او هم آن اوایل ، وقتی برای اولین بار در این چنین پارتی هایی شرکت کرده بود ، حال و هوایی همچون گندم را داشت .
ـ نمی خوای صبحانت و شروع کنی ؟
گندم نگاهش را سمت چشمان منتظر یزدان کشید و ثانیه ای بعد نگاهش تا سینه های مردانه و بدون موی او پایین آورد و آرام سری در جواب او تکان داد و ………. نگاهش را با مکثی تا میز پیش رویش امتداد داد .
ـ الان شروع می کنم .
نسرین هم همچون دیگر مهمان های درون این عمارت ، برای این پارتی دعوت شده بود .
وارد محوطه استخر شد و حوله تن پوشش را از تنش درآورد و روی یکی از تخت های مخصوص حمام آفتابی که کنار استخر قرار داشت ، گذاشت و دستی به مایویی که پوشیده بود کشید .
مایو اش دو تیکه و به رنگ مشکی با بندهای فلزی زنجیر مانند صدفی رنگی بود که پشت گردنش درهم چفت می شد .
دستی به موهای دم اسبی بسته اش کشید و نگاهش را برای پیدا کردن یزدان در جمعیت اندکی که تا آن لحظه آمده بودند چرخاند .
با دیدن دختری کلاه به سر و لباس به تن ، فهمید که احتمالاً این دختر باید گندم باشد و مردی که پشتش به اوست هم یزدان . با قدم هایی موزون به سمتشان به راه افتاد و در مسیر خط نگاه گندم قرار گرفت .
گندم که در حال بالا رفتن چای در فنجانش بود ، با دیدن نسرین آن هم در آن سر و وضع ، چای در حلقش پرید و به سرفه افتاد .
یزدان که پشتش به نسرین بود و خبر از آمدن او نداشت ، با فکر اینکه گندم صحنه دیگری را دیده ، بدون آنکه نگاهش را از او بگیرد ، ابرویی درهم کشید و لیوان آب پرتقال شیرین کنار دستش را به سمت گندم گرفت :
ـ یه دو دقیقه اون نگاهت و بنداز پایین و فقط صبحونت و بخور …………… می ترسم آخر سر خودت و خفه کنی .
نسرین کنار میزشان رسید و نگاهش را روی تتوی بی نظیر ققنوس نشسته بر روی پوست کمر یزدان چرخی داد و با لبخندی بر لب سلامشان کرد .
ـ سلام صبح بخیر .
گندم بدون آنکه بخواهد نگاهش روی نسرین نشسته بود و انگار حالا حالا ها خیال بلند شدن هم نداشت . مایویی که نسرین پوشیده بود ، خون به صورت گندم می آورد و او را شرمزده می کرد . میان این همه مردی که در این عمارت وجود داشت ، پوشیدن چنین مایویی که کم از لباس زیر نداشت و سانت به سانت تنش را در معرض نمایش می گذاشت ، جسارت زیادی می خواست .
یزدان با شنیدن صدای آشنای نسرین ، نگاهش را از گندم گرفت و به سمت نسرین چرخاند و با دیدن نسرین در آن مایوی دو تکه مشکی رنگ که تضاد جالبی با پوست تنش داشت ، آرام پلکی زد و خیلی عادی نگاهش را از او گرفت و مشغول لقمه نان و پنیرش شد .
ـ سلام .
نسرین با همان چهره خندانش صندلی ای را بیرون کشید و به جمع دو نفره آنها پیوست .
حالش نسبت به دیروز بهتر بود و الان بهتر می توانست روی خودش و اعصاب و هیجان نشسته در تنش ، از دیدن دوباره یزدان ، آن هم بعد از آن همه سال ، تسلط پیدا کند .
نگاه نامحسوسش را سمت یزدان و آن شانه های فراخ و سینه های عضلانی و تتویی که روی یک سمت سینه اش جای گرفته بود ، کشاند . بین این مرد مقابلش ، با آن یزدان سال های دورش تفاوت بسیاری وجود داشت . دیگر خبری از پسر خام و نابلد گذشته ها نبود . الان مردی کنارش نشسته بود که از صد فرسخی مشخص بود که تا چه حدی دنیا دیده و کار بلد است . انگار این ضرب المثل مار خوردن و افعی شدن ، برای یزدان زیادی صدق می کرد .
یزدان آنقدر میان این جماعت زندگی کرده بود که همچون خودشان افعی شده بود .
نگاهش را با مکثی از یزدان گرفت و به سمت گندمی که کنارش نشسته بود کشید ………… گندم هم از آن حالت بچگانه خارج شده بود و حالا به دختری زیبا و طناز بدل شده بود .
ـ چه بزرگ شدی گندم …………… من یزدان و دیدم که تونستم تو رو هم تشخیص بدم ………….. وگرنه اگه یزدان نبود ، امکان نداشت بتونم تو رو بشناسم و بجا بیارمت .
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
اگر توی دنیای واقعی یک نفری مثل نویسنده این کتاب پیدا بسه دیگه نیاز نداریمممم.دیگه زن ها نیاز به دشمن ندارن……چقد میخوای زن پست نشون بدی تو رمان تو زن فقط برده جنسی مرد و تمامممم. یکم برای زن ارزش واحترام قائل باش
به قرآن فهمیدیم گندم خیلی پاکه ، حضرت عباسی فهمیدیم تو این جور جاها نیومده ، قسم به پنج تن فهمیدیم از قصر باباش اومده و اصلا این جور صحنه هارو ندیده دیگه نمی خواد از پاکیش بگی داده حالم به هم می خوره از این همه منگلی یه دختر
کِل بکشید
شادی کنید
بلاخره گندم چای رو برداشت که بخوره 💃🏻
پارت بعدی هم خلاصه میشه تو آب پرتقال خوردن گندم😐😐😂
🤣🤣🤣وای خدا چقدر خندیدم 😂
کل پارت خلاصه شد تو اومدن نسرین
انشالله یک هفته دیگه هم طول میکشه تا صبحونه خوردنشون تموم بشه😐😐
از این هم کمترش کن😏
اصلا ننویسی بهتره هاااا
آره ما هم بی خیال میشیم راحت