یزدان گذشته آرام بود …………. حتی آزارش به یک مورچه هم نمی رسید . چه رسد به گرفتن جان یک آدم .
ـ بسه …………. بسه یزدان جونم . بسه تروخدا .
تنها چیزی که در سر یزدان چرخ می خورد لبان گندمی بود که احتمالاً توسط این مرد لمس شده بود . نمی توانست از خیر جان این مرد بگذرد .
ـ برو کنار گندم ………. سزای کسی که به ناموس من دست بزنه ، فقط مرگِ .
و دست درون پنجه های گندم که به دور گردنش حلقه شده بود انداخت و با یک حرکت حلقه دستان او را باز کرد و او را به کناری هول داد .
گندم بی تعادل روی زمین افتاد ………… اما چشمان مصمم و از خشم شعله ور شده یزدان اجازه نمی داد عقب نشینی کند ………… او توان دیدن جان دادن آدمی را نداشت ……. آن هم توسط یزدان . یزدانی که در تمام زندگی اش به اسطوره ای تکرار نشدنی بدل شده بود .
گندم اینبار روی مرد خیمه زد و با همان چشمان اشکی اش در چشمان یزدان نگاه کرد ………… تمام جانش در هول و لا بود . تمام جانش در تنش بود .
ـ باور کن کاری باهام نکرد ………… خودت که دیدی .
یزدان با همان چشمان سیاه و گشاد شده از خشمش در چشمان گندم نگاه کرد و نگاه افسار گسیخته اش پایین رفت و روی لبان گندم نشست ………. هنوز هم می توانست رژی که دور لبان گندم پخش شده بود را ببیند .
ـ این پست فطرت لبات و بوسیده …………. این حرومزاده لمست کرده .
گندم با گریه سر تکان داد :
ـ نه به خدا ……….. نبوسید . به خدا نبوسید . به جون خودت که برام عزیزی نبوسید . به جان خودم نبوسید .
یزدان سرش را به سر گندم نزدیک نمود و نگاهش در چشمان دو دو زده گندم رفت و آمدی کرد . صدایش بم تر و آهسته تر از همیشه به نظر می رسید ………. آنچنان که گندم حس می کرد سرمای عجیبی از لحن خشک و خشن یزدان بر تنش نشست .
ـ رژ لبت دور لبات پخش شده ……… من خر نیستم گندم .
ـ به خدا بخاطر بوسیدن نیست . مچ دستش و گاز گرفتم . حتماً …….. حتماً همون موقع رژ لبم پخش شده . به خدا تا حالا هیچ کس من و نبوسیده . به خدا راست میگم .
یزدان پلکی زد و نگاهش را به سمت چشمان بسته مرد کشید ………… کلتش را از روی سر مرد بلند کرد و دوباره به درون درز کمربندش فرستاد .
گندم با سینه ای که از ترس عمیقاً بالا و پایین می رفت به یزدان نگاه کرد ………… تمام جانش می لرزید .
یزدان نگاهش را دوباره به سمت گندم کشید . با نگاهی آرام تر شده نسبت به ثانیه های قبل . انگار اندک اندک ابرهای تیره از روی چشمانش می رفتند ………….. انگار تازه چشمانش به تن لرز افتاده گندم افتاده بود .
دست به سمت دستان مرد برد و هر دو مچ دستش را چک کرد …….. باید خیالش راحت می شد . باید اعصابش آرام می گرفت .
با دیدن جای دندان های ظریف گندم بر روی مچ دست چپ مرد و رژی که به دور جای دندان ها پخش شده بود ، قلبش اندکی آرام و قرار گرفت . گندم راست گفته بود .
دست به سمت شانه لرز برداشته گندم دراز کرد …………. این گریه های آرام و بیصدای گندم قلبش را می سوزاند . گندمی که هنوز روی تن مرد خیمه زده بود را بلند کرد و به سمت سینه اش کشید .
ـ کاریش ندارم . بیا تو بغلم .
گندم به چشمان روشن شده یزدان نگاه کرد . خطر رفع شده بود . این را از چشمان آرام گرفته یزدان می فهمید .
خودش را به دست یزدان سپرد و اجازه داد یزدان او را بلند کند و به روی پایش بنشاند و به سینه اش بفشرد . این مرد عجیب ترین آدمی بود که در تمام طول زندگی اش دیده بود . حسش به این مرد پر از تناقضات ریز و درشت بود . هم کنارش امنیت داشت و هم ………….. گاهی تا سرحد مرگ از او می ترسید .
در حالی که حس می کرد بار دیگر به مامن امنش رسیده ، دستانش را به دور گردن او حلقه نمود و هق هق هایش را با صدا آزاد کرد و تمام ترسش را در سینه او خالی نمود .
یزدان با شنیدن صدای قدم های در حال دویدنی که هر لحظه به آنها نزدیکتر می شد ، در حالی که یک دستش را به دور گندم حلقه نموده بود ، دست دیگرش را به سرعت به سمت کلت در کمرش برد …………. اما با دیدن جلال در پیچ راهرو ، دست از روی کلتش کشید و به دور گندم پیچاند .
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
دو خط بیشتر بنویس اگه دستت شکست من قول میدم خودم ببرمت دکتر دستتو گچ بگیرن😐
طولانی ترش کن
نویسنده با فاصله گذاشتن بین پاراگراف ها طولانیش میکنه🤣🤣،واقعا چ فکری میکنه با دو خط نوشتن پارت میذاره