

 

 

 

اما انگار مرد نه تنها صدای او را نمی شنید ، بلکه در دنیای دیگری سیر می کرد . گندم گزینه مناسبی برای سیراب کردن این عطش افتاده به جانش بود . دست آزادش را به سمت لبان رنگی و برجسته گندم برد و با گوشه شستش لب پایینی او را لمس کرد و گندم ترسیده از این پیشروی مرد به سرعت سر عقب کشید و تکان هایش را بیشتر کرد .

 

 

 

حس می کرد با همان تماس بسیار کم دست مرد با لبانش ، سرمای عجیب غریبی در تنش نشسته .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان بانوی قصه pdf از الناز پاکپور

  خلاصه رمان :                 همراز خواهری داشته که بخاطر خیانت شوهر خواهرش و جبروت خانواده شوهر میمیره .. حالا سالها از اون زمان گذشته و همراز در تلاش تا بچه های خواهرش را از جبروت اون خانواده رها کنه .. در این راه عموی بچه ها مقابلش قرار میگیره . دو نفر

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آوای جنون pdf از نیلوفر رستمی

  خلاصه رمان :       سرگرد اهورا پناهی، مأموری بسیار سرسخت و حرفه‌ای از رسته‌ی اطلاعات، به طور اتفاقی توسط پسرخاله‌اش درگیر پرونده‌ی قتلی می‌شود. او که در این راه اهداف شخصی و انتقام بیست ساله‌اش را هم دنبال می‌کند، به دنبال تحقیقات در رابطه با پرونده، شخص چهارم را پیدا می‌کند و در مسیر قصاص کردن او،

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بن بست 17 pdf از پگاه

  خلاصه رمان :     رمانی از جنس یک خونه در قدیمی‌ترین و سنتی‌ترین و تاریخی‌ترین محله‌های تهران، خونه‌ای با اعضای یک رنگ و با صفا که می‌تونستی لبخند را رو لب باغبون آن‌ها تا عروس‌شان ببینی، خونه‌ای که چندین کارگردان و تهیه‌کننده خواستار فیلم ساختن در اون هستن، خونه‌ای با چندین درخت گیلاس با تخت زیرش که همه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بی گناه به صورت pdf کامل از نگار فرزین

            خلاصه رمان :   _ دوستم داری؟ ساعت از دوازده شب گذشته بود. من گیج و منگ به آرش که با سری کج شده و نگاهی ملتمسانه به دیوار اتاق خواب تکیه زده بود، خیره شده بودم. نمی فهمیدم چرا باید چنین سوالی بپرسد آن هم اینطور بی مقدمه؟ آرشی که من می شناختم

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نیمی از من و این شهر دیوانه

  خلاصه رمان :   نفس یه مدل معروف و زیباست که گذشته تاریکی داره. راهش گره می‌خوره به آدم‌هایی که قصد سوءاستفاده از معروفیتش رو دارن. درست زمانی که با اسم نفس کثافط‌کاری های زیادی کرده بودن مانی سر می‌رسه و… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان عبور از غبار pdf از نیلا

  خلاصه رمان :           گاهی وقتها اون چیزایی رو ازدست می دیم که همیشه کنارمون بوده وگاهی هم ساده ساده خودمونو درگیر چیزایی میکنیم که اصلا ارزششو ندارن وبودونبودشون توزندگی به چشم نمیان . وچه خوب بودکه قبل از نابودشدنمون توی گرداب زندگی می فهمیدیم که داریم چیاروازدست می دیم و چه چیزایی را بدست

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Mobina
Mobina
1 سال قبل

بعد از این همه پارت تازه داره از رمان خوشم میاد

Mahsa
Mahsa
1 سال قبل

اوه اوه منتظر وحشی شدن یزدان باشید

بی نام
بی نام
1 سال قبل
پاسخ به  Mahsa

حالا کو تا یزدان برسه یک ماه. دیگه منتظر رسیون یزدان باش بااین حجم رمان ماشاالله انقد زیاد

دسته‌ها
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x