گندم هم از داخل آینه نگاهش کرد ………….. نگاه خیره یزدان بر رویش به گونه ای بود که انگار در خاطرات دور غرق شده .
ـ اما نگفتی من با نسرین چه فرقی داشتم که من و برای فروش پیش کش تو کردن ، اما نسرین و با اون تیپ و ظاهر پیش کسی نمی فرستن .
یزدان با شنیدن سوال تکراری گندم پلکی زد و دستانش را از دور کمر او باز نمود و از او فاصله گرفت ………….. انگار قرار نبود گندم بی خیال این سوال در ذهنش شود …….. اصلا پیش کشیدن چنبن بحثی اشتباه محض بود .
از سوی دیگر ، باید همین الان پایین می رفت ………….. این بالا موندن و دور از جمع بودن به نفعش نبود .
ـ اگه آماده ای و کار دیگه ای نداری ، بریم پایین .
و پشت به گندم کرد و در حالی که دکمه های پیراهنش را می بست و لبه های لباسش را به درون شلوارش می فرستاد ، به سمت تخت که کتش را لبه اش انداخته بود رفت .
گندم ابرو درهم کشیده نگاه به یزدان انداخت …………. آنقدر بچه نبود که نفهمد یزدان چیزی را از او مخفی می کند و از زیر بار جواب دادن در می رود .
ـ چرا جواب من و نمیدی ؟
یزدان آخرین دکمه اش را بست و در حالی که نگاهش را حتی برای ثانیه ای سمت گندم نمی چرخاند جوابش را داد :
ـ بخاطر اینکه برای سوالت جوابی ندارم .
گندم بیشتر از قبل چهره درهم کشید …………… این جواب ندادن ها و بی توجهی کردن های یزدان گاهی زیادی آزار دهنده می شد .
ـ نگو جوابی نداری …………. بگو نمی خوام جوابت و بدم . چرا الکی من و می پیچونی ؟
و به سمت شیشه بالکن رفت و از پشت شیشه به استخر زلال پی رویش نگاه کرد و از یزدانی که حال حرصی نگاهش می کرد گرفت .
یزدان حرصی و عصبی نفس کلافه اش را صدا دار بیرون فرستاد ………….. گندم نشان می داد که از همه چیز مطلع است . اما حتی سر سوزنی از دنیایی که او در آن خرید و فروش شده بود ، خبر نداشت .
حرصی سمتش چرخید :
ـ چرا وایسادی ………. من اون پایین کلی کار دارم گندم .
ـ نمی یام ………… دیگه حال شرکت تو اون مهمونی مزخرف با اون مهمونای مزخرف ترش ندارم ………… از همشون بدم می یاد .
ـ بریم گندم ………… نمی تونم تو این اطاق تنها بذارمت .
و با دیدن بی محلی کردن های گندم ، عصبی سمتش رفت و بازویش را گرفت و او را سمت خودش چرخاند و دست زیر چانه اش فرستاد و سرش را بالا آورد :
ـ خیلی دلت می خواد جواب سوالت و بدم ؟ ………… بخاطر اینکه تو باکره هستی ………….. به خاطر اینکه تو دست نخورده هستی . اما نسرین از سیزده چهارده سالگی توی این رابطه های مزخرف با مردا افتاد ………… چون نسرین دیگه چیز جذابی برای مردای اون پایین نداره ………………. اونا دنبال چیزای دست نیافتنی و دست یک هستن . نه یکی مثل نسرین که معلوم نیست با چند هزار نفر تا حال رابطه داشته و چند مدل بیماری مقاربتی گرفته…………. نسرین جز اون تیپ و قیافه دیگه هیچی برای عرضه نداره .
گندم خشک شده با چشمانی اندک گشاد شده به یزدان نگاه کرد ……………. نگاهش پایین تر آمد و روی رگ گردن بیرون زده یزدان که مشخص بود برای توضیح چنین مسئله ای تا چه حد به خودش فشار آورده ، نشست و ضربان قلبش بالاتر رفت و برای یک آن حس کرد روح در تنش اندک اندک در حال رخت بستن از جسمش است .
یزدان او را رها کرد و به سمت در راه افتاد …………… گندم به هیچ عنوان انتظار نداشت چنین جوابی از یزدان بشنود .
حس می کرد تمام جانش در کوره ای از شرم و خجالت از یزدان فرو رفته و عن غریب نزدیک است که از شرم دود شود و به هوا رود .
لبانش را همچون ماهی بیرون مانده از آب باز و بسته کرد تا لااقل حرفی بزند و آنقدر ساکت و مسخره مقابلش نه ایستد ………… اما شوکه تر از آنی بود که بتواند به این سرعت به خودش بیاید .
یزدان با دیدن سکوت گندم ، به سمتش چرخید و کتش را تنش کرد و لبه های دور کردنش را صاف و صوف کرد :
ـ اگه جواب سوالت و گرفتی راه بیفت بریم …………. تا همین الانش هم من کلی وقت این بالا سوزوندم .
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.